Thursday, July 28, 2011

جغرافیای سگ/ چهارم



چیزی که من دارم هنوز دو حافظه است. حافظه‌ی خودم و حافظه‌ی شکسپیر که تا حدی خود منم. یا بهتر بگویم، صاحب من‌اند. جایی‌ست که این دو در هم فرو می‌روند... چهره‌ی یک زن هست.

"حافظه‌ی شکسپیر"، بورخس



"جغرافیای سگ"
چهارم.
به امیر حکیمی


توی گرما سیگار مزه نمی‌کند، هندوانه مزه می‌کند. اما زن چاق دوباره داغم کرد، دیدم آنجای تنم ورم کرده و آب هندوانه از لبهایش چکه می‌کند. نتوانستم دوباره بخوابم. گفتم تخمین سن بلوند توپری که سینه‌های روشنی دارد غیر ممکن است. آب هندوانه روی پوستش شور بود، دهنم مزه‌ی پیاز می‌داد، عرق می‌کردم، سیگار کشیدم. کف پایم آتش گرفت. به او هم گفتم بیاید. بوی ترشی داشت. دیدم او هم ورم دارد، پیرهنش را پاره می‌کرد. عصبانی شدم و پا از توی آب سرد بیرون آوردم و از حمام بیرون آمدم و توی اتاق خودم را حبس کردم و نگذاشتم بیاید تو. می‌خواستم مزه‌ی پیاز و مزه‌ی هندوانه و مزه‌ی سیگار از دهانم برود. خودم را خاراندم. دستم پر از جای نیش بود و ناخن در پوست راه گرفت. پودر را روی زخم ریختم، آتش گرفت.

سلام به آب برسان.

بیدار شدم. همه‌جا تاریک بود. گفتم رفته. در اتاق را باز کردم، از لای در پاییدم. هیچی نبود، تاریک بود. صدای رفتنش را نشنیدم. خیس بودم، موهام چسبیده. توی رستوران مادام بوآری سفارش دادم. چند تا عکس آوردند. یکی را انتخاب کردم. گفتند اسمش مادام بوآری‌ست. شماره‌اش را دادند. قرار شد زنگ بزنم. آمدم توی خیابان. باید می‌رفتم به کافه‌ی هتلی، برای پاپ کوییز. آنجا بود. او. توی گروه مارک بود، سونیا بود، بیگ جان بود و من بودم. فقط جواب یک سوال را می‌دانستم: گوبلز. با این حال سوم شدیم. آمدیم بیرون، دست سونیا را گرفتم که او ببیند. رفتیم از کوه بالا، من تند رفتم، سونیا نمی‌آمد. گفت آرام‌تر. شب بود. تاریک بود. صدای ناله‌ای آمد و صدای سگی آمد. سگ دنبالمان راه افتاد. من هم مست بودم. او هم سرش گرم شد. نگاه کردم به راه. یادم رفت. سونیا عقب مانده بود. هی می‌گفت آن فیلم را ببین. این فیلم را ببین. من همه را دیده بودم، به روی خودم نیاوردم، زدم زیر آواز، توی آوازم نشست. سگ هم می‌آمد. روی تخته‌سنگی. سرش را گذاشت روی شانه‌ام و گریه کرد. می‌خواندم. با صدای الکل. داستانش را گفت. سه سال پیش شد. آن پسر بودم. اسمش یادم نماند. شاید مارسل بود. حالا لال شده. دیگر چیزی نمی‌فهمد. مغزش خراب شده. گفت برایش پیغام بفرستیم و گوشت را به دندان کشید. مزه‌ی گوشت یادش رفته بود. عق زد. او را بالا آورد. آن شب.

مزه‌ی هندوانه نمی‌رود. دوباره دهانم را شستم. نرفت. شامپو ریختم توی دهانم، چند دقیقه شد، کف شد، مزه‌ی تلخ شد، زبانم خنک شد. خنکی از گلویم پایین رفت. نرفت و دستم می‌سوخت.

در پیغام نوشتم سونیا گوشت را به دندان کشید بعد از یازده سال و بالا آورد و حالا کنار من افتاده و دلم برایت تنگ شده و کجایی. چند دقیقه گذشت و من فکر کردم به آن شب. راه افتادیم و سونیا به من تکیه داد و سگ دنبالمان ‌آمد. این‌بار راهِ پله‌ها را گرفتیم. وقتی رسیدیم به آن گردنه، ایستادیم که شهر را تماشا کنیم. می‌خواست پرواز کند. رنگش پریده بود و صورتم را لیسید. رفت روی دیوار کوتاه ایستاد و دستهایش را باز کرد، من هم پشت سرش بودم، لال بودم، نمی‌فهمیدم. یک دقیقه‌ی دیگر پریده بود. من هم کمکش کردم. دستش را گرفتم. سگ پارس کرد. آنجا که راه دو تا می‌شد. من می‌روم شهر. سگ ایستاد و نگاهمان کرد. گفتم از سگ بدم می‌آید. سگش مرده بود. باز گریه کرد. خیلی گریه کرد آن شب. حرف نزدم. گفتم دنبال من نیا، گفتم برود دنبال او. سگ ماده و پیر بود. بعد از حافظه‌اش حرف زد، هرچه یادش آمد گفت. دوباره همان حرفها را تکرار کرد. دوباره گریه کرد. دنبال او رفت و من تا برسم شهر، دلم گرفته بود که چرا دنبال من نیامد و چرا مرا نبرد و چرا نبردمش ولی دیگر مست نبود. می‌ترسیدم بروم خانه. رفتم توی مک‌دونالد برای سگ هپی میل خریدم.

