چیزی که من دارم هنوز دو حافظه است. حافظهی خودم و حافظهی شکسپیر که تا حدی خود منم. یا بهتر بگویم، صاحب مناند. جاییست که این دو در هم فرو میروند... چهرهی یک زن هست.
"حافظهی شکسپیر"، بورخس
"جغرافیای سگ"
چهارم.
به امیر حکیمی
توی گرما سیگار مزه نمیکند، هندوانه مزه میکند. اما زن چاق دوباره داغم کرد، دیدم آنجای تنم ورم کرده و آب هندوانه از لبهایش چکه میکند. نتوانستم دوباره بخوابم. گفتم تخمین سن بلوند توپری که سینههای روشنی دارد غیر ممکن است. آب هندوانه روی پوستش شور بود، دهنم مزهی پیاز میداد، عرق میکردم، سیگار کشیدم. کف پایم آتش گرفت. به او هم گفتم بیاید. بوی ترشی داشت. دیدم او هم ورم دارد، پیرهنش را پاره میکرد. عصبانی شدم و پا از توی آب سرد بیرون آوردم و از حمام بیرون آمدم و توی اتاق خودم را حبس کردم و نگذاشتم بیاید تو. میخواستم مزهی پیاز و مزهی هندوانه و مزهی سیگار از دهانم برود. خودم را خاراندم. دستم پر از جای نیش بود و ناخن در پوست راه گرفت. پودر را روی زخم ریختم، آتش گرفت.
سلام به آب برسان.
بیدار شدم. همهجا تاریک بود. گفتم رفته. در اتاق را باز کردم، از لای در پاییدم. هیچی نبود، تاریک بود. صدای رفتنش را نشنیدم. خیس بودم، موهام چسبیده. توی رستوران مادام بوآری سفارش دادم. چند تا عکس آوردند. یکی را انتخاب کردم. گفتند اسمش مادام بوآریست. شمارهاش را دادند. قرار شد زنگ بزنم. آمدم توی خیابان. باید میرفتم به کافهی هتلی، برای پاپ کوییز. آنجا بود. او. توی گروه مارک بود، سونیا بود، بیگ جان بود و من بودم. فقط جواب یک سوال را میدانستم: گوبلز. با این حال سوم شدیم. آمدیم بیرون، دست سونیا را گرفتم که او ببیند. رفتیم از کوه بالا، من تند رفتم، سونیا نمیآمد. گفت آرامتر. شب بود. تاریک بود. صدای نالهای آمد و صدای سگی آمد. سگ دنبالمان راه افتاد. من هم مست بودم. او هم سرش گرم شد. نگاه کردم به راه. یادم رفت. سونیا عقب مانده بود. هی میگفت آن فیلم را ببین. این فیلم را ببین. من همه را دیده بودم، به روی خودم نیاوردم، زدم زیر آواز، توی آوازم نشست. سگ هم میآمد. روی تختهسنگی. سرش را گذاشت روی شانهام و گریه کرد. میخواندم. با صدای الکل. داستانش را گفت. سه سال پیش شد. آن پسر بودم. اسمش یادم نماند. شاید مارسل بود. حالا لال شده. دیگر چیزی نمیفهمد. مغزش خراب شده. گفت برایش پیغام بفرستیم و گوشت را به دندان کشید. مزهی گوشت یادش رفته بود. عق زد. او را بالا آورد. آن شب.
مزهی هندوانه نمیرود. دوباره دهانم را شستم. نرفت. شامپو ریختم توی دهانم، چند دقیقه شد، کف شد، مزهی تلخ شد، زبانم خنک شد. خنکی از گلویم پایین رفت. نرفت و دستم میسوخت.
در پیغام نوشتم سونیا گوشت را به دندان کشید بعد از یازده سال و بالا آورد و حالا کنار من افتاده و دلم برایت تنگ شده و کجایی. چند دقیقه گذشت و من فکر کردم به آن شب. راه افتادیم و سونیا به من تکیه داد و سگ دنبالمان آمد. اینبار راهِ پلهها را گرفتیم. وقتی رسیدیم به آن گردنه، ایستادیم که شهر را تماشا کنیم. میخواست پرواز کند. رنگش پریده بود و صورتم را لیسید. رفت روی دیوار کوتاه ایستاد و دستهایش را باز کرد، من هم پشت سرش بودم، لال بودم، نمیفهمیدم. یک دقیقهی دیگر پریده بود. من هم کمکش کردم. دستش را گرفتم. سگ پارس کرد. آنجا که راه دو تا میشد. من میروم شهر. سگ ایستاد و نگاهمان کرد. گفتم از سگ بدم میآید. سگش مرده بود. باز گریه کرد. خیلی گریه کرد آن شب. حرف نزدم. گفتم دنبال من نیا، گفتم برود دنبال او. سگ ماده و پیر بود. بعد از حافظهاش حرف زد، هرچه یادش آمد گفت. دوباره همان حرفها را تکرار کرد. دوباره گریه کرد. دنبال او رفت و من تا برسم شهر، دلم گرفته بود که چرا دنبال من نیامد و چرا مرا نبرد و چرا نبردمش ولی دیگر مست نبود. میترسیدم بروم خانه. رفتم توی مکدونالد برای سگ هپی میل خریدم.
روبرویت زانو زدم.
گستاخم.
ولی مگر میشد فراموش کرد.
شماره را گرفتم. آدرس دادم. مادام بوآری با صدای نازکش آمد. در را باز کردم، جا خورد. شاید مرا میشناخت یا به جا آورد. بعد از ظهر بود. گرسنه بودم. همینطور سراسیمه از پلهها پایین دویدم. زیر بغلش خیس بود، از عرق. تا بویش را بشناسم براندازش کردم. گفتم توی آشپزخانه منتظر بماند. بعدش بالا رفتم. زیر پنکه دراز کشیدم و لباسهایم را در آوردم. پودر را روی زخم ریختم. آتش گرفت. آمدم پایین. نبود توی آشپزخانه. کسی داشت توی توالت حرف میزد، لای در باز بود، زن بلوند صورتش را برگرداند، مادام بوآری نبود. سرم را تکان دادم. دنبالش گشتم. به یک زبانی که من نمیفهمیدم. نشستم و هندوانه مزه میکرد. کف پایم میسوخت. از توالت بیرون آمد و دستهای مو روبرویم روی میز، کنار هندوانه، گذاشت، موی خیس. پستانش ورم کرده، نوکش از صورتی بیرون زده. مادام بوآری با صورت تازه آمد، موهای کوتاه و صدای نازک و رفتند توی هال نشستند. سیگار کشیدم. دیدم تنهاست. مادام رفته بود. وحشت کردم. شروع کردم به خواندن. وقتی میخواندم ناخنم بلند بود و پوستم قاچ میخورد. دویدم بالا، توی اتاق پنهان شدم. دیگر نخواندم. میسوخت. به آن شب فکر کردم. ورم را مالیدم. تاریک شد. از لای در نگاه کردم. کسی نبود. فرار کردم. سونیا گفت برویم آن بالا
و رفتیم.
دهانت را باز و بسته میکردی.
امیر حکیمی
28 ژوییه 2011
پینوشت –
و بسیار چشمها را از این خیالها پیش آید و مقدمهی آب نباشد.
"ذخیرهی خوارزمشاهی"
No comments:
Post a Comment