Saturday, November 24, 2007

هفت آواز / سه

از نَحَمیا، یادی عظیم باقی ست
همو که باروهای ویران را از برای ما دگربار برافراشت،
و بر آنها دروازه و قفل گذاشت
و خانه های ما را دگربار بساخت.

حکمت بن سیرا/ بر اساس کتاب مقدس اورشلیم
ترجمه پیروز سیار



هفت آواز در سایه ی شمع
سه : خاطرات اورشلیم


یک.
برگهای ساده در رسم باد
بی تابند


دو.
و این چشمهای فاحشه
که افق را به دریچه زنجیر می کنند
من را
که از کلید –
به سوراخ زن تبعید می شوم –
کودکی ست
هرجا
و زیر درخت توت
رگهای پرواز را
پنهان می کند

ای علامت خاک
که از غضروف بنفش تری
و پاهات
بر شاخه ی تنومند این ستون
آویزان
من التهاب را می برم و
در کوچه گم می شوم

این چشمهای فاحشه
آسمان را
به دو نقطه ی کور می بندد


سه.
باران کنار جاده ای که به طاق می رسد
خطای راه شد
آنوقت گفتی
دوباره توی چاه من، تف که می کنی
یک جرعه ی محال می دمد
و با خون
و بالا می آید
و رنگ صورت توست

من خال را از پهلوت به خواب خواندم
که قایق رفتنم را
پر کند از ماهی- طلا
و عمر آتش بشود در شیشه ی مار

در گوشه ای از این آواز
رگ تازه ای بگیر
که آن راه پر از لعاب شد

و خاطرات برجسته
از حلقومت بیرون ریخت
که گفتی آن چیزها که در فاصله ی تو
مانده اند
و مال خیلی قبل –
که حالا این همه، جا
این همه، تو
و گفتی، تو ناخنهایت را
و گفتی، به پوستِ دیگری
و گفتی، دخیل بسته ای


چهار.
زایر صدای پاهایت را می شناسد
کنار چاه می نشیند
و ماه را مشت می کند
بیابان از کدامطرف می آیدو
زایر را پرت می کند
با طناب
به خواب عزیز

تو هم عزیز بوده ای
که هفت گاو در طالع داری
و گفتی، تو آن هفت تای دیگری


پنج.
چگونه نفس نکشیدی
باران حیاط را
کوچ برگهای پخته کرده بود
و روی نردبانی که تا آسمان چوبی بالا می رفت
زوایایت را پهن کردی
که حوض
ساعت بزرگی شد،
تا تو را کنار جهان بخواباند
و از آن همه دویدن
و از آن همه گوشت
و از آن همه تاول
چگونه شاخه های موازی
در کوچه های شسته
پاییز می درخشید
تو را به ضیافت استخوانها و
یک دیوار مهمان کردند
فریادهای زنی در لوله ی بخاری
و قهوه ای ی سوخته، که از گچ بیرون می ریخت
این شقیقه ی هرز
پریدن
و با کلاغ زیستن
که نفرت بود
از آغاز شهر
کودکی ست
هرجا
و روی بام
که دستهای خورشید
خنجری ست




به ناتالی
آبان و آذر هشتادوشش

Sunday, November 4, 2007

فراموشی گناه من نیست / از مجلد اعترافات

چون کیومرث را بیماری بر آمد، بر دست چپ افتاد. از سر سرب، از خون ارزیر و از مغز سیم، از پای آهن، از استخوان روی و از پیه آبگینه و از بازو پولاد، از جانِ رفتنی زر پیدایی یافت؛ که اکنو به سبب ارزشمندی مردمان با جان بدهند... از آن انگشت کوچک مرگ به تن کیومرث در شد و همه آفریدگان را تا فرشکرد مرگ برآمد...
- بندهش -

دامی ین به جرم سوقصد به جان شاه، در دوم مارس 1757 محکوم شد که در برابر در اصلی کلیسای پاریس به جرم خود اعتراف و طلب مغفرت کند؛ و از آنجا با یک تا پیراهن و مشعلی از مومِ مشتعل به وزن یک کیلو در دست، در یک گاری به میدان گرو برده شود و بر قاپوقی که در آنجا برپا شده، با انبری گداخته و سرخ سینه، بازوها، رانها و ماهیچه های ساقهایش شکافته شود، و دست راستش در حالی که در آن چاقویی را گرفته که با آن به جان شاه سوءقصد کرده، با آتش گوگرد سوزانده شود و روی شکاف های ایجاد شده در بدن اش سرب مذاب، روغن جوشان، صمغ گداخته و موم و گوگرد مذاب ریخته شود، و سپس بدن اش با چهار اسب کشیده و چهار چقه شود و اندامها و بدن اش سوزانده شود، خاکستر شود و . . .
مراقبت و تنبیه فوکو