روبرویت زانو زدم.

گستاخم.

ولی مگر می‌شد فراموش کرد.

شماره را گرفتم. آدرس دادم. مادام بوآری با صدای نازکش آمد. در را باز کردم، جا خورد. شاید مرا می‌شناخت یا به جا آورد. بعد از ظهر بود. گرسنه بودم. همینطور سراسیمه از پله‌ها پایین دویدم. زیر بغلش خیس بود، از عرق. تا بویش را بشناسم براندازش کردم. گفتم توی آشپزخانه منتظر بماند. بعدش بالا رفتم. زیر پنکه دراز کشیدم و لباسهایم را در آوردم. پودر را روی زخم ریختم. آتش گرفت. آمدم پایین. نبود توی آشپزخانه. کسی داشت توی توالت حرف می‌زد، لای در باز بود، زن بلوند صورتش را برگرداند، مادام بوآری نبود. سرم را تکان دادم. دنبالش گشتم. به یک زبانی که من نمی‌فهمیدم. نشستم و هندوانه مزه می‌کرد. کف پایم می‌سوخت. از توالت بیرون آمد و دسته‌ای مو روبرویم روی میز، کنار هندوانه، گذاشت، موی خیس. پستانش ورم کرده، نوکش از صورتی بیرون زده. مادام بوآری با صورت تازه آمد، موهای کوتاه و صدای نازک و رفتند توی هال نشستند. سیگار کشیدم. دیدم تنهاست. مادام رفته بود. وحشت کردم. شروع کردم به خواندن. وقتی می‌خواندم ناخنم بلند بود و پوستم قاچ می‌خورد. دویدم بالا، توی اتاق پنهان شدم. دیگر نخواندم. می‌سوخت. به آن شب فکر کردم. ورم را مالیدم. تاریک شد. از لای در نگاه کردم. کسی نبود. فرار کردم. سونیا گفت برویم آن بالا 
و رفتیم.


دهانت را باز و بسته می‌کردی.


امیر حکیمی
28 ژوییه 2011


پی‌نوشت –

و بسیار چشمها را از این خیالها پیش آید و مقدمه‌ی آب نباشد.
"ذخیره‌ی خوارزمشاهی"


Monday, July 25, 2011

جهان پوستی / بخارست




« در زمین گرماست. گلهای رنگارنگ در همه‌ی درختان شکوفه داده‌اند. پیچک جوانه زده، آنها در باد سخت تاب می‌خورند. نسیمی که از درختان می‌گذرد عطرآگین است. استخرهای پر، لبالب، چشمه‌ها، برکه‌ها و تپه‌ها شکفته‌اند. پرندگان مکرر دلنشین‌ترین آوازها را می‌خوانند، آبها بر کرانه‌ی سبز چشمه‌‌سارها روان گشته‌اند. روزها پر ابر است و موجوادت زنده بسیار گرم هستند.»

از "میراث ایرانیان" مقاله‌ی اچ.دبلیو. بیلی
ترجمه‌ی دکتر محمد معین






"جهان پوستی"


یادداشت / برای فا*
بیست‌وپنج ژوییه 2011





اگر به دلتنگی التفات کنم، مرا می‌بلعد.

در شب می‌نشینم، همانطور که همیشه، با خودم حرف می‌زنم، همانطور که همیشه، به آوایی گوش می‌دهم، شهری که خاموش و خفته‌ست، آدمها، جیرجیرک ناله می‌کند، همانطور که همیشه. الکل توی رگم هیجان دارد، گربه‌ای دراز کشیده در چشمم خیره میشود، وقتی رد شدم، برگشتم، توی چشمش نگاه کردم، می‌خواست پیش بروم، می‌خواست در آغوشش بگیرم. برگشتم، گربه‌ی دیگری بود، این شهر نبود، شهری بود که قبلن بودم، کنار دریا، یک چشم نداشت. آن چشمی که نداشت خطِ زخم بود. فکر کردم آن آدمی را می‌شناسم که روی آن بچه‌ها آتش گشود، آنها که رفتند توی آب، آنها که ترسیدند، آنها که فکر کردند به سویش بدوند، آمد جلوی چشمم، هرکس می‌آمد، گلوله‌ می‌شد، می‌افتاد، می‌خندم. سرژ، موهای بلند دارد، سرش را می‌تکاند، موهایش پخش می‌شوند، همه‌جا تاریک، می‌گوید آب کجاست؟ برایش آب ریختم.

پرواز تاخیر دارد.

