Monday, May 24, 2010

جهان پوستی / بی خوابی


"جمله ی «دیگر نمی توان مقصود خود را خوب بیان کرد» که آن را در آخرین نامه نوشته ام نباید شما را هراسان کند. این سخن از رشحات یکی از آن اوقات بی خوابی ی کامل هستند، اوقاتی که چندان هم نادر نیستند. داستانم را داشتم به پایان می رساندم. هنگام نوشتن این داستان در اغلب اوقات اندیشه هایی راجع به شما به ذهنم هجوم می آورد. وقتی داستان را به پایان می بردم، چنان کشاکشی میان شقیقه های چپ و راستم می رفت که دیگر به درستی به یاد نمی آورم چرا آن عبارت را نوشته ام. به علاوه هنوز انبوهی از مطالب شکل ناگرفته در سر داشتم که می خواستم آن بیرون در بالکن روی آن صندلی ی سفری با شما در میان بگذارم و از آنجا کاری نمی توانستم کرد جز آنکه به آن احساس ژرف خود روی آورم. حتا اکنون نیز بیش از آن نمی توانم کرد."

مران، می 1920
کافکا، نامه هایی به ملینا



یادآوری – بخشی از یک کتاب / بی‌خوابی


   
همینطور بی‌دلیل عصبانی‌ام. تنم بوی گند می‌دهد. نمی‌دانم این فکر از کجا آمده که همین روزها می میرم. نمی دانم این فکر از کجا آمده که سرطان پوست گرفته ام و پوستم لکه لکه می شود. برای چه موهایم می ریزد؟ می روم توی وان می خوابم و یک بطری شامپو را خالی می کنم توی آب تا این بوی مردار از تنم برود. نمی رود. بعد هم یک شیشه ادکلون. نمی رود. بو توی دماغم ماندگار شده. یکبار دیگر هم اینطور شد. آن بار بو فقط توی خانه بود. همه جا را گشتم، عین سگ بو می کشیدم آن بو را پیدا کنم. بوی لاشه ی سگ بود خودش. بوی لاشه ی سگ از آشپزخانه می آمد، بوی لاشه ی سگ از حمام می‌آمد، بوی لاشه‌ی سگ از اتاق نشیمن می آمد، بوی لاشه‌ی سگ از اتاق خواب می‌آمد. بوی لاشه‌ی سگ توی شامه‌ام جا خوش کرده بود. می‌رفتم بیرون، توی دماغم، همراهم می‌آمد. می گفتم چه مرگت شده. آنوقت هم فکر کردم خودم بو گرفته‌ام. از آدم که رد می شدم، دماغم را به هیکلش می‌مالیدم که ببینم او هم همان بو را می‌دهد؟ می‌داد. همه‌اش بوی لاشه‌ی سگ بود. هفته می‌گذشت و بو بیشتر و بیشتر .از بو بالا می‌آوردم. گوشه‌گوشه‌ی خانه، هرچه خورد و نخورده شتک بسته بود .فکر کردم باز وسواسم شده. همه جا را شستم. کف آشپزخانه را، حمام را، توالت را. کتابها را از توی کتابخانه بیرون آوردم، کتابخانه را پیش کشیدم، زیرش را جارو کردم، دستمال کشیدم. بو نرفت. همینطور لباسها را. همینطور لیوانها را و بشقاب ها را. لاشه‌ی سگ توی کابینت چه کار دارد؟ آن‌وقتها یخچال هم نداشتم. یادم هست که عرق را توی کانال کولر می‌گذاشتم که خنک بماند. یک شیشه زیتون تحفه هم یکی از سوریه آورده بود گذاشته بودم پشت پنجره. رفتم سراغش وقتی، پر از کرم بود. بعد خواهرم زنگ زد. بعد خواهرم گفت خواب دیده. بعد خواهرم گفت توی خوابش از خانه‌ی من عقرب و رتیل و این موجودات در آمده. بعد گفت این یعنی که دشمن داری. قطع کردم. گفتم بیا بو کن. گفتم این بوی لعنتی دشمن من. قهقهه