Monday, May 24, 2010

جهان پوستی / بی خوابی


"جمله ی «دیگر نمی توان مقصود خود را خوب بیان کرد» که آن را در آخرین نامه نوشته ام نباید شما را هراسان کند. این سخن از رشحات یکی از آن اوقات بی خوابی ی کامل هستند، اوقاتی که چندان هم نادر نیستند. داستانم را داشتم به پایان می رساندم. هنگام نوشتن این داستان در اغلب اوقات اندیشه هایی راجع به شما به ذهنم هجوم می آورد. وقتی داستان را به پایان می بردم، چنان کشاکشی میان شقیقه های چپ و راستم می رفت که دیگر به درستی به یاد نمی آورم چرا آن عبارت را نوشته ام. به علاوه هنوز انبوهی از مطالب شکل ناگرفته در سر داشتم که می خواستم آن بیرون در بالکن روی آن صندلی ی سفری با شما در میان بگذارم و از آنجا کاری نمی توانستم کرد جز آنکه به آن احساس ژرف خود روی آورم. حتا اکنون نیز بیش از آن نمی توانم کرد."

مران، می 1920
کافکا، نامه هایی به ملینا



یادآوری – بخشی از یک کتاب / بی‌خوابی


   
همینطور بی‌دلیل عصبانی‌ام. تنم بوی گند می‌دهد. نمی‌دانم این فکر از کجا آمده که همین روزها می میرم. نمی دانم این فکر از کجا آمده که سرطان پوست گرفته ام و پوستم لکه لکه می شود. برای چه موهایم می ریزد؟ می روم توی وان می خوابم و یک بطری شامپو را خالی می کنم توی آب تا این بوی مردار از تنم برود. نمی رود. بعد هم یک شیشه ادکلون. نمی رود. بو توی دماغم ماندگار شده. یکبار دیگر هم اینطور شد. آن بار بو فقط توی خانه بود. همه جا را گشتم، عین سگ بو می کشیدم آن بو را پیدا کنم. بوی لاشه ی سگ بود خودش. بوی لاشه ی سگ از آشپزخانه می آمد، بوی لاشه ی سگ از حمام می‌آمد، بوی لاشه‌ی سگ از اتاق نشیمن می آمد، بوی لاشه‌ی سگ از اتاق خواب می‌آمد. بوی لاشه‌ی سگ توی شامه‌ام جا خوش کرده بود. می‌رفتم بیرون، توی دماغم، همراهم می‌آمد. می گفتم چه مرگت شده. آنوقت هم فکر کردم خودم بو گرفته‌ام. از آدم که رد می شدم، دماغم را به هیکلش می‌مالیدم که ببینم او هم همان بو را می‌دهد؟ می‌داد. همه‌اش بوی لاشه‌ی سگ بود. هفته می‌گذشت و بو بیشتر و بیشتر .از بو بالا می‌آوردم. گوشه‌گوشه‌ی خانه، هرچه خورد و نخورده شتک بسته بود .فکر کردم باز وسواسم شده. همه جا را شستم. کف آشپزخانه را، حمام را، توالت را. کتابها را از توی کتابخانه بیرون آوردم، کتابخانه را پیش کشیدم، زیرش را جارو کردم، دستمال کشیدم. بو نرفت. همینطور لباسها را. همینطور لیوانها را و بشقاب ها را. لاشه‌ی سگ توی کابینت چه کار دارد؟ آن‌وقتها یخچال هم نداشتم. یادم هست که عرق را توی کانال کولر می‌گذاشتم که خنک بماند. یک شیشه زیتون تحفه هم یکی از سوریه آورده بود گذاشته بودم پشت پنجره. رفتم سراغش وقتی، پر از کرم بود. بعد خواهرم زنگ زد. بعد خواهرم گفت خواب دیده. بعد خواهرم گفت توی خوابش از خانه‌ی من عقرب و رتیل و این موجودات در آمده. بعد گفت این یعنی که دشمن داری. قطع کردم. گفتم بیا بو کن. گفتم این بوی لعنتی دشمن من. قهقهه می‌زدم و زمین را دستمال می‌کشیدم. بوی وایتکس و بوی لاشه‌ی سگ توی هم رفته بود. آنوقتها اینطور بود. شبها دستمالی را به ادکلن آغشته می‌کردم، روی صورتم می‌گذاشتم که خوابم ببرد. توی خوابم سگی می‌آمد روی صورتم می‌شاشید. بیرون بهار بود. درست مثل حالا. حیاط پر از گل بود. درست مثل حالا. سگ روی صورتم می‌شاشید. درست مثل حالا. هیچ چیز بدتر از بوی تعفن نیست. تحمل هیچ چیز سخت‌تر از تحمل بوی لاشه نیست که سراپایت را گرفته باشد. آنوقت دلم می‌خواست فرار کنم. فرار هم کردم. به خانه‌ی خواهرم رفتم. گفتم چند روز اینجا بمانم. دیدم آنجا هم بو می‌دهد. بو توی تن من رفته بود. چه کارش می‌کردم؟ از خواهرم خجالت کشیدم. بی خیال ماندن شدم. توی خیابان هم نرفتم. دانشگاه هم نرفتم. سرکار هم نرفتم. خودم را حبس کردم در خانه. می‌ترسیدم. خیلی وقت شد. بوی لاشه و بوی وایتکس و بوی ادکلن قاطی بود که به مادرم زنگ زدم. گفتم مریض شده‌ام. گفتم اینجا همه‌اش بوی لاشه می‌آید. گفتم حالم از خودم به هم می‌خورد. گفتم بیاید. آمد. با خانمی که کار خانه شان را می کرد. آمد. رفتند توی اتاق دیگری که در قلمرو من نبود. اتاق پشتی بود. اتاق من نبود. اتاق من نیست. اتاق نیست. دخمه است اصلن. دوستش ندارم. آنجا نرفته بودم. فکر نکرده بودم به آنجا. آنجا یک اتاقی بود که هیچکس تویش نمی‌رفت. آنجا یک اتاق تاریکی بود با کمدهای دیواری‌ی بزرگ. توی کمدهای دیواری رختخواب بود و خرت و پرت بود. یک کیف بود که مال پدرم بود. توی آن کیف یک خشاب پر از فشنگ هم بود. برای همین توی آن اتاق نمی‌رفتم. آن فشنگها وسوسه‌ام می‌کرد. تفنگش نبود هیچوقت. بچه که بودم بود. تفنگ را برده بود داده بود. خشابش را نبرده بود، بعدن برد. نمی‌دانم اصلن شاید هنوز هم باشد. جرات نمی‌کردم به فشنگها دست بزنم. وسوسه‌ام می‌کرد. بچه که بودم یواشکی برش می‌داشتم. بچه که بودم با آن تفنگ واقعی با دوستم که بابایش مرده بود، تفنگ‌بازی می‌کردیم. من آن را برمی‌داشتم و به سرمای فلزی‌اش دست می‌زدم و خوشم می‌آمد. احساس می‌کردم زور دارم. او زور نداشت. همیشه اما با هم بودیم. هیچوقت دشمن نبودیم. یک داستانی داشتیم که من با او قهرمانش بودیم. همیشه او می‌مرد. همیشه من بالای نعشش می‌نشستم و برایش چیزی می‌خواندم. همیشه گریه می‌کردیم آخرش. تفنگ اما توی دست من بود، بازی می‌کردیم و به آنها شلیک می‌کردیم و آنها می‌مردند و او هم می‌مرد. چرا او می‌مرد؟ برای اینکه او تفنگش اسباب‌بازی بود. بعدن فکر کردم چون تفنگش اسباب‌بازی بود می‌مرد. آنها می‌فهمیدند .آنها شلیک می‌کردند به او. آنها از من می‌ترسیدند. من از تفنگ می‌ترسیدم. از فشنگهایی که آنجا مانده بود می‌ترسیدم. برای همین نرفتم توی آن اتاق. اینطور فکر می‌کنم. مادر گفت بویی نمی‌آید. مادر توی صورتم نگاه کرد و دید رنگم پریده و گفت لاغر شدی. مادر گفت توی آن اتاق را تمیز کرده‌ای؟ یکباره یاد اتاق افتادم. اولش گفتم کدام اتاق؟