نشسته‌ام توی سالن شیشه‌ای آدمها را تماشا می‌کنم، صدایی توی گوشم. می‌روم جای سیگاری‌ها، نگاهم دنبال آن دختری‌ست که پوست شیشه دارد، از پشت پوستش، رگهایش پیدا، استخوانش پیداست. توی قطار که نشستم، چندتا صندلی جلوتر، روبروی من نشست. پیرهن نداشت، لخت بود، پوست نداشت. عطری را برداشتم، بو کردم، چشمهایم بسته بود. توی بو، بوهای دیگری بود، آدمهایی شدند، از کنارم می‌گذشتند، دنبال بوها رفتم، بوی او آمد. چشمم را باز می‌کنم، روبرویم نشسته‌ای. از توی درخت‌ها رد می‌شویم. درختی افتاده و شکسته‌ست، افتاده و سبز و شکسته‌ست. ردش را گم می‌کنم. نیم ساعت می‌گردم تا جایم را پیدا کنم. باید بنشینم. خسته‌ام، سه روز شده از این شهر به آن شهر رفتن، توی اتاق اول، دراز کشیدم روی زمین. روی تخت نرفتم. چیزی انداختم روی خودم. بعد دوش گرفتم. بعد منتظر ماندم تا آفتاب بزند. بعد خوابیدم. بیدار شدم. شب بود. سرژ آمد، خواست برویم بیرون. گفتم نخوابیده‌ام. چطور بود؟

زن توی لابی نشسته.

پیش آمدی. فکر کردم دستت را روی دستم گذاشتی. چشم باز کردم. پشت کانتر دیگر بودی.

تصویر خون روبروی صورتم هست.

تپانچه را برداشتم. تویش را نگاه کردم. گلوله‌ها را دست کشیدم. در خزینه چپاندم. به شکل گلوله فکر کردم. شش سالم بود. کسرا از جبهه آمد. مرمی به گردنش بود. چهارده سالم بود. کسرا آمد. سوسکی را در شیشه‌ی کوچکی کرده بود، گردنش بود، به همان زنجیر. هفده سالم بود. کسرا آلبومش را بیرون داد. گفتم کسرا کجاست؟ محمد گفت آلمان.

جا خوردم، وقتی توی فرودگاه دوم دوباره دیدم‌ات، خیلی. توی فیری شاپ. دستمال از گردنت زمین افتاد. گردنت را پوشانده بودی. هرکس به سینه‌ات نگاه می‌کند، از توی تنت نگاهم به نگاه دیگری گره خورد آن سوی دیگر. خم شدم، روسری را برداشتم، سرم را بالا آوردم، فکر می‌کردم وقتی سرم را بالا بیاورم چه حالتی به صورتم بدهم. بو کردم. رفته بودی. توی صورت آن آدم دیگر، لبخندم ماسید.

نامه.

عزیزم
توی خاک دنبال چه می‌گردی. انگشتهایت را زخمی می‌کنی. انگشت زخمی‌ات را به دهانم بگذار. نوشته‌‌ای استخوانی پیدا کردی. به چه درد می‌خورد استخوان. بیا اینجا. گفتم هیجان دارد. هر استخوانی پیدا می‌کنی برایش دنبال آدمی می‌گردی. برای آن آدم داستانی می‌سازی. همه‌چیز دروغ است. نگو من توی فاصله خوبم. استخوان را به من بده.

بعدن که گفتی باستان‌شناسی، خندیدی. گردنم را بوسیدی. چرا خندیدی؟

بازی.

