Monday, May 31, 2004

۴. نه. هرگز صدقه نخواهم داد، زيرا نه چندان مسکينم که صدقه دهم!


بازگشت جاودانه ی همان

Tuesday, May 25, 2004

ژوليت به رومئو پيماني بي پايان را پيشنهاد مي کند. آنچه نامتقارن ترين عهدها به نظر مي آيد: تو مي تواني همه چيز به دست آوری بي آنکه هيچ از دست بدهي. مساله فقط بر سر يک نام است. با پشت پا زدن به نامت، به هيچ چيز پشت نمي کني، به هيچ چيز از خودت و به هيچ چيز انساني. در مقابل بدون از کف دادن چيزی مرا به دست خواهي آورد و نه فقط بخشي از مرا بل تمامي مرا:

رومئو نامت را رها کن
و به جای آن نام که بخشي از تو نيست
تمامي مرا يکسر از آن خود کن


او همه چيز را خواهد برد، او همه چيز را از دست خواهد داد: نام و زندگي و ژوليت، را.


ناهنگامی گزين گويه - ژاک دريدا

Friday, May 21, 2004

سلیمان

به فاطمه فاطمه استِ بود، شد
(به ايشان بگوييد او، عزيز ِ تر است از مريم چون يائسه نبود و خون هم نديد.
پرانتز بسته


"سلیمان"

يخ از
تا
/بو/
ت
چکه مي کند
سنگي که ديگري است از چکه چکه هاي لزج و بوي ماندگي
بي دار مي شود
مردي عقيم زنش را بر روي پشت بام بالا مي آورد
و زن کف حياط با بچه در رحمش
تمبر مي شود

وقتي خواهرم لباس عوض مي کند، من خودم را جاي پسر همسايه مي گذارم که از پنجره ديد مي زند و من ازين پايين ديد مي زند اش را مي خندم که بعد تا هميشه، خواهرم دارد لباس عوض مي کند و پسر همسايه آنقدر دور چشمهايش کبود شده ديگر توي اتاق را که نمي بيند، فکر مي کند خواهرم آنجا هنوز.. او مرا ياد سليمان مي اندازد و سليمان مرا... سليمان سليمان که رفت بچه ها هفت سنگ بازي مي کردند؛ يکي از تيله هام افتاد توي آب و من دنبالش را نگرفتم چون پدرم مي گفت سليمان هيولاست و بچه ها مي گفتند هميشه چاقو دارد. يک خط مورب روي زير چشم چپش هم بود که به هيکل گنده اش مي آمد؛ همه را مي ترساند و مادر هم ولي من اينطور فکر نمي کنم چون حالا فرق ترس را مي دانم و از خودم خجالت نمي کشم براي اينکه مي دانم اصلا شبيه پدرم نيستم: من يک غولم، دستهاي بزرگي دارم.
پدرم مي گويد سليمان يک هيولاست و من به اش اعتنا نمي کنم. ماها دوستش داشتيم حتي قبل ازينکه برود و مادرها همه ازش مي ترسيدند: يکجور رقابت که مايه اش حسادت هم بود چون او واقعا دستهاي سنگيني داشت و کارهاش خيلي عجيب بود مثلا تازگيها دارم اوليس مي خوانم و به تيله هايي که توي آب گم کردم فکر مي کنم وقتي سليمان داشت مي رفت و ديگر برنگشت مادرها همه خيالشان راحت شد چون ديگر از ترس خودشان را خيس نمي کردند و هميشه ياد انگشتهاي بلند و زمختش را در تنهاييشان. يکبار هم که همه خوابيده بودند من يا خودش را ديدم يا سايه اش را يا همه خودشان را به خواب زده بودند يا مي ترسيدند که از بهارخواب رد شد و بعد که من دنيا آمده بودم پدرم خيلي پير بود. ماها هيچ کداممان شبيه پدرهايمان نبوديم آنوقت يکروز که داشتيم هفت سنگ بازي مي کرديم، رفت.
مثل هميشه دنبال تيله ي توي آب افتاده را نگرفتم و تند دويدم که سنگها را روي هم بچينم به مادرم گفتم سليمان رفت و مادرم از خوشحالي گريه کرد، مرا بوسيد و تا صبح توي بهار خواب صدايش با قاطي اش صداي پدرم را مي شنيدم و فردا که دنبال سنگ مي گشتيم براي هفت سنگ همه ي بچه ها همين را تعريف کردند انگار همه مان شبيه هم بوديم، شبيه او.
پدرم سواد ندارد براي همين من خيلي مي خوانم. يکبار هم داستان سليمان را خواندم؛ فکر مي کنم پدرهاي ما مورچه اند و سليمان با قدمهاي سنگين اش هميشه لشکرکشي مي کند. سليمان به ما خواندن ياد مي داد و وقتي کتاب مي خواند ماها هفت سنگ داشتيم بازي مي کرديم. پدرم مي گويد يک هيولاي ديوانه که همه اش دارد مي خواند و مادرم تنش مي لرزد چون دستهاي من همانقدر زمخت اند و چشمهايم؛ شايد مادرم اولين کسي بود که خودش را خيس کرد.
کاش پدر مرده بود. من آنها را انتخاب نمي کردم. آنها توي سطر سطرهايي بودند که مي خواندم، مادرهايمان و وقتي به سليمان مي رسيدند چون هيچکدامشان واقعن فکر نمي کردند که از پس اين همه کتاب بر بيايم و آنها توي نوشته بودند، سليمان مي آوردشان بيرون، حرامشان مي کرد و وقتي ما داشتيم هفت سنگ بازي مي کرديم، تيله هاي من توي آب مي درخشيدند، مي رفت. من مي گفتم هيچ پدري ازين بخارها ندارد و مادرم مي خنديد، به من فکر مي کرد که داشتم مي رفتم. مادرها همه ي ما را به يک چشم نگاه مي کردند و پدرها نمي ديدندمان. مي خواستند ما توي هيچ خطي نباشيم. همين شد که او سرش را توي کتاب کرد و به هر نقطه اي که رسيد رفت و من دويدم سنگها را بچينم که مادرم را ديدم که ياد پدر افتاده بود و گريه مي کرد. هيچوقت نتوانستم سنگ آخر را سر جايش بگذارم يا مي ريخت يا سليمان رفته بود توي سطر بعد گم شده بود. بعد هم که يک کتاب ديگر باز کردم نديدم اش. اينطور است که هنوز هفت سنگ بازي مي کنم تا سنگ هفتم را سر جايش بگذارم و اينجا که مي رسيد مادر از حال مي افتاد و سليمان توي سطر بعد و سطر بعد و. آنوقت به يک مرد گفتم آقا! زن شما را و دختر شما را و مادر شما را لخت توي يک کتاب ديده ام و مرد خنديد، رفت. گفت اشتباه گرفته ايد،
سليمان بود.
و پسر هم - سايه دارد هنوز...