دکتر هم نمی‌روم. پوستم لکه‌لکه شده. می‌ترسم بگوید چیزی نیست، یک کرم بدهد بگوید بمال به این مواضع. یک کرم بدهد بگوید بمال به پوستت. بعد همه چیز خوب می‌شود. دوست ندارم خوب بشود. دوست دارم از خودم بدم بیاید. دوست دارم حالم از خودم همچنان به هم بخورد. دوست ندارم بوی ادکلن بدهم، بوی شامپو بدن بدهم، بوی عرق هم خوب نیست. بوی عفونت می‌دهم. قبلن هم همین شد. لکه‌ای روی سینه‌ام بود. فکر کرده بودم ماه گرفته. دوست داشتم اینطور باشد. ماه‌گرفتگی از آن چیزهایی‌ست که پوست آدم را یکه می‌کند. تن آدم را یکه می‌کند. تن آدم از یاد آدم نمی‌رود. هی می‌رفتم توی آینه نگاه می‌کردم به سینه‌ام. ماهی روی سینه‌ام گرفته بود. اصلن این ماه‌گرفتگی یعنی چه؟ رفتم یک چیزهایی خواندم که بدانم ماه گرفتگی از کجا آمده. آخرش هم یادم نماند. نفهمیدم. مهم بودنش بود. بودنش خوب بود. حس عجیبی به سینه‌ام داشتم. مثل این بود که سینه‌ام را از تن یکی دیگر کنده بودند، چسبانده بودند به تن من. مال من نبود. یا فقط همان بود که مال من بود. به اندازه‌ی کف دستم بود. تیره بود. گاهی رویش پوست‌پوست می‌شد. توی همان خواندن‌هایم فهمیدم که این که اسمش ماه‌گرفتگی‌ست، مادرزادی‌ست، یکباره نمی‌شود. من اما یکباره شده بودم. حرصم گرفته بود. اولش که شروع شد، می‌ترسیدم نگاهش کنم. نمی‌توانستم بگویم این منم. یک چیز تازه‌ای بود و ترسناک بود. قهوه‌ای می‌شد پوستم و هی زیاد می‌شد. اولش اندازه‌ی سکه بود لابد، بعد شد کف دست بعد همینطور بیشتر شد. دوست پزشکی گفت قارچ است. قارچ یک بیماری‌ی پوستی‌ست. بیماری نیست، یک عارضه‌ست. عارضه نیست یک ویروس است، ویروس نیست یک کوفت دیگر است. چه فرقی می‌کند. گفت فلان چیز را بزنی خوب می‌شود. فلان چیز کرم نبود، قطره بود. بدم آمد. گفتم اصلن به تو چه ربطی دارد. آن وقت بود که با هم اخت شدیم. شروع کردم به تماشایش توی آینه. دست کشیدنش، نوازش کردنش. اولین بار بود با تنم دوست شدم. اولین بار بود خودم را نوازش کردم. اولین بار بود فهمیدم چرا گربه‌ها خودشان را می‌لیسند، خودشان را می‌مالند به درخت خرسها. بعد از آن بود که همه‌ی پوستم قهوه‌ای شد. پوسته‌پوسته شد. قطره را برداشتم و هرشب مالیدم به تنم. خودم می‌مالیدم. دلم نمی‌خواست کسی دست به پوست قهوه‌ای‌م بزند. دلم نمی‌خواست کسی دست به پوستم بزند. دستم که یخ بود را می‌مالیدم به پوست سینه‌ام. سینه‌ام از سرما می‌سوخت. هی چند شب آن قطره را مالیدم. یواش یواش پوسیدگی‌ها ریخت، پوست رنگش برگشت. شد همان که بود، اما نشد همان که بود. برای همین دکتر نمی‌روم. می‌خواهد دوباره همین بلا را سرم بیاورد. خیالم با سرطان خوش است. چرا خیالم را ناخوش کنم. خیالم به مردن خوش است. چرا خیالم را ناخوش کنم. اگر آزمایش بدهد و مجبور باشم صبح زود بروم آزمایشگاه و آن بوی لعنتی را با خودم ببرم قاطی‌ی آن همه بوی لعنتی‌ی دیگر چه؟ نمی‌خواهم.

تنم بوی گند می‌دهد. سه ساعت توی وان پر از شامپو خوابیدم. خوابم برد و توی خوابم توی هواپیما بودم .توی خوابم می‌رفتم رشت. توی خوابم روی بال هواپیما نشسته بودم. توی خوابم مهماندار خوشکلی بود که هروقت رد می‌شد باسنش را به شانه‌ام می‌زد. توی خوابم برگشت و عذر خواست و خندید. بعد هی رد شد و هی باسنش را به شانه‌ام زد. اولش فکر کردم بی‌هوا بوده، همینطوری بوده. بعد دیدم نه. بعد که خندید فهمیدم نه. سرم را پایین انداختم و به موزیکی که گوش می‌دادم، رفتم. توی موزیک صدای آب می‌آمد. یکباره تکان تکان شدید هواپیما شد. شنیدم زن همسایه، زن صندلی بغل، جیغ می‌زند. فکر کردم تکانها به خاطر خواب من است. فکر کردم دارم توی آبی که می‌شنیدم تقلا می‌کنم. چشمهایم را باز کردم. یک طرف هواپیما برگشته بود. عمود بودیم به زمین از طرفی که من نشسته بودم. وضعیت جالبی شد. ترسیده بودم. همان مهماندار توی میکروفون گفت به خاطر شرایط بد هواست. اما هوا بد نبود. عرق کرده بودم. گرمم بود. طبق معمول تهویه‌شان از کار افتاده بود. احساس کردم ارتفاعمان کم می‌شود، تندتند کم می‌شد. دیگر چیزی نفهمیدم، چشمهایم را باز کردم و توی وان بودم. دوباره بستم که خوابم برد، حالا از هواپیما پیاده می‌شدیم و من از مهماندار تشکر می‌کردم که باسنش را به شانه‌ام می‌زد. در گوشش گفتم بوی گند می‌دهم؟ خندید. آنوقت سردم شد. فهمیدم بی‌هوا درِ چاهک را برداشته‌ام و آب خالی شده. بلند شدم و خودم را بو کردم. بوی عفونت می‌دادم. از وان پیاده شدم و به سمت میز رفتم، روی میز شیشه‌های عطر، روی میز شیشه‌های خالی‌ی عطر، روی میز تیوپهای کرم، ژل‌های مو، دست کشیدم و همه را انداختم. یکی از شیشه‌ها روی زمین افتاد و شکست، باقی نشکست، آنکه خالی‌تر بود شکست، بویش همه‌جا را برداشت، الا که با بوی عفونت من قاطی شد و گند شد. 
وسواس دارم. آن‌وقت هم همین شد. مادرم از توی کمد رخت‌خواب‌ها جنازه‌ی یک موش پیدا کرد. جنازه که نه، یک چیزی که معلوم بود زمانی موشی بوده، سگ نبوده. بو را انداخت بیرون. من از خانه فرار کردم. وقتی برگشتم همه‌جا بوی عطر مادر می‌داد. بوی عطرش مانده بود. روی کاغذ نوشته بود لاشه‌ی موش کوچکی بود. پرسیده بود موش از کجا آمده؟ فکر کردم خوب شد کتابهایم را نجویده. آن تو گیر افتاده بود، حبس شده بود. چه کسی رفته بود توی آن اتاق؟ من آن اتاق را نمی‌شناختم. گفته بودم کدام اتاق؟

اردیبهشت هشتادونه

پی‌نوشت - اصلن نگاه نکردم، مال من نبود، نگاه نکردم. چه چیز را نگاه کنم؟ توی آینه نمی‌آید، آینه قد ندارد، آینه کوتاه. نگاه کردن نداشت. فکر کردن نداشت. گفتم یک سال. گفتم از خرداد پارسال. گفتم با هیچکس. تن من نبود. خرخاکیها که گرد می‌شوند روی پوستت می‌ترسند وقتی، خرخاکیهای آن همه پادار، خرخاکیهای یک سال. پوست من نیست. دارم تن ندارد می‌شوم، خرخاکی می‌شوم، دکتر گفت. گفته دیر آمدی. گفته چرا حالا آمدی. گفتم یک سال. خرداد که بیاید یک سال. گفته خرداد شده. گفتم همین. گفته همه‌جای پوست بشود خرخاکی. توی چشمهایم نگاه کرده. فکر کرده چشمهایم حالتش برگردد. چشمهایم خرخاکی بشود. گلوله بشود توی خودش. با آن همه پا. چندشم می‌شود. نگاهش نکردم. فکر کردم خودش می‌میرد. خودش می‌ریزد. کدام پوست؟ فقط گفتم چرا حالا.

خرداد هشتادونه


از مجلد اعترافات
به آلن گینزبرگ،
ریچارد لیندنر،
آپارتمانی در نیویورک، 1981


"با تو می‌گویم باز آن سخنم:
مومیایِ منِ بی‌تاب شده در کف توست."

نیما – از"پی دارو چوپان"

Sunday, May 16, 2010

نامه نیما به شاملو


تجریش
1322

به احمد شاملو

وقتی که بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید: چرا بنفشه اینقدر کبود است. حال آنکه این عیبی برای بنفشه نیست.
نظیر همین چرا در زمان ما با برانداز کردن شعرهای قدیم به همپای شعرهای امروز به میان می آید. در دیوان شعر شما چرا قطعه ی "حرف آخر" وزن ندارد. در صورتی که قطعه بسیار گویاست. چرا در "از شاعری به سربازی" مصراعها قد و نیم قد شده اند. درصورتی که این کار بنا به ضرورتی شده است. چرا در این قطعات اینطور تعبیرات و تشبیهات را زمان عوض می کند.
سخن فقط در سر اینکه تعبیرات و تشبیهات از روی زندگانی و خصوصیات زمان ما و سلیقه های ما باشد یا نه، نیست. کلمه ی "چرا" برخورد به مشکلاتی ست که به زبان تحویل گیرندگان شعر می آید. گفته اند که: ترک عادت موجب مرض است. ما نمی گوییم چه بسا مرضهایی که پیش از عادت وجود دارند. ملت ما با عادات و سلیقه های دیگر زیست می کند. زحمت کنجکاوی به خود نمی دهند (دولت آن ست که بی خون دل آید به کنار) ما فقط حق آن را داریم که بگوییم: آنها به یاد نمی آورند نثرهای منظوم و زیبای قدما را، مخلوطهای نظم و نثر آنها را که "گلستان" شاهکار آنهاست. "گلستان" مربوط به قرن هفتم است نه امروز. اگر کسی امروز به آن شیوه کار کند امکان پذیرست، ولی همین که جملات را در زیر هم نوشت و زبان را ساده تر گرفت به طوری که نمود پیکره ی یک شعر منظوم را پیدا کرد، ادبیات از دست رفته است! غالبن بحث در انفصال و اتصال کلمات و جملات است نه در سر وضع جملات و کلمات و جملات دیگر. چه بنابر قواعد وزن یا جمله بندی قدیم باشد یا بالعکس.
ظاهر امر اینست که مردم از مطالب روزمره و اعلاناتی که امروز به عنوان شعر در مطبوعات ما جا برای مطالب لازم نگذاشته اند، عصبانی هستند. تماشای این منظره شک نیست که گران تمام می شود. به آسانی نمی توان "پیکاسو"ی شعر شاد یا از پیکاسوی شعر فارسی امروز پیشی گرفت. فقط به آسانی وضعیت شعرگونی امروز مسابقه ای می شود که موضوع آن معلوم نیست. ولی باطن امر این است که مردم به صورت و ظاهر علاقه ی مفرطی دارند. در هر مورد هم این عیب نیست. از جهتی هنر به مصرف همین منظور می رسد. هنر کاری صورت نمی دهد جز اینکه واقعیتهایی را صریحن یا با کنایه با خود جان وجود و نیروی نفوذ بخشیده باشد. این کار ممکن است با نبود وزن و قافیه هم انجام گیرد. بعضی از علما، "سکاکی" و دیگران، وزن و قافیه را عارض بر شعر تعریف کرده اند. یکی از مولفین می گوید "و کان شعر العرب کالخبر المنثور" – المستطرف – ولی "23 تیر" ازین صورت هم تجاوز کرده است. "23 تیر" یک قطعه شعر موزون نیست، کاملن با اسلوب بیان آن متفاوت است. با وجود این در فارسی مثلی ست: "هیچ نده را با هیچ نستان کاری نیست". طلب خورده های وزن را از این راه می توانید با مردم پاک کنید. هرکس اختیار حرف زدنش را دارد. ما در اینجا تعزیه نگرفته ایم که قهرمانان واقعه همه شان منظوم با هم حرف بزنند. فقط مردم قبول نمی کنند و وزن می خواهند. این طلبکارها سماجت خود را از دست نمی دهند. کتمان نباید کرد و ما می دانیم که مقصود از وزن، بهتر متشکل ساختن است. اما در خصوص اوزان آزاد از قیدهای عروضی، که در افاعیل عروضی و بحور آن تصرف می کند، هم مردم حرف دارند. مردم با زیباییهای اوزان آزاد هم که به تناسب معنی به وجود می آیند آشنایی ندارند. رنج می برند. ناراحت می شوند از این چند مصراع:

"کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندر نجات، چراغ امید صبح
سوسو نمی زند."
- خفاش شب –