اول می‌خندم. بعد می‌نشینم. لبتاپم را درمی‌آورم. پشتت به من است. گفتم کرم پوشیده‌ای با قهوه‌ای. نگاه کردم و دیدم پیراهن سفید پوشیده‌ای و روی‌اش ژیله‌ی بنفش داری. شلوار بلند سیاه گشادی داری. معلوم است من چیزی را می‌گویم که تو را به وجد بیاورد. اتاق شیشه‌ای‌ست. کافه نبود. گفتی بازی کنیم. من بازی بلد نیستم. بازی را به نیت بازی نمی‌کنم. همه‌اش بازی‌ست. اما بیرون پیدا نیست. پیش نرفتم. نپرسیدم اهل کجاست. نپرسیدم نامش را. خودم را معرفی نکردم. نخواستم صدایش را بشنوم. پیش رفتم. از کنارش رد شدم. بویش کردم. بار دوم بود. دستمال را توی جیبم فشار دادم. می‌خواهی بدانی چه کار می‌کنم؟ می‌نویسم می‌خواهی بدانی چه کار می‌کنم. صورتت شبیه مستطیل است از جایی که من نشسته‌ام. دماغ‌ات مثل منقار جلو آمده، دور چشمهایت طناب بسته‌ای، ابروهایت را به هم کشیده‌ای، موهای پشت لبت را بند نمی‌اندازی چرا؟ من از تو وحشت می‌کنم. کسی آنجا نیست. و می‌دانم فارسی نمی‌داند.
اول می‌خندم.
از دستشویی که برمی‌گردم، کتاب می‌خوانی. حواست پیش رفتن و آمدن من نیست. می‌نویسم سرش را بالا نیاورد. خط می‌زنم. سرت را بالا آوردی، توی چشمهایم نگاهی کردی. نه. روبرویت نشستم. به روی خودت نیاوردی. لبتاپ را از توی کیفم در آوردم. موهایت را بافته‌ای. موهایت دوباره کاهی شده. میز چوبی‌‌ست، صندلی‌ها چوبی‌ست. کف، شیشه‌‌ی صدفی‌ست. ابتذال دارد. واقعیت این‌طورست. منتظر بودی. مرا نمی‌بینی. فهمیدم. روز دوم اتاق پیدا نکردیم. سرژ نمی‌خواست سراغ کسی را بگیرد که آنجا می‌شناخت. مجبور شد. قرار گذاشتیم و گفت در اسکله منتظر بمانیم. آمد. وقتی منتظر بودیم، وقتی من رفتم خودم را خالی کنم، وقتی برگشتم، سرژ سیگاری پیچیده بود، بوی علف دریا را برداشته بود. نشستیم و سه ساعت گذشت. کتاب را که پایین می‌آوری، از چشمت می‌ترسم. علف نمی‌کشی. تا برسیم بخارست، برویم خانه‌ی سرژ. می‌نویسم سیگار لای انگشتت، از انگشتت بالا می‌رود، صورتت را نمی‌بینم. لختی. توی تنت پیداست. بنفش است. زبانم را لای گوشت می‌گذارم.
اول می‌خندم.
می‌ترسم کبودی‌ها را ببینی.
می‌ترسی خال را ببینم.
آزرده‌ای.
آدم بعدی را پیدا می‌کنم. مردی با لباس خاخام‌ها، با ریشی که هنوز مانده تا بلند شود، مرد نیست، جوانی، با زنی، زن کتاب می‌خواند، کتاب عبری‌ست. صورت داهاتی‌ دارند هر دو. مجسم کردم غازی را از گردن گرفته مرد، مجسم کردم دو تا بچه توی بغل زن. روی تابلو نوشته تل‌آویو. می‌پرسی اگر مهر اسراییل در پاسپورتم باشد، ایران راهم نمی‌دهند؟ بی‌اختیار قهقهه می‌زنم. بهتر. بعد می‌برندت زندان. بعد سوال‌پیچت می‌کنند. بعد گریه می‌کنی. نه. اول گریه می‌کنی. کسی زبانت را بلد نیست. تو می‌خواهی به سفارت اطلاع بدهند. وکیل می‌خواهی. کسی به حرفت گوش نمی‌کند. کسی توی گوشت می‌زند. آنها بلندبلند می‌خندند، با هم حرف می‌زنند. از من بدت می‌آید که به همان زبان حرف می‌زنم. به من فکر نکن. هیچ‌کس نمی‌داند کجایی. آنجا کنیا نیست که اگر پاسپورتت را دزد برد بروی سفارت. بترس که کاری از کسی بر نمی‌آید. مالی نیست که به پدرت زنگ بزنی بگویی پول بفرستد. شکنجه‌ات می‌کنند. چرا رفته‌ای اسراییل. اسم او هم امیر بود. من مهربان نیستم. او مهربان بود. من واقعی نیستم. او بود. من، خیال تو ام. پیشانی‌ام را می‌بوسی.
اسم او هم امیر بود.
بهتر.
نمی‌رویم.
برنمی‌گردم.
اول می‌خندم.

نامه.

عزیزم
به آن بچه‌ها فکر نکن. سعی نکن آن آدم را بفهمی. توی یکی از فیلمهایی که برگمان نوشته، عذاب، پله‌هایی هست، مدرسه‌ی پسرانه‌ی شبانه‌روزی‌ای هست، اتاق زیرشیروانی‌ای هست. فیلم سیاه و سفید است. تصویرها توی مه. - انتخابی هست. آن را ببین.
تپانچه را زیر بالشم که می‌گذارم. سرم به سختی‌ی تپانچه تکیه که دارد، خیالم از کابوس آرام است.
تپانچه را توی جیبم که می‌گذارم. به خانه‌ات که می‌آیم. متحیر نگاهم که می‌کنی. تپانچه را بیرون که می‌کشم، توی دهانم که می‌گذارم، شلیک که می‌کنم، خیالم از کابوس آرام است.
خاک گرسنه‌ست. چرا استخوان را از آن بیرون می‌کشی. استخوان تازه می‌خواهد.  

به سختی بیدار شدم.

سرژ صدایم کرد. کوله‌اش را بسته بود. روی دوشش بود. گفت برویم. من هیچ حرف نزدم. توی قطار نشستیم. تو روبرویم بودی. لخت بودی. کسی تو را نمی‌بیند. سرژ می‌گوید. هولم می‌دهد. روبرویت می‌نشینم. انگشتت زخمی‌ست، توی موهایم فرو می‌کنی. در راهروی دیگر، گمت کردم. سرژ خندید. محکم به شانه‌ام زد و از خنده روی زمین پهن شد. مردم تماشا می‌کردند. تو دور می‌شدی.

زبانم بنفش شد.

* مصطفا هر تیزی را به پوستش می‌کشید، می‌بُرید تنش را و خون را تماشا می‌کرد.



"به کارزار اندر آید
به‌گونه‌ی ایزدآذر
که به نیستان افتد
و باد با او یار بود
که او شمشیر باز آورد"

از منظومه‌ی "ایاذگار زریران" 
برگردان ذبیح‌الله صفا 

Wednesday, July 13, 2011

جغرافیای سگ/ سوم



سیاه می‌آیی
با تیغه‌ی دشنه‌یی که به سینه داری.