واقعش را که بخواهید، او از آن دسته آدم هایی ست که وقتی می رود، آب از آب تکان نمی خورد.
فراموشی گناه من نیست. می گویی دلم برای وقتی کسی می رود. نمی بینم اش. فراموشی گناهی عظیم نیست. دانیال را ندیده بودی ش...
به چشمهایش خیره رفتم، گفتم، آنکس که فکر کردی من نیستم. حالا دلیل رفتن بیاوری. تو چشمهات... چهل چراغ... منی که از خوابت آویزانم... آنوقت می گویی اینطور که می گویم... لابد... که برای هیچکس گرسنه نیستم. انگار چشمهایم را بریده باشم. که هرچه در این گرسنگی هست. در این ندیدن پنهان شدی. دلم بمیرد. من از تو خودم را پیدا می کنم. گناه من نیست. دانیال را ندیده ای...
بلند شدم و به سوراخ کرم هایی که از آن جا بیرون می آمدند سلام کردم. می خواهی از کجا شروع کنی؟ دستی که به صدا می آویزد، این طور خودش را می سپارد، که بعد وقتی باز می گردد، به خاطر نمی آورد، او می گوید از همین فراموشی، و تو رویت را می گردانی. ساختن آن گندآبه که مرصع به خون و خوک باشد، و مردی که در دستهایش ستایشی ست و تو را به یاد آن یحیای تعمید دهنده می اندازد، که این بار، سر از خوک جدا می کند، و تو را می خواند که به آن خونی تعمید کنی که از لای سنگ هرزه ی سیاه چندین هزار سال می گذرد، تو گردنت را به سنگ می چسبانی، و چشمهایت را به چشمهای چسب آن یحیا می دوزی، که از ریش اش، و از آرامش ش، و از دستارش، و از ردایش، آویخته ای و آن وقت این خاطره را از خواب برده ای.
بلند می شوم، و به صدای خواهرم که دارد می میرد گوش می سپارم. در را باز می کنم، و درست، وقتی از ترس می لرزد، در آغوشش می گیرم، و می گویم توی این چند سال، جز چند کلمه، و حتا صدایش را به خاطر نمی آورم، و به خواب می روم، به هوش که می آیم، صدای کودکی را می شنوم که می گوید آآآآآآآآآآآآ سمان آآآآآ ب... و ی ی ی ی .... خیالم به خلسه می رود. به او می گویم من در یک قدمی ی فرصتم، فرصت کاری که هرگز کسی، که حرفهایم، بوی یکنواختی آن روز را نداشته باشد، و می گویم حالا که به این خواهش خو کرده ام، دلم می خواهد تمام آن چه گاهی به خاطر می آورم را فراموش کنم، که دلیلی داشته باشم برای طاقت. نور بازی ی کندش را دارد، و زن خسته است، و من تلاش سختی که زنده بمانم، و از زیر آن ساتور، دستهایم را به خورشید برسانم، که از لابلای آن راه خون، جریان دارد. چشمان گرسنه ی تو، عادت همیشه ی خواستن را به پیرمرد می آموزد
چشم هایم جشن گرفتند. گفتم از میان پهلو بر می خیزد، و صدای ریختن می شود، گفته بود بویی هست، توی این خطی از پیاده رو، که از رفتن می گذشت، رفتم، و ذره های گذشته ام را توی هر قدم تنم، می شنیدم، گفتی تا پای دیوار رفتم، و دنبال انگشتهایم روی میله... و روی می... و می... و روی .... و ر و ی ... و م ی ی ی ی و ر ر ر م تنیدم... و گر گرفتی، گریختی، که هوا صدای قدم های دویدن ات می شد... گفتی یا می روی، یا رفتن، همه اش باید، بایدبروی...