علت آن وضع تعبیری ست که این اوزان را ایجاب کرده است. شما کاملن با من تماس داشته، همه چیز را می دانید. مردم با این وضع تعبیر هم خو نگرفته اند. غالب این متجددین نمی دانند شعر از چه راه با وضع و کیفیت تازه به وجود می آید و ترکیبی به کلی به جز ترکیبهای شعری کلاسیک را به وجود می آورد.
مع الوصف در این شعرهای آزاد، وزن هست. وزن صدای احساسات و اندیشه های ماست. مردم با صدا زودتر به ما نزدیکی می گیرند. من خودم با زحمت کم و بیش و گاهی به آسانی به موضوع های شعر خودم، که دیده اید چه بسا اول نثر آن را نوشته ام، وزن می دهم. با وجود این بسیاری از قطعات شعر من آزمایشهایی بوده است. من همه ی قطعات شعری ی خودم را نمی پسندم. مردم حق دارند. شعر افسون است. اما یک افسون خیرخواهانه. باید از حیث کلمات، شکل، وضع تعبیر، جمله بندی و خصوصیات زبان و همه چیز با مردم به کنار بیاییم. شعر باید مردم را از خود گریزان نکرده، اول رو به خود بیاورد. بعدن مطالبی را به آنها برساند. ولی آیا در شعر زندگی وجود ندارد؟ زندگی را به خرج عادت باید گذاشت یا عادت را به خرج زندگی. همه ی مشکلات ازینجا به وجود می آید. عادات مردم آنن عوض نمی شود. طرز تشخیصهای مردم با طرز تشخیصهای ما فاصله گذاری می کند. این فاصله را هنرمند تا اندازه ی تناقض باید کوتاه کند.
آنچه شایان ملاحظه است این است: گوینده ی شعر چه یافته است. برای کدام هدف و چطور بیان می کند. شکل واسطه است. وزن، زبان، کلمات و همه چیز واسطه اند. گوینده شعر باید ابتکار خود را برای پیدا کردن قالب هرچه اصیل تر به دست گیرد (خواه برای عده ی معدودی و خواه برای عده ی بیشتری) اصیل ترین قالب ها برای مفاهیم شعری ما سازگارترین قالبی ست که همان مفاهیم به تفاوت خود درخواست می کنند. این سازش با امکان عمل و برخوردهای درست سازنده با شدنیها و سنتهایی که رد نشده اند به وجود می آید. اثر و رسوخ گفته های خود را گوینده در این ضمن است که از دست داده یا نداده است.
در "تا شکوفه ی سرخ یک پیرهن" شما به بسیاری از رموز واقف هستید. قطعه ی "تا شکوفه ی سرخ یک پیرهن" از بهترین قطعات شاعرانه ی شما در ظرف این چند سال اخیر است. این قدرت حماسی را در هرجا به کار برده اید، قدرت نفوذ شعر را به حد اعلا بالا برده اید. احساسات را در هیچگونه لباسی نمی توان با نظر تحقیر برآورد کرد. زیرا زندگی ست و شعر خوب باید حاکی از زندگی باشد. شعر خوبتر آن ست که این حکایت را با جان تر بیان کند. چنانکه ما هم همین قصد را داریم. در قطعه ی "سرود مردی که خودش را کشته است" با تمایلاتی نسبت به زندگی خود و مردم به این قطعه ارزش داده اید.
ولی من ناگفته نمی گذارم: این نظر من است، و شما برای من نگفته اید. در من شاید قدرتی هست که می توانم از دریچه ی چشم همه ی کسان ببینم. من بسیاری از شعرهای قدیم را هم دوست دارم. فقط نمی توانم بگویم که همه ی مردم هم می پسندند. زیرا من می توانم آفریننده ی شعر باشم، نه آفریننده ی طبایع مردم.
ما با طبایع مردم نزدیکی می گیریم، زیرا طبیعت ما هم از طبیعت آنها جدا نیست. ما راه های جداگانه را شناخته ایم. این شناسایی ست که ما را به مردم نزدیک می کند و یا از آنها دور می دارد. مخصوصن هنر شعری امروز باید در این دقیق باشد. این قطعات را نمی توان به حساب کلام موزون به خرج مردم گذاشت. برای عملی بودن هرکاری باید نوبت گرفت.
بی حوصلگی شما باعث شده است که در "ویران سرایی درزراسب" که نمی دانم در جزو این قطعات هست یا نه، شما از بعضی نکات عملی چشم پوشیده اید. کمبودی که در این قطعه وجود دارد از نظر طرز کار توصیفی و عینی ست، مع الوصف شاید این قطعه به واسطه ی وزنی که دارد، مطبوع طبع مردم باشد. وقتی بی اعتنا به مردم تحویل بدهیم، مردم هم بی اعتنا می پذیرند. با احتیاط و به تدریج با مردم باید نزدیکی گرفت. دم به دم از شکلی به شکلی رفتن نباید مقصود ما باشد. چون ما برای مردم می آفرینیم. شکل و بیان و غیر آن، واسطه ی نفوذ در مردم باید برآورد شوند. همین که شکل و وضع بیان منظور ما را تا اندازه ای عملی و برآورد ساخت در عوض نفوذ و رسوخ خود را از دست نداد، کافی ست و زیباست. خود من تقریبن آدم قانع و در عین حال خیلی دیرپسند هستم. در کارهای شعری ی خود زیاد زد و وازد کرده وسواس خود را از دست نمی دهم. شاید علت رسوخ من که پر دور نیست بت تنومندی مردم از من بسازند، همین قناعت و در عوض سربراه بودن من و یک مقدار مختصر ناتویی داشتن باشد. رو به آن شهر آشنایی با خیلی حسابها و مدارها باید جلو رفت. زور استدلال و نظر و سرگذشته های هنری دنیا که چه شده است درمانی برای زخم نمی گذارد. این استدلالها و نظرها بی انتها هستند. حال آنکه شعر شکل گرفته است و شکل انتهاست. در شعرهای خود من هم تکه هایی وجود دارد که هم مردم و هم خودم را ناراحت نگاه می دارد. اما وقتی که قطعه ای از آن را مردم به راحتی پذیرفته اند، خود من چندان راحت نیستم. فکر می کنم چطور شده است. با این کاوش است که من چشم از راحتیها و ناراحتیها پوشیده، راه های امکان پذیر و شدنی را در تفحص بوده ام. من می گویم می خواهیم پیش بروم اما صدای مردم را در راه بشنوم.
شما در "صبح می آید" تا یک مقدار از خود دوری گرفته اید تا اینکه به مردم نزدیک شده اید. در سطور اول این قطعه فراموش نکنید که وضع تعبیرات قدما سایه می زند. ولی عیب و نقصان شعر شما نمی شود. دانسته اید با مردم چطور برخورد کنید ولو اینکه خود شما ندانسته باشید که می دانید. به همان اندازه به عکس در "حرف آخر" و حرف اول دیوان شعرتان از مردم، که زیاد از آنها عصبانی هستید، جدا شده اید.
عمده این است که چطور تجسم بدهید، چطور نفوذ کنید. وقتی که این هردو بود سراینده ی شعر کاملن کارش را از روی میزان انجام داده است. خواه با وزن، خواه با صحت کلمات و خواه با هر وسیله که هست. نظر خود را انجام نداده، نظر چند نفر به سراغ او نمی آید، نظر عده ی زیادی انجام گرفته و نظر عده ی زیادی به همپای گفته های اوست. برای رسیدن به این منظور صبر و حوصله لازم است.



نیما یوشیج


- برگرفته از کتاب "نامه های نیما یوشیج"، به کوشش سیروس طاهباز، نشر آبی، سال 1363 -       

Monday, May 10, 2010

انسان شیشه‌ای / هوشنگ صهبا

رونوشت:
           به شیرین،
           به فرهاد،
           به فرزاد،
           به علی،
           به مهدی.




"انسان شیشه ای"
- هوشنگ صهبا

1

انسان شیشه ای ی من
چشمان مضطربی داشت
گویا صدای شکستن را
پیوسته می شنید.


2

انسان شیشه ای ی من
آیینه ای صمیمی بود
در انتظار تصویری
از طراوت باران
اما همیشه گریان بود
و از تلاوت آیات جسم یک جنازه ی عریان
که از فراز رنج می آمد
تا عمق انهدام را بپیماید
در اشک و شک
مشایعتی می ساخت.