- اسلامپور


"جغرافیای سگ"
سوم.
به امیر حکیمی


بیدار شدم. مزه‌ای روی انگشتم مانده، بویی، صورت‌ات. توی عرق غلت زدم، تنت چشمه بود، نبودی. و به یتیم‌خانه رفتم. الستار برایم کار پیدا کرده، به آنها زبان یاد بدهم. سنگین بلند شدم، ظهر بود، آفتاب بود، از سایه می‌رفتم، توی مترو، پیرزنی همراهم، چهره‌اش، پیرزن، یادم آمد، فکر کردم. جایی دیده بودم، خیره‌خیره بود، دیدم پیر نیست، جوان نیست، سن ندارد، ترسیدم، سرم را پایین انداختم، زنی شد، با دکولته، روبرویم ایستاد، دستش را به حلقه‌ گرفت، دست من بود، سینه‌ی لختش، شانه‌های لختش، صورتش کو. فکر کردم کجا. و فشرد، حلقه را. خواستم دستم را بکشم، به روی خودم نیاوردم، احساس نگاهش روی پیشانی‌ام پایین آمد، توی دهانم فرو ‌رفت، از سینه‌ام دستی ‌شد، ناخن روی گردنم، چنگی شد، نفسم گرفت، نشستم، دستم در حلقه مانده بود، و صورتش لبخند می‌زد: سینه نداشت، مار بازوش.  

محاصره‌ام کردند، او آمد، بغلم کرد، خواست ببوسد، مرا و اَل را، اَل را بوسید، پس کشیدم، پسرک سینه سپر کرده، غرور و ترنمی توی چشمش، تو را نگاه کردم، بازویت را، مار را، دو تا مار، یکی دور مچت، از برنج، طلایی، سخت، دست به سرش کشیدم، موهاش، طلایی، تنم لرزید. نشستم. تو روی زانوت، صورتش را توی دستت گرفتی، دلت سوخته، دیدم، با آن خط سیاه دور چشمت، دختری دورتر به دستگیره‌ی در آویزان بود، دخترک عشوه می‌فروخت، توجه می‌خواست، تو را، دست به بازوت کشید، به مار، مار پیچیده، سخت، طلایی. بعد آنهای دیگر. هرکس چیزی آورد. کاردستی‌ها، یکی شعر خواند، پاسترناک. زانو نداشتم. توی لرز، و عرق و موج گرمای توی هوا و بازوی تو. دهانم چسبیده بود، بزاق لبهایم را دوخته، به تو گفتم بپرسی. به تو گفتم دخترک حسود است. توی نقاشی یک اسب بود، اسب سرخ بود، منقار داشت، و پرنده بود، پرنده عقب‌تر بود، پرنده سرخ بود، صفحه دیگر سفید. نه هیچ چیز دیگری.

به دیوار، صورتت، شکمت، سینه‌ات، نداشتی، مریض بودم، لب‌هام روی بازوت، پایین، بازوت دور گردنم، مار را به لبم، به لبم مالیدی، که بگزد، گفتم اگر بگزد، خندیدی، چشمهای گربه‌ات، با آن سایه‌ی سیاه، دستم روی ران، بالا‌تر، جنگل‌ انبوه، وقتی از هند برگشتی، برگشتی اینجا. کمرت عذاب بود، درد. سفت بود. راه رفتیم. از آن پل حرف زدیم. تو مسافری، ساکن می‌شوی، نگاه می‌کنی، زیر پوست می‌روی، حرف می‌زنی، مردم زبانشان را به تو نشان می‌دهند، تو زبان را به ساق پایت بسته‌ای، گم شده‌ای. خیس شد. ساقت را بسته‌ای، به بندی شبیه فرش. نقش روی فرش، نقش مار پوست مار بازوست. آن را می‌خواهم، از پشت که گرفتمت، کف دستم روی کمرت، سفت بود، ستون سفت، ماهیچه‌های منقبض، با انگشت مهره‌ها را شماره کردم، مریض بودم، سرفه کردم، عطسه، عطسه، از هند بگو.

بیدار شدم. مزه‌ات روی انگشتم. به صورتم کشیدم، پیشانی‌م خیس، تنم. عرق. برایت نوشتم می‌سوزند در اسید دمپایی‌ها، اسیدِ پستان گاو، از شکم گربه آویزان. زن به دنبالم می‌آید، توی دخمه‌های مرمر، دالان دالان، با صندوق‌ها و گنجه‌های بلوط و گردو، آینه‌های قدی، که در آینه حروف و عدد می‌رقصد، صورت می‌شود عدد و کلمه، هر صدا رمزی می‌گشاید. زن می‌آشوبد، سینه و مویش، چهره و رهایی، نورهای قرمز، گریختن، را به جان‌م می‌اندازد. عرق می‌کنی در دخمه و بخار می‌شوی، خمار و خواب. می‌افتی. وقتی می‌گریزی. مدفوع و اسید گربه از پستان گاو. برای دمپایی‌ها، اضطراب. صدام. قرار داشتم. آماده شدم. خزیدم توی مترو، پایین رفتم، تاریک شد. توی تونل. آنکه آمد. روبرویم ایستاد، تویم ایستاد، احساس خفگی. افتادم.