می‌زدم و زمین را دستمال می‌کشیدم. بوی وایتکس و بوی لاشه‌ی سگ توی هم رفته بود. آنوقتها اینطور بود. شبها دستمالی را به ادکلن آغشته می‌کردم، روی صورتم می‌گذاشتم که خوابم ببرد. توی خوابم سگی می‌آمد روی صورتم می‌شاشید. بیرون بهار بود. درست مثل حالا. حیاط پر از گل بود. درست مثل حالا. سگ روی صورتم می‌شاشید. درست مثل حالا. هیچ چیز بدتر از بوی تعفن نیست. تحمل هیچ چیز سخت‌تر از تحمل بوی لاشه نیست که سراپایت را گرفته باشد. آنوقت دلم می‌خواست فرار کنم. فرار هم کردم. به خانه‌ی خواهرم رفتم. گفتم چند روز اینجا بمانم. دیدم آنجا هم بو می‌دهد. بو توی تن من رفته بود. چه کارش می‌کردم؟ از خواهرم خجالت کشیدم. بی خیال ماندن شدم. توی خیابان هم نرفتم. دانشگاه هم نرفتم. سرکار هم نرفتم. خودم را حبس کردم در خانه. می‌ترسیدم. خیلی وقت شد. بوی لاشه و بوی وایتکس و بوی ادکلن قاطی بود که به مادرم زنگ زدم. گفتم مریض شده‌ام. گفتم اینجا همه‌اش بوی لاشه می‌آید. گفتم حالم از خودم به هم می‌خورد. گفتم بیاید. آمد. با خانمی که کار خانه شان را می کرد. آمد. رفتند توی اتاق دیگری که در قلمرو من نبود. اتاق پشتی بود. اتاق من نبود. اتاق من نیست. اتاق نیست. دخمه است اصلن. دوستش ندارم. آنجا نرفته بودم. فکر نکرده بودم به آنجا. آنجا یک اتاقی بود که هیچکس تویش نمی‌رفت. آنجا یک اتاق تاریکی بود با کمدهای دیواری‌ی بزرگ. توی کمدهای دیواری رختخواب بود و خرت و پرت بود. یک کیف بود که مال پدرم بود. توی آن کیف یک خشاب پر از فشنگ هم بود. برای همین توی آن اتاق نمی‌رفتم. آن فشنگها وسوسه‌ام می‌کرد. تفنگش نبود هیچوقت. بچه که بودم بود. تفنگ را برده بود داده بود. خشابش را نبرده بود، بعدن برد. نمی‌دانم اصلن شاید هنوز هم باشد. جرات نمی‌کردم به فشنگها دست بزنم. وسوسه‌ام می‌کرد. بچه که بودم یواشکی برش می‌داشتم. بچه که بودم با آن تفنگ واقعی با دوستم که بابایش مرده بود، تفنگ‌بازی می‌کردیم. من آن را برمی‌داشتم و به سرمای فلزی‌اش دست می‌زدم و خوشم می‌آمد. احساس می‌کردم زور دارم. او زور نداشت. همیشه اما با هم بودیم. هیچوقت دشمن نبودیم. یک داستانی داشتیم که من با او قهرمانش بودیم. همیشه او می‌مرد. همیشه من بالای نعشش می‌نشستم و برایش چیزی می‌خواندم. همیشه گریه می‌کردیم آخرش. تفنگ اما توی دست من بود، بازی می‌کردیم و به آنها شلیک می‌کردیم و آنها می‌مردند و او هم می‌مرد. چرا او می‌مرد؟ برای اینکه او تفنگش اسباب‌بازی بود. بعدن فکر کردم چون تفنگش اسباب‌بازی بود می‌مرد. آنها می‌فهمیدند .آنها شلیک می‌کردند به او. آنها از من می‌ترسیدند. من از تفنگ می‌ترسیدم. از فشنگهایی که آنجا مانده بود می‌ترسیدم. برای همین نرفتم توی آن اتاق. اینطور فکر می‌کنم. مادر گفت بویی نمی‌آید. مادر توی صورتم نگاه کرد و دید رنگم پریده و گفت لاغر شدی. مادر گفت توی آن اتاق را تمیز کرده‌ای؟ یکباره یاد اتاق افتادم. اولش گفتم کدام اتاق؟

دکتر هم نمی‌روم. پوستم لکه‌لکه شده. می‌ترسم بگوید چیزی نیست، یک کرم بدهد بگوید بمال به این مواضع. یک کرم بدهد بگوید بمال به پوستت. بعد همه چیز خوب می‌شود. دوست ندارم خوب بشود. دوست دارم از خودم بدم بیاید. دوست دارم حالم از خودم همچنان به هم بخورد. دوست ندارم بوی ادکلن بدهم، بوی شامپو بدن بدهم، بوی عرق هم خوب نیست. بوی عفونت می‌دهم. قبلن هم همین شد. لکه‌ای روی سینه‌ام بود. فکر کرده بودم ماه گرفته. دوست داشتم اینطور باشد. ماه‌گرفتگی از آن چیزهایی‌ست که پوست آدم را یکه می‌کند. تن آدم را یکه می‌کند. تن آدم از یاد آدم نمی‌رود. هی می‌رفتم توی آینه نگاه می‌کردم به سینه‌ام. ماهی روی سینه‌ام گرفته بود. اصلن این ماه‌گرفتگی یعنی چه؟ رفتم یک چیزهایی خواندم که بدانم ماه گرفتگی از کجا آمده. آخرش هم یادم نماند. نفهمیدم. مهم بودنش بود. بودنش خوب بود. حس عجیبی به سینه‌ام داشتم. مثل این بود که سینه‌ام را از تن یکی دیگر کنده بودند، چسبانده بودند به تن من. مال من نبود. یا فقط همان بود که مال من بود. به اندازه‌ی کف دستم بود. تیره بود. گاهی رویش پوست‌پوست می‌شد. توی همان خواندن‌هایم فهمیدم که این که اسمش ماه‌گرفتگی‌ست، مادرزادی‌ست، یکباره نمی‌شود. من اما یکباره شده بودم. حرصم گرفته بود. اولش که شروع شد، می‌ترسیدم نگاهش کنم. نمی‌توانستم بگویم این منم. یک چیز تازه‌ای بود و ترسناک بود. قهوه‌ای می‌شد پوستم و هی زیاد می‌شد. اولش اندازه‌ی سکه بود لابد، بعد شد کف دست بعد همینطور بیشتر شد. دوست پزشکی گفت قارچ است. قارچ یک بیماری‌ی پوستی‌ست. بیماری نیست، یک عارضه‌ست. عارضه نیست یک ویروس است، ویروس نیست یک کوفت دیگر است. چه فرقی می‌کند. گفت فلان چیز را بزنی خوب می‌شود. فلان چیز کرم نبود، قطره بود. بدم آمد. گفتم اصلن به تو چه ربطی دارد. آن وقت بود که با هم اخت شدیم. شروع کردم به تماشایش توی آینه. دست کشیدنش، نوازش کردنش. اولین بار بود با تنم دوست شدم. اولین بار بود خودم را نوازش کردم. اولین بار بود فهمیدم چرا گربه‌ها خودشان را می‌لیسند، خودشان را می‌مالند به درخت خرسها. بعد از آن بود که همه‌ی پوستم قهوه‌ای شد. پوسته‌پوسته شد. قطره را برداشتم و هرشب مالیدم به تنم. خودم می‌مالیدم. دلم نمی‌خواست کسی دست به پوست قهوه‌ای‌م بزند. دلم نمی‌خواست کسی دست به پوستم بزند. دستم که یخ بود را می‌مالیدم به پوست سینه‌ام. سینه‌ام از سرما می‌سوخت. هی چند شب آن قطره را مالیدم. یواش یواش پوسیدگی‌ها ریخت، پوست رنگش برگشت. شد همان که بود، اما نشد همان که بود. برای همین دکتر نمی‌روم. می‌خواهد دوباره همین بلا را سرم بیاورد. خیالم با سرطان خوش است. چرا خیالم را ناخوش کنم. خیالم به مردن خوش است. چرا خیالم را ناخوش کنم. اگر آزمایش بدهد و مجبور باشم صبح زود بروم آزمایشگاه و آن بوی لعنتی را با خودم ببرم قاطی‌ی آن همه بوی لعنتی‌ی دیگر چه؟ نمی‌خواهم.