3

انسان شیشه ای ی من
با آن شقیقه ی سرخش
از برق اسلحه می ترسید
و از شقاوت چکمه

اما همیشه از شقایق آرام زمزمه
                                   پر بود
و دوستی - که نسترنی بود - بارها
                                   بر او پیچید.


4

انسان شیشه ای ی من
از کوچه های خلوت پر پیچک
آهسته می گذشت
در جستجوی آوازی که
در جسم پر جلال شب جاری بود:

" - اکنون برای هم آوازی
آواز دیگری خواهم یافت."


اما صدای تو: صدای بسته شدن
                 صدای فرسودن
                 صدای تنهایی
                 صدای خوردن سنگی
                 به قعر چاهی بود.


5

انسان شیشه ای ی من
در شهر آهن و آتش غریب بود:

" - ای عینک عظیم تماشا
اینک تمام شهر به تو می خندند؛
و قهقهه همه جا را گرفته است
مثل تشعشع مسموم بمب ها
زیرا رسالت بزرگ تو
                         تنها
                             دیدن
و از نهیب ناتوانی و تنهایی
                         در هم شکستن است.


6

انسان شیشه ای ی من
تنهاتر از سیاهی ی شب بود
تا آنکه نور بر او نازل شد
نوری که خود فراموشی
نوری که خود
               شکستن و
                          رفتن
تا
  عمق
        سرد
            خاموشی
                      بود


7

انسان شیشه ای ی من
در قتل عام شبانه
با سنگ سرخ شکنجه
                      شکست و
                                مرد !



- از مجموعه ی "انسان شیشه ای"،
هوشنگ صهبا، 1349

Sunday, May 9, 2010

گاه‌شمار / طالب آملی


"بی جنون
مغز جهان بی نمک است  
نمک نطق و بیان بی‌نمک است" 

- طالب آملی


گاه‌شمار طالب آملی  
987(؟)ه.ق - 1036ه.ق

1- سال تولدش به دست نیامد. گویا حوالی‌یِ 987 هجری قمری – سه سال پس از مرگ شاه طهماسب صفوی - باشد در روستایی از توابع آمل.
2- تقریر قصیده‌ای – ظاهرن نخستین قصیده‌ی اوست - با مطلع : "آنم که ضمیرم به صفا صبح‌نژادست/چون باد مسیحم نفسی پاک‌نهادست" در سن بیست سالگی ("پا بر دومین پایه‌ی اوج عشراتم") در ستایش میرابوالقاسم حاکم آمل.  
3- عزیمت به اصفهان 1010 ه.ق و این زمان شاه عباس کبیر بر تخت است. تقریر دو قصیده به جهت اکرام شاه و – شاید – تشرف به دربار. یکی با مطلع: "ز مشرب تو می لعل‌فام را شرف است/ پیاله را ز تو فخر است و جام را شرف است" و دیگر: "بلبل نطقم چو آهنگ غزلخوانی کند/ نغمه جان در پیکر گلهای بستانی کند".   
4- عزیمت به کاشان در همان سال 1010 ه.ق. اقامت چهار یا پنج ساله در کاشان در کنار خویشان مادری – حکیم نظام‌الدین علی کاشی، طبیب دیوان شاه تهماسب شوهرخاله‌ی طالب بود.
5- حوالی‌ی 1015 ه.ق، سفر به مشهد و تقریر ترکیب‌بندی با مطلع: "باز خاطر ز عیش دلگیر است/ نفس راست بر جگر تیر است" در ستایش امام هشتم (آستانت که منبع فیض است/قبله‌ی خاص باد و کعبه‌ی عام. از تو معمور باد کشور دین/ سایه‌ات کم مباد از سر دین).
6- عزیمت به مرو در 1015 و اقامت در آن بلاد تا 1017 به ملازمت "بکتش خان" – م 1017 ه.ق. - حاکم مرو.
7- تقریر مثنوی‌ای با مطلع :"سرم را باز شوری در کمین است/که بی‌سوز دل آهم آتشین است" حوالی‌ی سال 1017 و رخصت خواستن از بکتش خان برای عزیمت به مازندران و دیدار کسان :"دو سال آمد که از محنت‌کشان است/تو را چون بوسه فرش آستان است. به کلی کرده از مسکن فراموش/یکی گردیده رندی خانه بر دوش. اگر لطف تواش دستور بخشد/چو خور کو ذره‌ای را نور بخشد، عنان سوی وطن تابیده چندی/کند خویشان خود را ریشخندی؛ دو روزی با غم‌آشامان سر آرد/ دگر رخ سوی طوف این در آید..."
8- سفر به هند، به جای بازگشت به مازندران، در 1017 و سیاحت شهرهای اگره، لاهور، مولتان و دهلی به گواهی‌ی خودش:"ز اگره تا به خیابان گلشن لاهور/ رفیق بودم با ابرهای بارانی. به عزم مولتان چو زورقی شدم چو هلال/ زد از سرشکم سیلاب کوس عمانی" و "نگاران لاهور و خوبان دهلی/ به دل کرده بودند پیوند جانم".
9- رسیدن به خدمت شاه ابوالمعالی در لاهور در سیر و سیاحت نخستینش در هند. تاریخ دقیقش به دست نیامد. میان سالهای 17 تا 19 بوده باشد. ("که پیر و دستگیر و مرشد من/ یکی قطب است از اقطاب لاهور")
10-  افکندن رحل اقامت در قندهار- از سال 1019 تا 1021 ه.ق. - به ملازمت غازی بیک ترخان (ذبیح‌الله صفا در تاریخ ادبیات ایران نام وی را میرزا غازی‌ ترخان آورده متخلص به "بوقاری" – م 1021 ه.ق.) و تقریر قصایدی در ستایش او. یکی با این مطلع: "زهی به زلف تو ناموس کفر ارزانی / بلند از نگهت صیت نامسلمانی" که سه مطلع دارد. و دیگر: "آبی که بی تو زین مژه‌ی تر فروچکد/ چون برگ گل به کسوت آذر فرو چکد". و دیگر: "چنان بخار زمین تیره ساخت آب زلال/ که قطره بر لب جو می‌کند نیابت خال". و دیگر: "چو گل تکیه بر بستر خار دارم/ نگاهی ز حسرت گرانبار دارم". و دیگر: "برون از مجلس او گر چراغ بزم خورشیدم/ خس و خار از پر پروانه سازید و بسوزیدم".  و دیگر: "شرط است بی تو در دل شبها گریستن/ کردن بیان شوق و در اثنا گریستن" و...
11- ابتلا به آبله در مدت اقامت در قندهار- 1019 تا 1021 ه.ق.  
12- سفر دوباره به اگره پس ازمرگ میرزا غازی در سال 1021 ه.ق. دیدار با ملا عبدالنبی فخرالدینی صاحب تذکره‌ی "میخانه" در اگره. فخرالدینی درباره اش چنین می‌نویسد: "... و (طالب) در همان سال که سنه‌ی عشرین و الف بود به دارالخلافه‌ی آگره آمد، این ضعیف را در مرتبه‌ی اول در هند در آن ایام با او ملاقات واقع شد؛ جوانی دید به انواع هنر آراسته. عزیزی ملاحظه نمود به اصناف سخن پیراسته. در فن شعر از امثال و اقران ممتاز و در سخن فهمی و انصاف به مرتبه‌ای مقید که دقیقه‌ای فروگذاشت در ادراک نمودن ابیات صغیر و کبیر نمی‌نمود... و خلیق و زودآشنا و مهربان و شعرشناس".
13- عزیمت به بندر سورت به نزد  ملک چین قلیچ خان در اطراف همان سنه‌ی 1021 ه.ق. و اقامت دو سه ساله در آنجا در کنار چین قلیچ خان و ساختن قصایدی در ستایش او: "خوش آمدی به خرام ای خجسته عید صیام/ که صبح منتظران بود بی تو نسخه‌ی شام".
14- بازگشت به آگره پس از مرگ چین قلیچ خان. تاریخ دقیق به دست نیامد.
15- حمایت خواجه قاسم دیانت خان (صفا نامش را "محمد حسین دیانت خان دشت بیاضی" گفته، به وام از "مآثر الامرا")، از امرای آن دیار، از طالب. دیانت خان توصیه نامه‌ای برای طالب به "عبدالله خان فیروز جنگ" حاکم گجرات، نوشت. (من آن منشور دولت چون به دست خویشتن دیدم/ شدم سر تا قدم بهر سجود شکر، پیشانی. به سوی قبله‌ی گجرات رو تسلیم‌ها کردم/ به آدابی که بر من کرد گردون: آفرین‌خوانی. سحاب فیض عبدالله خان از مظهر احسان/ که نی بحری زدست همتش جان بردنی کانی.")
16- دیدار با "آقا شاپور تهرانی"(شاعر مشهور، پسرعموی اعتمادالدوله، م 1030 ه.ق)  در لاهور به سال 1025 ه.ق. برقراری مناسبتی بین طالب و اعتمادالدوله که صدراعظم دربار جهانگیرخان و پدرزن او بود.
17- ساختن قصیده‌ای در ستایش اعتمادالدوله با مطلع: "بلبلی را شد مربی بوستان‌آرای نطق/ آن گرامی گوهر یک دانه‌ی دریای نطق") در سال 1025.
18- توجه اعتمادالدوله به طالب و خواندن او به دربار جهانگیرخان. ساختن قصاید و قطعات در ستایش شاه.
19- اختیار تاهل میان سالهای 1025 – 1026 در دربار جهانگیرخان. "زنی دارم از دودمان اصیل/ به اندام نازک، به صورت جمیل" گواه بر تاهل اوست؛ اما روایت تاهل طالب در تذکره‌ی "میخانه" متفاوت است. فخرالزمانی ازدواج او را در سالهای اقامتش در کاشان 1010 – 1015، نوشته؛ اما قراینی در اشعارش نشان می‌دهد تا پیش از 1025 ازدواج نکرده بود. جایی به اعتمادالدوله نوشته: "خصوصن چو من شاعری کز تجرد/ به روحانیان زیبدم هم‌قطاری". هویت همسرش پیدا نشد – در حواشی کلمات‌الشعرا، تالیف سرخوش، پدرزنش را شیخ حاتم از امرای جهانگیرخان نوشته - .
20- مقلب شدن به ملک‌الشعرایی در دربار جهانگیرخان به سال 1028 ه.ق. جهانگیر خان خود در توزک می نویسد: "در این تاریخ 1028 طالب آملی به خطاب ملک‌الشعرایی خلعت امتیاز پوشید. اصل او از آمل است، یک چند در خدمت اعتمادالدوله میبود. چون رتبه‌ی سخنش از همگان درگذشت در سلک شعرای پایتخت منتظم گشت."
21- سفر به کشمیر در رکاب ملوکانه، 1029 ه.ق : "قدم ز خطه‌ی کشمیر برنمی‌داریم/ مقیم مرکز عیشیم و جای ما اینجاست".
22- مرگ در سال 1036 ه.ق. گویا طالب در سالهای آخر دچار اختلال حواس بوده که محل تردید است.