Saturday, May 15, 2004

استمناء

ملحدين له الدين


مردي که مي شناختم شبح بود با دندان ِ نيش ِ نداشت، سياه.
يکبار در چشمهاي يوسف ديده بودم اش
و بعد از آن
در چرکخون پس از دردهاي ماهيانه ام

- برويد پايين

آنها
- مردها-
نامحرمان زبان پاک خون نديده اند

سگ من، يک حرامزاده ست که توي خرابه ي پشت خانه وقتي پيدايش کردم، مادرقحبه! خودش را يکطور مي ليسيد، توله بود و آنطور که مي ليسيد، مي ليسيد و من شايد عرق کرده بودم، مي رعشيدم.
آنوقتها برادرم زنده بود و جنگ نشده بود و من هفده سالم و توله سگ را بردم خانه، عکس مادرم را نشانش دادم و او صورت عکس مادرم را ليسيد و لبهاي عکس مادرم خنديدند چون پدرم خيلي قبلتر مرده بود و برادرم هنوز زنده بود و صورت عکس مادرم از مي ليسيد سگم که تازه توله بود و مادر نداشت گفتم من اصلا شبيه عکس مادرم نيستم و توله ام را خواباندم توي تختم. اسم نداشت چون برادرم هنوز زنده بود تا دو سال بعد که ديگر توله نبود و وقتي پاهايم را مي ليسيد دنبال عکسهاي مادرم مي گشتم که پاهايش تويش لخت معلوم باشد که بدهم سگم بليسد و مادرم بيشتر از لب – خنده؛ آخر از پدر عکس نداشتم قبل از من بيايم مرده بود و برادرم هم يادش نمي آمد که بدهم پدرم را بليسد که هيچوقت نديده بودمش ولي مادر مي گفت خيلي شبيه برادرت بوده. همان وقتها بود که جنگ بود / و من وقتي اولين بار خون ديدم مادرم مرده بود و ترسيده بودم و سگ توله هم نداشتم.
برادرم هم که جنازه اش را آوردند خوني بود و من توانستم خيلي جاهايش را ببوسم، گريه مي کردم هرکه فکر مي کرد و مي دادم سگم بليسدش اگر مي شد اما خودم بودم و خودم و مثل همان بار اولم از خون، ترسيدم؛ بوي تازگي مي داد طعم ماندگي هنوز درد داشت ولي بعدا فهميدم درد نيست چون ترسيده بودم فکر کرده بودم هنوز دارد درد هست اما چند وقت بعد – نمي دانم چند وقت!- که سگم را پيدا کردم توله بود و داشت خودش را آنطور که مي ليسيد، مي ليسيد فهميدم که درد نيست... سگتوله ي حرامزاده ي کوچولوي من که تا بعد از دو سال اسم نداشت، وقتي بزرگ شد اصلا ديگر شبيه او نبود که من ديده بودم اش که توي آن خرابه اي که بوي همه چيز مي آمد داشت پاي چپ زخمي اش را خوني، مي ليسيد و من فهميدم مي شود که خون ليسيد وقتي اولين بار کنار خودم خواباندم اش بود و عکس صورت مادرم را يکطرفش گذاشتم و خودم هم يک طرف ديگرش برايش شير آورده بودم اما او شير نخورد، حتي هيچوقت ديگر هم نخورد.
همان شب اولين بار بود که يک سگ کنارم خوابيد و کنار مادرم تا دو سال بعد که هرشب همان سگ کنارم خوابيده بود و برادرم مرده بود؛ و کنار عکس مادرم. ولي من درست نمي دانم از کي بود که يوسف صدايش مي کردم وقتي اولين بار زبانش را کرد توي سياه چاله ام يادم از روز اول آمد که داشت خون زخم پايش را مي ليسيد و من فکر کرده بودم عرق کرده بودم از مي ليسيد، آنطور
آن مرد را توي چشمهاي گر گرفته اش
يکبار براي هميشه
ديدم
و از نگاه عکس توي قاب
فهميدم
پدرم خوک کثيفي است که هرگز نمرده است