پرسیدی چیست. دریای زرد بود و وزغ، وزغ آبی، ماهی‌های قرمز، صفحه تمام آب زرد گرفته. پسر توضیح می‌دهد. نمی‌فهمم چه می‌گوید. نگاه می‌کند. تو می‌پرسی فکر می‌کند من چه کاره‌ام. وزغ نگهبان ماهی‌هاست، مثل پرنده که اسب را می‌پاید، و اسب که پرنده را، اگر پرنده افتاد، اسب می‌پرد، نجاتش می‌دهد، سرخ است. ماهی‌ها را، اگر افتادند بیرون، بیرون کجاست. آنجا. آنجا بیرون قاب تصویر. آنجا هیچی نیست. تو گفتی. پسر خندید. دست‌هایش را به بی‌تفاوتی تکان داد. زانوت روی زمین بود. دست کشید به بازوت. دختر آمد و آویزان من شد. ندیدم چه گفت. دوربین را به او دادی، او رفت و از خودش و از دوستش توی پنجره عکس گرفت و از چیزهای دیگری، و آدمهای دیگری، در کارگاه، آنها نقاشی‌ها را نشانم می‌دهند، فردا برنامه دارند، آنها را می‌فروشند، توی قدیم شهر، در کافه‌ای. پسر به تو می‌گوید به من بگویی بیایم آنجا.

می‌خواهی برگردی هند.

کنار رودخانه نشستم. هرجا نگاه کردم گربه‌ای از شکمش پستان گاوی آویزان. دمپایی‌ها توی آب می‌رفتند. فریاد می‌زدم و از دالان مرمر می‌گریختم، از دالانی به دالان دیگر. ترسیده بودم. رودخانه گل بود. آب اسید بود. اسید از پستان گاو می‌ریخت با قاطی‌اش دانه‌های سیاه که به مدفوع موش می‌مانست، غلیظ، صورتم زیر پستان، دهانم، چشمم. صورتم، دمپایی‌ها توی اسید می‌سوخت. باید جواب می‌دادم، زن می‌پرسید، هر سوال قفلی می‌گشود. همه را می‌دانم. بخار برخاست، صورت نداشت، صورت او می‌شد، نمی‌خواست، توی بخار، افتادم. از مترو پیاده شدم. دور و برم را نگاه نکردم. ترسیدم بیاید.

گفتی مار تن من است.

گفتم قفل. خواباندمت، روی زمین، خشک. پیرهنت را بالا زدم. بیرون کشیدم، سینه‌ بندت نبود. سینه نبود. خواستم مار را از بازوت باز کنم. گوشتت کنده شد، بازوت، پسرک بالای سرم ایستاده بود. یتیم‌خانه باغی‌ست. از پله‌ها بالا رفتیم. دیوارها را با پوستر، با کاغذ رنگی، با عکس بچه‌ها پر کرده‌اند. دخترها جمع شدند، سرود خواندند. دکلمه‌ای خواند دختر بزرگتر، سیزده ساله. مچت کنده شد. خون نیامد. لبم را گذاشتم روی مقطع. به خودت پیچیدی. کمرت. ساق‌ها را از ساق‌ات بریدم. چه کار می‌کنی. فریاد زدی. پسرک خندید. دوید. عکس را آورد، نشانم داد. توی شیشه صورت خودش بود، تن دوستش که آن‌طرف شیشه. گونه‌ام را بوسید. گفتم از اسب عکس بگیرم؟ گفت بگیرم. گرفتم. گفتم تنت را بلعیده.


رفتی رم. نوشتی عمل کرده‌ای. مار را از بازوت بریده‌اند. کمرت درد نمی‌کند. برمی‌گردی. دلت تنگ شده. من واقعی نیستم. از پوستم نفست بالا می‌رود. هند می‌شوم.

می‌گویی اسبی. پسرک گفت. توی باغ بازی می‌کنیم. می‌دویم. او می‌آید. کاغذ تازه می‌آورد، سفید و چشمهای عینکی، عینک سرخ است. تو اسبی.



سیزده ژوییه 2011
امیر حکیمی


پی‌نوشت – و میان من و تو راه محبت به چه تاویل گشاده تواند بود؟ که من طعمه تام و هرگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست. / کلیله و دمنه 




Sunday, July 10, 2011

نامه‌های غربت / 9 - به شاهد


مرا دلی‌ست که رو از فراغ می‌پیچد،
سر نظاره ز گل‌های باغ می‌پچید، به آشنایی زلف تو 
خوش‌دلم 
شب هجر 
به فرض گر همه بوی چراغ... 
به بوی زلف تو گر خاک می‌زنم به مشام 
نسیم می‌شود و در دماغ - می‌پیچد
                                     
                                      - طالب


شاهد عزیزم


پشت در، تا نامم را بخوانند، منتظر بودم. آنها حتا از پس تلفظ آن هم بر نمی‌آیند. توی فکرهایم - آفتاب هم رحم نداشت. شب‌ها داغتر، زیر شیروانی، من که نمی‌خوابم، اما آن گرما، گرما طاقت را از آدم می‌گیرد، افتاده باشی در آب جوش، تنت توی عرق خودت ور می‌آید، پخته می‌شود، استخوان نرم می‌شود – این یک سال را ورق زدم. از آن شب پارسال که در خانه‌ی تو بودم و کسی نمی‌دانست من رفته/نرفته‌ام و به کسی نگفته بودم و از تو خواستم به کسی نگویی. برای من سفر قبل‌ترش آمده بود، اما چرا می‌خواستم خودم را به انزوایی مصنوعی حبس کنم، اگر می‌دانستم بعد اینطور می‌شود که شده، اگر مختصات آوارگی را می‌دانستم، اما نخواستم کسی بداند. رفته بودم. برای خودم هم رفته بودم. آن انزوا وقتی آغاز شد از دوشنبه‌ای که در کوچه‌ی روبرو، صدای گلوله آمد و نوجوانی روبروی چشم‌ام بر زمین افتاد. دیگر آنجا خانه نبود، بوی خون و فریاد و سطل‌های سوخته بود. من زندگی را معلق کردم، شهر مرا معلق، و خاطراتم، و از خانه بیرون نیامدم. اگر می‌آمدم، همه‌ی ما در آن شهر غریبه‌ایم، بعدن نوشتم آن غربتی که آنجا دنبال ما می‌آید هیچ کجای جهان آن‌طور نیست. اگر تفضیلی باشد، غریب‌تریم در شهری که هرکس به همان زبانی حرف می‌زند که ما حرف می‌زنیم و هیچ‌کس نمی‌فهمد آن زبان را انگار و تو سکوت می‌کنی. آمدنم بیرون از خانه، تمام آن سال، آن شبهای چهارشنبه‌ی معهودمان بود. از آن شبها گریه‌های رایان و نوش‌خواری‌مان، از آن شبها بحث‌های طویل‌مان، از آن شب‌ها، برگرهای زغالی و در آن آشپزخانه‌ی کوچک بر روی زمین نشستن، همه هست؛ اما بیشتر از آنها تصویر اتوبان خلوت همت است که وقتی از پیش تو بیرون می‌آمدم، باید تا خانه می‌پیمودم و هیچ جنبنده‌ای در بزرگراه نبود پنج صبح پنج‌شنبه. به تو هیچ‌وقت نگفتم که هربار که شبی می‌گذشت، توی راه بازگشتت خیال من این بود که چقدر مانده تا این شبها تمام شود. صورتم تا به خانه برسم، خیس بود. اما حالا، حالا که چندین شهر را گشته‌ و دیده‌ام، هر دو سه ماهی ازکشوری به کشور دیگر رفته‌ام، درست‌ این است که بگویم آدم در تهران تنهاتر است، غریب‌تر و منزوی‌ست.
گنجشکی می‌پرید، ملخی را دنبال می‌کرد. شکارچی ماهر، شکار را یکباره نمی‌زند، از نفس می‌اندازد، به منقار می‌گیرد و ول می‌کند، یکباره، شکار از نفس افتاده گرفتار می‌شود. در انتظار، تماشایم به آن دو بود، نشنیدم که صدایم کردند. با نکش، پای ملخ را، دستش را و بالهاش را جداجدا می‌انداخت. پیش رفتم، پرید، ملخ را برد، نگاه کردم، پوستش را کنده بود. نامم را شنیدم که می‌خوانند. احساس آن ملخ را زیر پوستم بود. زن گفت باید کاغذ دیگری ببرم. نگاهم نکرد. فرقی نمی‌کند برای آنها، آن‌جایی که او نشسته، او خود گنجشکی‌ست، و یک بازی هم بالای سر اوست و یک عقابی بالای سر آن و یک جانور دیگری بالاتر. خشونت دارد طبیعت. آمدم برایت بنویسم چطور تاریخ آدمیزاد تلاشی‌ست برای سوار شدن به طبیعت حال که آن خشونت ذاتی خودش هم هست. توی بالکن نشسته بودم. روبرویم آن کوهی‌ست که زندگی از آنجا شروع می‌شود. این کوه علامت من است، شبیه آن کوهی که وقتی یک سال پیش، پایان و آغازم بود اگر از آن می‌گذشتم، آن‌وقت با چهارپا، با ترس، از گردنه. برای دوستی نوشتم: "رویا ندارم. دلم می‌خواهد دنیا را کوچک کرده باشم، پس در خانه می‌نشینم و خیالم از پنجره‌ی اتاق زیرشیروانی‌ام به تپه‌ی مقابل پرواز دارد، آنجا دنیا تمام می‌شود و من برای احتضار آماده‌ام. و بر سینه‌ی کوه صومعه‌ای‌ست، که تویش رفتم. پیرزن‌ها در جایگاه نماز تسبیح به دست، آوایی را زمزمه می‌کردند. ما سه نفر بودیم و من از کدورت آن فضا، از دود عودی  که بوی ماندگی را خواست پوشیدگی داشت، به حال نفرت افتادم و آن زنها، کلاغ‌های روسی شدند که در زمستان در زیر پنجره‌ام، انتظار می‌کشیدند و تو فکری بودی کی زمانی، چون نمایی از پرندگان هیچکاک، بر پنجره و چراغ و آدمیزاد حمله می‌کنند، خود را به درها می‌کوبند.
کجای این جهان زیستن و چه مقدار دیدن، فایده نمی‌کند. هرجا، با هرجا فرق ندارد. آشفتگی با ما قرین است، من از ملال می‌نویسم و این به خاطر قحطی‌ست. قحطی آمده و هر گوشه جنگ است. دیروز در خیابان کسی را تکه‌تکه کردند. امشب به زنی هجوم می‌برند، برهنه‌اش می‌کنند و بر نوک پستانش فندک می‌گیرند. سیگاری بر صورت کودکی خاموش می‌شود و سرآخر، او که به اینها عادت کرده نفت‌آلوده خود را آتش می‌زند. پشت کوه مجاور، این دنیاست. پشت کوه مجاور چمنزاری‌ست. پشت کوه مجاور عاقبت آدمی‌زاد منتظر است با کلاغها و زنهای صومعه، گورستانی‌ست. و این حرفها را با آن دوتای دیگر گفتم و شب با یکی‌شان در تخت هم‌آغوش شدم. بوی تعفنِ تن و من که دیگر به خودم تماشا ندارم، از جایم جهاند و دیگر خوابم نبرد. از آن شب بیدارم و آن پیرزنها با منقارهایشان بر تنم نک می‌زنند و از زخم می‌مکند. پس هر شب می‌آیند، هر روز بر درخت بیمار می‌نشینند و تو نوبتت را منتظری وقتی، آنها هر شب. و یا خودت را در شهرهای شلوغ گم می‌کنی. غایت آنجاست که روبروی صفحه‌ی مانیتورت بنشینی و از آنجا دست و پا زدن آدمها را تماشا کنی. دنیا را کوچک کرده‌اند و این کوچکی برای من کوچک نیست. چطور به تماشا و شنیدن بدبختی هم عادت کردیم و از کنار هم گذشتیم و او همان انسان‌ است که دیشب برای تو آواز غمگینی خواند. و تو به روی خودت نیاوردی، امروز، در خیابان، در کوچه، پشت کوه مجاور. چراکه تن مجموعه‌ی نفرت است، من دیگر نمی‌نویسم."
بر لبه‌ی پنجره‌ی خانه‌ی روبرو، آن‌وقت دو تا کبوتر توی چشمهای هم نگاه می‌کردند، یکی گردن کج می‌کرد که سفید بود و طوقی قهوه‌ای روشن داشت، یکی که سیاه و خپل‌تر بود، پیش آمد، نک‌های‌شان را در هم چفت کردند، بالهایشان را در هم، نوازش منقار و بال. لبخند ناگاه شد. پس نوشتم انسان، جدای از آن نیست. تپه‌ی مجاور مرز انتزاع من از هراس وحشت دنیاست. دو تا کبوتر، تپه را بر بال گرفتند، از پیش انتزاع من برداشتند، حالا دشت مانده و ملخها و گنجشکها و کبوترها و انسان‌ها و کاکل گندم.