افزودنی –

طالب را خواهری بوده "ستی‌النساء" ،م 1056ه.ق، در تاج محل دفن شده. به سن کهتر از طالب. بهره ای از پزشکی داشته و به دانشمندی شهره بود. در سالهای اقامت طالب در دربار جهانگیرخان، به آگره می‌رود و به نزد "نورجهان بیگم" ملکه، قربی پیدا می‌کند.

از طالب دو دختر خردسال می‌ماند. پس از مرگ او، دو فرزند به پسرخاله‌اش که همچنین شوهر خواهرش ستی‌النساء بوده، سپرده می‌شوند. از سرنوشت‌شان، اطلاعی به دست نیامد.

در خطه‌ی طبرستان – مازندران، ادبیاتی شفاهی وجود دارد که شامل قصه‌ها و ترانه‌هایی‌ست به زبان محلی – مازنی - بیشتر، پیرامون افسانه‌ای با مضمونی عاشقانه. طرفی طالب و طرفی دختری، "زهره" نامی. منظومه‌ای خوانده می‌شود به نام "طالبا" با این ترجیع: "طالب مِه طالبا، طالب سیوریش/ نومزه کهو بختا، نیشته مارو پیش" (طالب، طالب سیه‌ریش من! نامزد کبود بخت تو پیش مادر نشسته)، این منظومه را گویند که خواهر طالب سروده باشد. گفته شده که عشقی جانگداز میان این دو درگرفته که به سرانجام نرسیده... در کتابهایی که محل رجوع من بود، جز در "تاریخ ادبیات ایران" نوشته‌ی آقای ذبیح‌الله صفا، که اشاره به ادبیات شفاهی‌ای که در مازندران وجود دارد هست و در همان اشاره هم ذکری از زهره به میان نیست؛ از ماجرای عاشقانه میان طالب و زهره ذکری نرفته. بایسته ست که پیرامون آن، کاوشی صورت گیرد که در پی‌اش هستم.

دیوان طالب مشتمل بر 22968 بیت از قصیده و غزل و ترکیب و ترجیع و مثنوی و قطعه و رباعی و مفردات است. قصیده‌ها و ترکیبها و ترجیع‌هایش در ستایش حاکمان مازندران، میرزا غازی ترخان، دیانت خان، عبدالله خان فیروزجنگ، اعتمادالدوله و جهانگیر پادشاه سروده شده و مقداری در ستایش امامانست. اول بار در سال 1346 در تهران به کوشش آقای "طاهری شهاب" در انتشارات سنایی، به طبع رسیده و تا آنجا که من دانسته‌ام تجدید چاپش صورت نگرفته. منتخبی با عنوان "زندگی و شعر طالب آملی – شاعر گلهای آتش" به کوشش آقای "محمدرضا قنبری" در سال 1383، انتشارات زوار، منتشر شده که در مقایسه با اصل دیوان طالب، از کمیت، نمکین می‌نماید.                    

پایان –
این گاه‌شمار مقدمه‌ای باشد. درباره‌ی طالب و دیگر شاعران – گمنام - سبک هندی، بیشتر خواهم نوشت. از اشعارشان هم، به مرور خواهم آورد.

برای نوشتن گاه‌شمار از مقدمه‌ی دیوان طالب، نوشته‌ی آقای طاهری شهاب؛ تاریخ ادبیات ایران، ذبیح‌الله صفا؛ مقدمه‌ی منتخب طالب نوشته‌ی آقای محمدرضا قنبری؛ تذکره‌ی "آتشکده آذر"، لطفعلی‌بیک آذر بیگدلی؛ کمک گرفته‌ام.    


"ما نیش کفر
در دل ایمان فشرده‌ایم
در ساغر عمل
می ِ عصیان فشرده‌ایم
تا تلخی‌ی حیات ابد امتحان کند، در کام خضر، چشمه‌ی حیوان فشرده‌ایم

-
پای طلب به دامن حرمان فشرده‌ایم "–

- طالب آملی

Sunday, May 2, 2010

به جلال آل‌احمد / خرداد 1332


خرداد هزاروسیصدوسی و دو


به جلال آل احمد
دوست جوان من


نامه‌ی سرگشاده‌ی شما را خواندم. اما نمی‌دانم چه زمانی بود و چه زمانی‌ست که جواب می دهم. در این ماه من پیر شده ام، عقلم را باخته ام و راه و رسم نوشتن را فراموش کرده ام. چیزی به عقلم نمی رسد که بگویم. رگهای من مثل موهای سر من دراز شده و بیرون از تن من نبضشان می زند. وقتی که پاهای من از طرفی دارند می روند، دستهای من در خانه مانده اند. نمی دانم شما در کجا هستید. به هر اندازه فکر می کنم که شما جلال آل احمد بوده و حالا به شکل کدخدا رستم درآمده اید، سر در نمی برم. این است که به شما جواب می دهم:

دوست جوان من، من شما را به هر لباس که در بیایید می شناسم. چرا خودتان را از من پنهان می دارید بوقلمونها را پیش انداخته می خواهید به من بگویید که کدخدا رستم هستید؟ ولی شما او نیستید، من می دانم شما جلال آل احمد هستید که به این صورت درآمده اید. از خیلی وقت پیش به هواداری ی شعرهای من برخاسته بودید. زمانی که من عقل داشتم و شعر می گفتم، حس می کردم که شما محرومیتهای مرا درک کرده فقط بهره ای را که شعر است و آن را در زندگی نتوانسته اند از دست من بگیرند، به جا آورده اید. من هم از شما کمال امتنان را داشتم. مسلم است در عالم هنردوستی وظیفه ست. وقتی که کسی از کسی حمایت می کند، آن کس مانع از حمایت او درباره ی خودش نمی شود.
اما من به بی نهایت پیر شده ام. اوضاع کواکب در این ماه به همین دلالت می کرد. هرچه سعی می کنم تمام سطور نامه ی شما را بخوانم، قادر نیستم. عینک را که به چشم می گذارم، مثل پیاله ی بلور بدلی در روی بینی من جدا شده در پیش روی من قرار می گیرد. مثل اینکه به من دهنکجی می کند می گوید حالا اگر می توانی بنویس. من با پس مانده های عقلهای پیشم است که شاید دارم می نویسم. هوای روزگار ما بد شده است. همه چیز عوض شده. جوانها هم با من به پیری رسیده اند. عقل از سرشان به در رفته است. می بینم در صحرای سوزانی هستیم. معلوم نیست شب است یا روز. خون از روی زمین به جای دود بلند می شود. مردم لخت و گرسنه اند. خود جوانها هم. چشمها در کاسه ی سر دو می زند. به آنها می گویید: اسلحه بردارید یکدیگر را هدف کنید. می گویند: جنگمان نمی آید. با  همه بی عقلی می پرسند چرا؟ می گویید لااقل با هم کینه داشته باشید. از یک کار بی مایه هم دریغ دارند. اما وقتی که می گوییم با هم دوست و برادر و غمخوار هم باشید، می گویند حاضریم. تعجب است اینقدر از این حرف خوشحال می شوند که رقصشان می آید. هوای سرود خواندن به سرشان می زند. چیزهایی را می خواهند که شما می گویید نباید بخواهند. می خواهند راه چاره را پیدا کرده به خانه ی همسایه هاشان بروند ببینند آنها هم همینطور زندگی می کنند یا نه !
بیخودی نیست که من تعجب می کنم. من تمام عمرم به عجب عجب گفتن گذشت. از در و دیوار چیزهای عجیب و غریب می بارد. در شهرها شاگردها به استادشان درس می دهند. بیخود نیست افرای بلند قدی را که من به این قد و قامت رسانیده ام می گویند بوته ی فلفل است.
اما سی سال پیش هم همین حرفها را می زدم. به کلی همه چیز از یادم نرفته است. می دانید در آن زمان من عقل داشته، شعر می گفتم و در آن دنیا این حرفها را به شعر درمی آوردم. فکر می کردم چرا مردم به جان یکدیگر می افتند. تازه این فکر به سراغ بیدار کردن من نیامده است. دلیلش شعرهای فراوانی ست که دارم. به طوری که خود شما هم فکر می کردید و تازه و به زحمت اول جوانی شما بود و اول گل عقل شما که حالا دارد میوه ی پیوندی از رقم دیگری می دهد. به شما که عقلتان در سرتان است به اینها نصیحت کنید. مگر این همه نصایح که دیگران کرده اند برای اینکه مردم روبراه شوند، چیزی از کیسه ی آنها کم آمده است؟ اما مثل این که چیزی هست که شما می دانید و دیگران نمی دانند. مگر در عوالمی که شما زندگی می کنید، دانستن انحصاری ست برای خود شما؟ یا آنهایی که عقلشان به جاست، حسدشان پابرجاتر است؟
مردی که اصلن در کاسه ی سرش جای چشم نیست، متصل در پهلوی دست من می نشیند و به من می گوید تو غلط می گویی! من به او می گویم: تو عقل داری، اما انصاف نداری! بین من و این مرد متصل جر و بحث است. این مرد پای خود را از روی غیظ کنده بالای سرش می برد که بر من بزند. من فرار می کنم. در کمال بی عقلی ی خودم می فهمم چاقی ی زیاد مرض است و آدم را می ترکاند. نکند که عقل زیاد هم همینطور باشد و آدم را رو به خطر ببرد. درست به یادم نمی آید در کدام یک از کتابهای "اوژن سو" بود گویا که مطالبی را در وصف دیوانگان می خواندم. حس می کنم که دیوانگان عالم خوشی دارند. هرچه که دلشان می خواهد برایشان مهیاست. اما حالا فکر می کنم مگر همه ی آسیاها با آب می گردند؟ مگر ممکن است همه مثل شما فکر کنند؟ این چه اصراری ست که من دارم از آتش، یخ درست کنم.
شما دو شاخ تیز درآورده به من می دهید که به سرم نصب کرده، حمله کنم ! تعجب است از شما یا از من یا از کسی که در میان ما نیست. شاخ فقط علامت توانایی و بزرگی ست. خدایان ایلامی و سومری هم شاخ داشتند. اما خدایی و بزرگی این نیست که به جای اینکه به مصرف آفریدن برسد، به مصرف قطع نسل بندگان برسد. چطور است که علامت توانایی در زمان ما فقط اسباب خرابی ست! من نمی فهمم و عذر من خواسته ست. من عقل درستی ندارم. شما که این معما را سر و صورت داده اید، آن هم پیش روی من گذاشته می گویید بفهمم. اما من اینقدر در نتیجه ی سن و سال زیاد، خرفت و کودن شده ام که هرقدر شما استادی به خرج داده کشتن و کشته شدن را به من یاد بدهید، استادی ی شما به هدر رفته البته یاد نخواهم گرفت. خود شما هم لابد عمل این کار را بلد نیستید. این کار خیلی مشکل است. آدم به جای اینکه زندگی کند، زودتر می میرد. آدمهایی که عقلشان را در نتیجه ی صدمات فراوان زندگی از دست داده اند دارای حس مخصوصی می شوند که همین حس در آنها به منزله ی عقل است. عقلی که یک مورچه به کار می برد و او را از گرداب می راند، به مراتب در نزد امثال ما ترجیح دارد بر عقل فیلسوف عالیمقامی که با عقل و فلسفه اش خودش و مردم را به گرداب می اندازد.
من فکر می کنم که وقتی از پس و پیش به یک آدم هنرمند دستور می دهند، سلامت ذوقش را از دست می دهد. به یک آدم زنده هم وقتی زیاد سر و کله بزنند، حواسش پرت می شود. طرفین مشابه این قضیه به ما می فهماند حساب زندگی حساب جور با آن فکری نیست که ما داریم. زندگی و کار کردن آن نیست که تمام و تمام از روی فکر و دستورالعمل به وجود آمده است، بلکه نیرویی ست که این همه فکر و دستورالعمل از آن به وجود می آید و خود زندگی کردن اصل است. بنابراین چه بسا ممکن است که فکر ما به اشتباه برود. موازنه ی عقلانی ما در خصوص اشخاص و افکار آنها و سایر اشیا با تجربیات بعدی جور درنیامده محتاج به مرمت و تکمیل باشد و در راه عمل ما را به سهوی برخورد بدهد. حال آنکه قضیه ی حسی قضیه ی ساده تر و اصلی تر است. ممکن است بهتر و رساتر از قضایای عقلی واقع شده ما را به مقصود برساند. به من می گوید علت اینکه زنها گاهی روشن بین ترند این است. مردها با اجتهاد عقلی شان در خصوص قضیه ی واحدی که موضوع تشخیص هردو خصوص است چه بسا انحراف جسته، روشن بینی ی خود را منطقی و فلسفی ساخته، کور می کنند. اگر عقلم را از دست نداده بودم، الان به چه خوبی در این قضیه حل و فصل می کردم، افسوس نمی توانم. دستهای من بدون فرمان من می نویسند. به محض اینکه می خواهم بنویسم، خطها دوزده عوض می شوند. در عوض به واسطه ی آن حسی که دارم، ناراحتی ی من کمتر است. موقع مسالمت و مدافعه را از هم تشخیص می دهم. من نیستم. من برای خودم فکر نمی کنم. وقتی دیگران جنگشان نمی آید چه می شود کرد! این حقیقتی ست.
موارد دوستی و صلح و صفای من با دیگران شاداب تر است. پدران ما گفته اند: "دوستی بی جهت شنیده، اما دشمنی ی بی جهت نشنیده ایم"، می خواهم خلف الصدق آنها باشم. حالا که پیر شده ام و به جزین چیزی نمی فهمم، چه می شود کرد. حقیقتن ما را چه می شود؟ چه رسیده است، که این حس ناچیز را بهتر از آن عقل با همه چیز ندانیم که در دیگران اسباب معطلی و سرگردانی ست؟! من مانند عنکبوت وقوع طوفان را حس کرده، به تعمیر تارهای خود می پردازم. با همان عقل مخصوص خود وقتی که هوا طوفانی ست درهای اتاقم را می بندم. حس می کنم شکسته شدن در و پنجره ها و پر کردن گردوخاکها در اتاق ضرورت ندارد. ضروری تر از همه چیز زندگی کردن است، دلم به شاخه های نسترنی می سوزد که تازه گل سفید داده و سر به دیوار اتاق من گذاشته اند. می ترسم گلهای نسترن مرا توفان از بین ببرد. برای آنها فکر دیگر می کنم. تلاش من در زندگی که با هرگونه محرومیتها دست به گریبان بوده ام، این است. آیا نامه ی شما در خصوص تلاش من بود؟ آیا باید سطور را وارونه خواند تا معنی ی جداگانه بدهد؟ و شما می دانید هوش و حواس من وارونه شده است؟ با این همه مطالب عقلانی خودتان را به نام آدم پیر شده ای حرام کرده اید که هذیانهای او را تحویل بگیرید؟ یا در خصوص خودم فکر کرده اید که حرف می زنم و از کسی توقع دارم؟ شما که سینه تان از رنج مالامال بود و می گفتید "از رنجی که می بریم"، به عقلم نمی رسد چطور در زمان پیری ی من سینه را به کوره ی آتش و فولاد تبدیل کرده اید! ولی گمان نمی برم. دودهایش همه جا را گرفته، تاریک کرده و باز من گمان نمی برم. من از هیچکس گله مندی ندارم [کلمه ای جا افتاده] و ملامت دیدن عادت دارم. روی مهربان من به طرف همه است. حتا نسبت به کسانی که نسبت به من به خطا قضاوت می کنند. من فقط به حال آنها رقت می کنم. ثمره ی صبر جمیل من آن است که امیدوارم کسانی که روی زخم من درمانی نمی گذارند روی زخم خودشان درمان گذارده شود. اگر راجع به این حرفی داشته باشید باز به عقلم نمی رسد. امیدوارم خودتان باشید که این جواب را به شما می نویسم.