اولهايش از همان ليسيدن عکس لبهای مادرم و خنده های بعد از آن عکس و انتظار چشمهاي عکسش بود که شذ و بعد وقتي دو سال شده بود ديگر هميشه آنطور صدايش مي کردم که بار اول وقتي نترسيد و زبانش را مي آورد ياد گرفته بود کجای خونی ام را بليسد بود که مثل عکس صورت مادرم: برادرم را صدا کردم؛ جنازه اش را آوردند و من همان کار را کردم با خونش، جاهای تنش؛ گفتم يوسف! تا حالاکه آن قلاده ی يوسف را اول انداختم گردنش و بعد يک شب توی خونم را مي ليسيد آن توی چشمهايش آمد، بود که سياه و مي رعشيده بودم آن اولم توی خرابه را فهميدم که از اولش همان سياهِ سياه توی تولگي اش خانه کرده بودِ چشمهايش بود و آن عرق که عرق نبود وقتي کرخت شده بودم. اما آن شب، همان شب، اول چشمهايش را در آوردم تا بعد از آن که قطعه قطعه اش مي کردم يوسفم را با آن قلاده ی يوسف مرده ام توی گردنش که خوني هردوتاشان بود زبانش را که زنده زنده بريده بودم، بمکم پلاکشان گردن من است حالاکه آبستنم برای بعدا – ِ پسرم.



Tuesday, May 11, 2004

مرد هشتاد ساله در مورد روز تولدش و اینکه حافظه اش را تحسين مي کردند گفت " خوب، بله. اما هميشه احساس مي کنم يک چيزی را فراموش کرده ام."

در بيست و دو سالگي تصميم گرفته بود خودش را بکشد.

پيتر بيکسل

به همان
.

Sunday, May 9, 2004

به ح.س


استهلاک
( اعترافنامه سه )