                                                
نوزده تیر هزاروسیصد و نود
امیر


پ.ن – مرا ببخش که آنجا نبودم روز دفاع‌ات. مرا ببخش که آنجا نیستم امروز. مرا ببخش که در گفتن دوستت دارم و دلتنگی، چنین زبان گنگ و پریشانی دارم. 
تولدت مبارک. سمیرا و رایان را به عوض من هم ببوس. 


Tuesday, July 5, 2011

Tetigisti acu / دفتر ضلال


به نظاره ایستاده بودم و آنچه گویم از معاینه گویم.
               "تاریخ بیهقی"


Tetigisti acu 
به فا *
                            


آواز
آخر                                 

روسپی            و        شکارچی
            شبهای مرگ
                                      اوست که می‌آید
             وقت تاول
                             در حلق
               زبان
به گرد اندوه
                             غزالان جستند
              سینه
عریان
و شب دهان گشوده
                             اشتیاق را آغوش کرد
پس از زانو افتاد         ترد
                             تکرار انگشت
در عبور
            به دیوار
                             چسبیده
                             حلقت را
و این دیوانه
          در چشمهاش
            - خلسه -
آفریده‌ی کوچک
              خندید
                             میان آب
اگر برگردد
            به آستانه       قوس می‌اندازد
خفه می‌کند
             تو را
که دل دادی               به زندگی
غبار                       پس
بمیرد            
   اکنون
          رهایش کن


ریسمان                    بر گلو          
بر پا                       طوق  
          سیاه می‌افتد

تف می‌اندازد


* و یک صورت. عیاش و بازیگوش. به رویا دانست، بلور از آسمان می‌افند و لب را به دندان می‌جود، خالی و پوک. به رویا دانست
 که می‌آید.


امیر حکیمی
دفتر ضلال
چهار ژوییه 2011


تسمه – چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان قاطع) – دهخدا
موی شانه کرده‌ی بالای پیشانی را نیز گویند. (برهان قاطع) – دهخدا