امیدوارم که پیر شوید مثل من که پیر شده ام. این بزرگترین دعایی ست که پیران در حق جوانان می توانند داشته باشند.


نیما یوشیج



نامه به جلال پاسخ به نامه ی سرگشاده ی تند و تیزی ست که جلال آل احمد با امضای کدخدا رستم در هفته نامه ی "نیروی سوم" شماره ی چهل و دو، سال اول، به تاریخ آدینه 29 خرداد 1332 خطاب به نیما نوشت:

"دوست پیرشده ام آقای نیما
چندی پیش پای اعلامیه ای که به عنوان دعوت برای تهیه ی مقدمات مسافرت به فستیوال بخارست منتشر شده بود، نام شما را نیز خواندم.
عده ای از استادان دانشگاه و مهندسها و دکترها نیز پای آن اعلامیه را امضا کرده بودند که من هرچه فکر کردم تا ببینم بین شما و آن عده ی سی چهل نفری امضاکنندگان آن ورقه، چه وجه شباهتی هست، به جایی نرسیده ام.
درمیان امضاکنندگان، گذشته از یک عده "آن دسته"ای که راه خودشان را می روند و حرجی بر آنان نیست، کسان دیگری هم هستند که نه می توان گفت "آن دسته"ای هستند و نه می توان گفت بچه ای هستند که به هر فریبی دل خوش بدارند و عنان کار خویش را به دیگری بسپارند. و شما نیز یکی از اینها هستید...


دوست پیر شده ام، آقای نیما!
از این نترسید که در دوران حیات قدرتان را نشناختند و در قبال شعرتان توطئه ی سکوت اختیار کردند و وحشت نداشته باشید از این که خیلی دیر کرده است، آنچه باید بیاید تا در پی این ترس و وحشت کودکانه دست در چنین خس و خاشاکی بزنید و حتا آنان را که به دفاع از شما برخاسته اند مجبور به سکوت کنید.
شاید گمان کرده اید که شعر شما سندی ست محدود به مدتی که اگر آن مدت سپری شد، سند از اعتبار ساقط می شود – هان؟
از این نترسید که گرد زمانه اثر شما را از چشم جاهلان و بی خبران بپوشاند. گوهرشناسان دست کم اینقدر مهارت دارند که این گرد و غبار را بزدایند..."

جلال آل احمد در مقاله ی مشهور "پیرمرد چشم ما بود"، با تاسف اشاره ای به این نامه نگاری دارد. نگاه کنید به مجله ی آرش، شماره ی 2، ویژه نامه ی نیما یوشیج، اسفند هزاروسیصدوچهل.

- برگرفته از کتاب "نامه های نیما یوشیج"، به کوشش سیروس طاهباز، نشر آبی، سال 1363 -