نمی دانم چه ام شده بود، او رفته بود تا خانه ای را پیدا کند، که توی اش باریکه ای باشد، که به نور باز می شود، و خودش را و تو را و من را در خود بریزد، برود، فرو که می شدیم، صدای مهیب دیواره های بلندی بود که از پاهایمان عبور می شد، من گفتم ما که دنبال آرامش بودیم، و این راه من نیست، و خواستی برگردی، و صدایت را به دستهایم را برسانی، هنوز رطوبت لبهایی، بر چنبره ی انگشتهای من هست، که می خواستی به من داده باشی، وقتی می افتادی، من فکر می کنم، و آن ها نمی دانند، و نمی بینند، حالا هرچه بگویند، و می خواهم دستهایم را آویزان کنم، که همه اش جز برای رفتن، و خواندن، خودت راا به خاططر می آووری، که صدایی برهنه ی ابروهاش، از آن پنجره که تو را در بر می گیرد، من به آن دستها خیره می شدم، همانها که دوستشان داشتی، و می گویی فراموش کرده ای، من هم فراموش کرده ام، و هرگز نتوانستی، آن حجم باریک را به خودت بچسبانی، چشم هایم جشن و صورتم غبار و آتش... حالا که از آن بندددد رهاااا می شوی ی ی ی ، می فهمییییی... تو می دانیییی و هرگز هرکس هیچ چیز و. منن به این خنده ها خو ن ن ن ن نن می کنم...
گفتی صدای من بود؟ گفتم که توی خوابت بود؟ گفتم برای که؟ گفتی آنها با چشمهای خاکستری به بازوی سبزم آویخته بودند، و.
آن چه صدایم را گاهی دورتر می اندازد، که نمی رسم، می گویم که نشنیده ام، و ندیده ام، و حیران می شوم از این نگاهی که می گوییی، از ایننن دستی که می ییییی گویی نمی می می شناسم ام ام ام ... و فکر کردم این تکرار می شود روی شیشه تگرگ که می شود می شکند توی سرم را که می رود و دستم را روی سرم را که دستم روی سری که من از این لبه به آن لبی که ازین شهر، هیچ کس به اندازه ای که من از شما، و از شهر و از این حرف حرف حرف، نفرت نفرت... می خواستم دود نباشد... که تا صورتم را دوباره، و لبهایم را دوباره... یادم... هرچه دنباله اش را گم می کند توی این... این... و شما را خسته.... که بوی انگشتهای خودم باشد و بوی دستهایی که دستهایی را به من سپرده ای که دستهایی چه دستهایی که و این همه توی سرم انفجار نباشد که اگر دستم می رسید حالا می فهمم کشتن یعنی چه که آدم می تواند دست ببرد و هر کس را چه دستهایی و دستهاییی که دوست و تمام آن ها را که فکر می کردی دوستشان داشته ای و انگار کنار خودت دراز کشیده باشی گریه ات بلند می شود که انگار خودت را بغل کرده باشی که خودت بودی و خیلی چیزها یادت بیاید که هیچ کدامشان گریه نباشد بغض نباشد من هم یادم می آید که بوی راه را شنیده ام و دوباره یادت بیاید که اصلن سخت نیست که بشود آن کارد را برداری و سینه هایی را بشکافی که لحظه ای شاید تو را به پناهشان راه داده بوده اند اما نبوده اند که وقت این آرامی که کنار خودت پیدا می کنی و این همه نفرت از این همه شهری که پر از و انفجاجاجارررر قیء کردی و خون از لبهایی که می خواستی دوباره... دو... با... ر... با... و با آن رگ که توی صورتش داری ردش را می گیری که دندانهات انگار ورق آلومینیوم زیرش.... حالتی ست توی دستمال.... خون.... خو
گفتم صریح نمی شوم، که این آب گل گرفته.
پر از خندقی که از پرواز بگذرد.
من ات به ب بب این جنایت ب ب ب عادت نمی دهم
ن می دا ن می

سیزدهم آبان هشتاد و شش
برای مجلد اعترافات، باستر کیتون و حمید باقری



کناره گیری زندگان از محتضران، و سکوتی که به تدریج دوروبرشان را فرا می گیرد، پس از خاتمه کار نیز ادامه می یابد؛ این را می توان در شیوه ی برخورد با اجساد و مراقبت از قبرها دید. . . مجسمه ی پیتای میکل آنژ، مادر سوگواری که پیکر بی جان پسرش را بر زانو نهاده، در مقام اثری هنری قابل درک است اما به عنوان رخدادی واقعی چندان تصویرپذیر نیست.
تنهایی دم مرگ - نوربرت الیاس