تنم بوی گند می‌دهد. سه ساعت توی وان پر از شامپو خوابیدم. خوابم برد و توی خوابم توی هواپیما بودم .توی خوابم می‌رفتم رشت. توی خوابم روی بال هواپیما نشسته بودم. توی خوابم مهماندار خوشکلی بود که هروقت رد می‌شد باسنش را به شانه‌ام می‌زد. توی خوابم برگشت و عذر خواست و خندید. بعد هی رد شد و هی باسنش را به شانه‌ام زد. اولش فکر کردم بی‌هوا بوده، همینطوری بوده. بعد دیدم نه. بعد که خندید فهمیدم نه. سرم را پایین انداختم و به موزیکی که گوش می‌دادم، رفتم. توی موزیک صدای آب می‌آمد. یکباره تکان تکان شدید هواپیما شد. شنیدم زن همسایه، زن صندلی بغل، جیغ می‌زند. فکر کردم تکانها به خاطر خواب من است. فکر کردم دارم توی آبی که می‌شنیدم تقلا می‌کنم. چشمهایم را باز کردم. یک طرف هواپیما برگشته بود. عمود بودیم به زمین از طرفی که من نشسته بودم. وضعیت جالبی شد. ترسیده بودم. همان مهماندار توی میکروفون گفت به خاطر شرایط بد هواست. اما هوا بد نبود. عرق کرده بودم. گرمم بود. طبق معمول تهویه‌شان از کار افتاده بود. احساس کردم ارتفاعمان کم می‌شود، تندتند کم می‌شد. دیگر چیزی نفهمیدم، چشمهایم را باز کردم و توی وان بودم. دوباره بستم که خوابم برد، حالا از هواپیما پیاده می‌شدیم و من از مهماندار تشکر می‌کردم که باسنش را به شانه‌ام می‌زد. در گوشش گفتم بوی گند می‌دهم؟ خندید. آنوقت سردم شد. فهمیدم بی‌هوا درِ چاهک را برداشته‌ام و آب خالی شده. بلند شدم و خودم را بو کردم. بوی عفونت می‌دادم. از وان پیاده شدم و به سمت میز رفتم، روی میز شیشه‌های عطر، روی میز شیشه‌های خالی‌ی عطر، روی میز تیوپهای کرم، ژل‌های مو، دست کشیدم و همه را انداختم. یکی از شیشه‌ها روی زمین افتاد و شکست، باقی نشکست، آنکه خالی‌تر بود شکست، بویش همه‌جا را برداشت، الا که با بوی عفونت من قاطی شد و گند شد. 
وسواس دارم. آن‌وقت هم همین شد. مادرم از توی کمد رخت‌خواب‌ها جنازه‌ی یک موش پیدا کرد. جنازه که نه، یک چیزی که معلوم بود زمانی موشی بوده، سگ نبوده. بو را انداخت بیرون. من از خانه فرار کردم. وقتی برگشتم همه‌جا بوی عطر مادر می‌داد. بوی عطرش مانده بود. روی کاغذ نوشته بود لاشه‌ی موش کوچکی بود. پرسیده بود موش از کجا آمده؟ فکر کردم خوب شد کتابهایم را نجویده. آن تو گیر افتاده بود، حبس شده بود. چه کسی رفته بود توی آن اتاق؟ من آن اتاق را نمی‌شناختم. گفته بودم کدام اتاق؟

اردیبهشت هشتادونه

پی‌نوشت - اصلن نگاه نکردم، مال من نبود، نگاه نکردم. چه چیز را نگاه کنم؟ توی آینه نمی‌آید، آینه قد ندارد، آینه کوتاه. نگاه کردن نداشت. فکر کردن نداشت. گفتم یک سال. گفتم از خرداد پارسال. گفتم با هیچکس. تن من نبود. خرخاکیها که گرد می‌شوند روی پوستت می‌ترسند وقتی، خرخاکیهای آن همه پادار، خرخاکیهای یک سال. پوست من نیست. دارم تن ندارد می‌شوم، خرخاکی می‌شوم، دکتر گفت. گفته دیر آمدی. گفته چرا حالا آمدی. گفتم یک سال. خرداد که بیاید یک سال. گفته خرداد شده. گفتم همین. گفته همه‌جای پوست بشود خرخاکی. توی چشمهایم نگاه کرده. فکر کرده چشمهایم حالتش برگردد. چشمهایم خرخاکی بشود. گلوله بشود توی خودش. با آن همه پا. چندشم می‌شود. نگاهش نکردم. فکر کردم خودش می‌میرد. خودش می‌ریزد. کدام پوست؟ فقط گفتم چرا حالا.

خرداد هشتادونه


از مجلد اعترافات
به آلن گینزبرگ،
ریچارد لیندنر،
آپارتمانی در نیویورک، 1981


"با تو می‌گویم باز آن سخنم:
مومیایِ منِ بی‌تاب شده در کف توست."

نیما – از"پی دارو چوپان"

2 comments:

ن.ز said...

آن قدر خوب بود که "حوصله داشتی بخوان" توهین میومد بهش . عالی.عالی..‏

نادر said...

این داستانت را چند روز پیش خواندم. چند روز است از زیبایی‌اش در حیرتم. چند روز است میگویم چه بنویسم. چند روز است ... . راستی چند روز است خرداد است؟ یک سال؟