توي راهروي طبقه پنجم، توي دانشکده؛ شلوغ.
به مادر مي گويم آرام باش. توي گوشي صدايش گريه مي کند.
- کجايي؟
مي گويد دارد فرار مي کند. ديگر خسته شده، بيشتر نمي تواند و اينکه براي چي بتواند و آن همه شير خشک.
- جريان اين شير خشکا چيه؟ گريه نکن مادرم. به من بگو جريان شير خشک چيه؟ من نمي فهمم.
صدا نمي آيد سمت پنجره ي قدي ته راهرو مي روم؛ عصبي به نظر مي رسم. به ديوار تکيه مي دهم.
مادر، صدايش، مي ترسد. از کنار خيلي ها مي گذرم. همه شان طوري نگاهم مي کنند انگار همه چيز را شنيده اند و شير خشک، انگار همه مي دانند...
مي گويد از من انتظار نداشته. " تو نبايد اينقدر ترسو باشي. من اينطور بزرگت نکردم " دارد مي گويد تحملش را ندارد که وارد کلاس 508 مي شوم، صداي پايم توي گوش و گوشي تکرار مي شود. کلاس خاليست. تا دم پنجره مي روم. سرم را از پنجره بيرون مي برم.
ديگر صداي مادر نمي آيد. از گوشي هيچ صدايي نمي آيد.
بر مي گردم به کلاس خالي نگاه مي کنم و زانوهايم تا مي شوند. فکر مي کنم يک چيزهايي هم مادر داشت مي گفت که نشنيدم. انگار از يک زن حرف مي زد که عکسي توي کيفش بود؛ احتمالا آن زن و عکس و شير خشک ها به هم ربط دارند و به طور حتم همه ي اينها به من. چيزي به ذهنم نمي رسد؛ از چيزي سر در نمي آورم. همين کلافه ام مي کند... از کلاس بيرون مي آيم
دوباره شماره ي مادر را مي گيرم: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است. دستم را لاي موهايم مي برم، آشفته شان مي کنم؛ فکر مي کنم همه دارند نگاهم مي کنند. فکر مي کنم به روي خودم نمي آورم. نمي فهمم چه چيز را ممکن است بدانند که به خاطرش اينطور نگاهم مي کنند. نگاه مي کنم ببينم مادر از کجا به من زنگ زده بود: شماره ي خودش افتاده. دوباره مي گيرم: همان. به خانه زنگ مي زنم. چند بار زنگ مي خورد، کسي بر نمي دارد. حالا توي حياطم. دوباره خانه را مي گيرم. سه بار زنگ مي خورد فکر مي کنم کسي نيست که گوشي بردارد که صداي مادر را مي شنوم.
- چرا قطع کردي؟ چرا گوشيت رو خاموش کردي؟ کي رسيدي؟
انگار تازه از خواب بلند شده باشد: " چي داري مي گي؟ حواست هست کجا رو گرفتي؟ " سيگار از جيبم در مي آورم. گيج مي شوم " من همين الان با زنگ تو از خواب پريدم. ساعت نه و نيمه. کجايي؟ حالت خوبه؟ " مي گويم نه. مي گويم هيچي. مي گويم، گوشي را قطع مي کنم. روي نيمکت مي افتم. خم مي شوم و صورتم توي دستم. به چيزي فکر نمي کنم. بعد تو مي آيي، دستت را روي پشتم حس مي کنم به اش فکر نمي کنم.
- چته؟ چيزي شده؟
مي گويم نه. سرم را بالا نمي آورم. مي خواهم بگويم برو. مي دانم که نمي خواهم بروي. نمي توانم خودم را توي دستت رها کنم، بايد بايستم.
- هه! رفتي وسط کلاسي که بيخ تا بيخش آدم نشسته، موبايل به دست انگار نه انگار. بعد قدم زنون رفتي کنار پنجره. همه اونقدر دهنشون وامونده بود که داري چي کار مي کني که هيچکس هيچي نگفته. وقتي ام استاد صدات کرده به هيچ جات نگرفتي، تازه بچه ها مي گن اصلا حرف هم نمي زده با گوشيش. انگار اونقدر قضيه عجيب بوده که عادي به نظر مي رسيده. الان ن به من گفت که يه همچون کاري کردي! حالا هيچي نشده؟
بلند مي شوم. به طرف در مي روم.

Tuesday, May 4, 2004

استهلاک
( دو )

و چه محجوبي ساحره
وقتي چشمهايت را سيل مي کنم

- آخه يه جنبه ي کاملن شخصي داره.

بعد ابر مي شود
يک پير - زن که چند آن پير نيست
پدربزرگ را
مي خنداند
و من دست توي جيبم مي کنم

اين زن فاحشه نيست. اين زن يکبار از خانه بيرون آمده و ديگر بازنگشته. اين زن پير نيست. اين زن دختريست که چشمهايش... و چه چشمهايش... چشمهايش. آنوقت بلند مي شوي، از کلاس بيرون مي روي و من لحظه ها را به تعويق مي اندازم. وقتي بر مي گردي اين زن فاحشه نيست، حافظه اش را فراموش کرده! خاطره ات را

نقطه

- من را نمي شناسي؟
اين را پدربزرگ به من مي گويد
و من:

- مي دانم
از زير عينک نقره ايت
داري به من که قد مي کشم زير نگاه تو
خيره مي روي -

آخر پدربزرگ...
- در سال هزار و سيصد و چهل و چند بود
خوابيده بودم ات

هزارتومان بيرون مي آورم و دستهايش مي لرزد مي گويد، تا بگويد، کيفش را باز مي کند: بيشتر داري؟ و توي کيفش پر است از هزارتومان هاي پاره و توي چشمهايش سبز که بعد توي حياط دورت بگردم اي...
و دور مي گردم ات ای...
تکرار مي شود
در تمام ايستاده هايم
توي سايه هاي تو

مي بلعدم زمين زبان بازکرده باز
آنوقت از آتشفشان
جايي ميان تو نيستي
بالا مي آورد
ام

پدربزرگ ايستاده مي ميرد وقتي که در خيالش زن را مي خواباند، مي خندد زن، پير لخت، انگار احساس لکاته گي ديگر نمي کند زير رانهاي سنگين مرد مرده.

تو چه محجوبي ساحره!

Saturday, May 1, 2004