Sunday, May 9, 2004

به ح.س


استهلاک
( اعترافنامه سه )


توي راهروي طبقه پنجم، توي دانشکده؛ شلوغ.
به مادر مي گويم آرام باش. توي گوشي صدايش گريه مي کند.
- کجايي؟
مي گويد دارد فرار مي کند. ديگر خسته شده، بيشتر نمي تواند و اينکه براي چي بتواند و آن همه شير خشک.
- جريان اين شير خشکا چيه؟ گريه نکن مادرم. به من بگو جريان شير خشک چيه؟ من نمي فهمم.
صدا نمي آيد سمت پنجره ي قدي ته راهرو مي روم؛ عصبي به نظر مي رسم. به ديوار تکيه مي دهم.
مادر، صدايش، مي ترسد. از کنار خيلي ها مي گذرم. همه شان طوري نگاهم مي کنند انگار همه چيز را شنيده اند و شير خشک، انگار همه مي دانند...
مي گويد از من انتظار نداشته. " تو نبايد اينقدر ترسو باشي. من اينطور بزرگت نکردم " دارد مي گويد تحملش را ندارد که وارد کلاس 508 مي شوم، صداي پايم توي گوش و گوشي تکرار مي شود. کلاس خاليست. تا دم پنجره مي روم. سرم را از پنجره بيرون مي برم.
ديگر صداي مادر نمي آيد. از گوشي هيچ صدايي نمي آيد.
بر مي گردم به کلاس خالي نگاه مي کنم و زانوهايم تا مي شوند. فکر مي کنم يک چيزهايي هم مادر داشت مي گفت که نشنيدم. انگار از يک زن حرف مي زد که عکسي توي کيفش بود؛ احتمالا آن زن و عکس و شير خشک ها به هم ربط دارند و به طور حتم همه ي اينها به من. چيزي به ذهنم نمي رسد؛ از چيزي سر در نمي آورم. همين کلافه ام مي کند... از کلاس بيرون مي آيم
دوباره شماره ي مادر را مي گيرم: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است. دستم را لاي موهايم مي برم، آشفته شان مي کنم؛ فکر مي کنم همه دارند نگاهم مي کنند. فکر مي کنم به روي خودم نمي آورم. نمي فهمم چه چيز را ممکن است بدانند که به خاطرش اينطور نگاهم مي کنند. نگاه مي کنم ببينم مادر از کجا به من زنگ زده بود: شماره ي خودش افتاده. دوباره مي گيرم: همان. به خانه زنگ مي زنم. چند بار زنگ مي خورد، کسي بر نمي دارد. حالا توي حياطم. دوباره خانه را مي گيرم. سه بار زنگ مي خورد فکر مي کنم کسي نيست که گوشي بردارد که صداي مادر را مي شنوم.
- چرا قطع کردي؟ چرا گوشيت رو خاموش کردي؟ کي رسيدي؟
انگار تازه از خواب بلند شده باشد: " چي داري مي گي؟ حواست هست کجا رو گرفتي؟ " سيگار از جيبم در مي آورم. گيج مي شوم " من همين الان با زنگ تو از خواب پريدم. ساعت نه و نيمه. کجايي؟ حالت خوبه؟ " مي گويم نه. مي گويم هيچي. مي گويم، گوشي را قطع مي کنم. روي نيمکت مي افتم. خم مي شوم و صورتم توي دستم. به چيزي فکر نمي کنم. بعد تو مي آيي، دستت را روي پشتم حس مي کنم به اش فکر نمي کنم.
- چته؟ چيزي شده؟
مي گويم نه. سرم را بالا نمي آورم. مي خواهم بگويم برو. مي دانم که نمي خواهم بروي. نمي توانم خودم را توي دستت رها کنم، بايد بايستم.
- هه! رفتي وسط کلاسي که بيخ تا بيخش آدم نشسته، موبايل به دست انگار نه انگار. بعد قدم زنون رفتي کنار پنجره. همه اونقدر دهنشون وامونده بود که داري چي کار مي کني که هيچکس هيچي نگفته. وقتي ام استاد صدات کرده به هيچ جات نگرفتي، تازه بچه ها مي گن اصلا حرف هم نمي زده با گوشيش. انگار اونقدر قضيه عجيب بوده که عادي به نظر مي رسيده. الان ن به من گفت که يه همچون کاري کردي! حالا هيچي نشده؟
بلند مي شوم. به طرف در مي روم.

No comments: