مرا دلیست که رو از فراغ میپیچد،
سر نظاره ز گلهای باغ میپچید، به آشنایی زلف تو
خوشدلم
شب هجر
شب هجر
به فرض گر همه بوی چراغ...
به بوی زلف تو گر خاک میزنم به مشام
نسیم میشود و در دماغ - میپیچد
- طالب
شاهد عزیزم
پشت در، تا نامم را بخوانند، منتظر بودم. آنها حتا از پس تلفظ آن هم بر نمیآیند. توی فکرهایم - آفتاب هم رحم نداشت. شبها داغتر، زیر شیروانی، من که نمیخوابم، اما آن گرما، گرما طاقت را از آدم میگیرد، افتاده باشی در آب جوش، تنت توی عرق خودت ور میآید، پخته میشود، استخوان نرم میشود – این یک سال را ورق زدم. از آن شب پارسال که در خانهی تو بودم و کسی نمیدانست من رفته/نرفتهام و به کسی نگفته بودم و از تو خواستم به کسی نگویی. برای من سفر قبلترش آمده بود، اما چرا میخواستم خودم را به انزوایی مصنوعی حبس کنم، اگر میدانستم بعد اینطور میشود که شده، اگر مختصات آوارگی را میدانستم، اما نخواستم کسی بداند. رفته بودم. برای خودم هم رفته بودم. آن انزوا وقتی آغاز شد از دوشنبهای که در کوچهی روبرو، صدای گلوله آمد و نوجوانی روبروی چشمام بر زمین افتاد. دیگر آنجا خانه نبود، بوی خون و فریاد و سطلهای سوخته بود. من زندگی را معلق کردم، شهر مرا معلق، و خاطراتم، و از خانه بیرون نیامدم. اگر میآمدم، همهی ما در آن شهر غریبهایم، بعدن نوشتم آن غربتی که آنجا دنبال ما میآید هیچ کجای جهان آنطور نیست. اگر تفضیلی باشد، غریبتریم در شهری که هرکس به همان زبانی حرف میزند که ما حرف میزنیم و هیچکس نمیفهمد آن زبان را انگار و تو سکوت میکنی. آمدنم بیرون از خانه، تمام آن سال، آن شبهای چهارشنبهی معهودمان بود. از آن شبها گریههای رایان و نوشخواریمان، از آن شبها بحثهای طویلمان، از آن شبها، برگرهای زغالی و در آن آشپزخانهی کوچک بر روی زمین نشستن، همه هست؛ اما بیشتر از آنها تصویر اتوبان خلوت همت است که وقتی از پیش تو بیرون میآمدم، باید تا خانه میپیمودم و هیچ جنبندهای در بزرگراه نبود پنج صبح پنجشنبه. به تو هیچوقت نگفتم که هربار که شبی میگذشت، توی راه بازگشتت خیال من این بود که چقدر مانده تا این شبها تمام شود. صورتم تا به خانه برسم، خیس بود. اما حالا، حالا که چندین شهر را گشته و دیدهام، هر دو سه ماهی ازکشوری به کشور دیگر رفتهام، درست این است که بگویم آدم در تهران تنهاتر است، غریبتر و منزویست.
گنجشکی میپرید، ملخی را دنبال میکرد. شکارچی ماهر، شکار را یکباره نمیزند، از نفس میاندازد، به منقار میگیرد و ول میکند، یکباره، شکار از نفس افتاده گرفتار میشود. در انتظار، تماشایم به آن دو بود، نشنیدم که صدایم کردند. با نکش، پای ملخ را، دستش را و بالهاش را جداجدا میانداخت. پیش رفتم، پرید، ملخ را برد، نگاه کردم، پوستش را کنده بود. نامم را شنیدم که میخوانند. احساس آن ملخ را زیر پوستم بود. زن گفت باید کاغذ دیگری ببرم. نگاهم نکرد. فرقی نمیکند برای آنها، آنجایی که او نشسته، او خود گنجشکیست، و یک بازی هم بالای سر اوست و یک عقابی بالای سر آن و یک جانور دیگری بالاتر. خشونت دارد طبیعت. آمدم برایت بنویسم چطور تاریخ آدمیزاد تلاشیست برای سوار شدن به طبیعت حال که آن خشونت ذاتی خودش هم هست. توی بالکن نشسته بودم. روبرویم آن کوهیست که زندگی از آنجا شروع میشود. این کوه علامت من است، شبیه آن کوهی که وقتی یک سال پیش، پایان و آغازم بود اگر از آن میگذشتم، آنوقت با چهارپا، با ترس، از گردنه. برای دوستی نوشتم: "رویا ندارم. دلم میخواهد دنیا را کوچک کرده باشم، پس در خانه مینشینم و خیالم از پنجرهی اتاق زیرشیروانیام به تپهی مقابل پرواز دارد، آنجا دنیا تمام میشود و من برای احتضار آمادهام. و بر سینهی کوه صومعهایست، که تویش رفتم. پیرزنها در جایگاه نماز تسبیح به دست، آوایی را زمزمه میکردند. ما سه نفر بودیم و من از کدورت آن فضا، از دود عودی که بوی ماندگی را خواست پوشیدگی داشت، به حال نفرت افتادم و آن زنها، کلاغهای روسی شدند که در زمستان در زیر پنجرهام، انتظار میکشیدند و تو فکری بودی کی زمانی، چون نمایی از پرندگان هیچکاک، بر پنجره و چراغ و آدمیزاد حمله میکنند، خود را به درها میکوبند.
کجای این جهان زیستن و چه مقدار دیدن، فایده نمیکند. هرجا، با هرجا فرق ندارد. آشفتگی با ما قرین است، من از ملال مینویسم و این به خاطر قحطیست. قحطی آمده و هر گوشه جنگ است. دیروز در خیابان کسی را تکهتکه کردند. امشب به زنی هجوم میبرند، برهنهاش میکنند و بر نوک پستانش فندک میگیرند. سیگاری بر صورت کودکی خاموش میشود و سرآخر، او که به اینها عادت کرده نفتآلوده خود را آتش میزند. پشت کوه مجاور، این دنیاست. پشت کوه مجاور چمنزاریست. پشت کوه مجاور عاقبت آدمیزاد منتظر است با کلاغها و زنهای صومعه، گورستانیست. و این حرفها را با آن دوتای دیگر گفتم و شب با یکیشان در تخت همآغوش شدم. بوی تعفنِ تن و من که دیگر به خودم تماشا ندارم، از جایم جهاند و دیگر خوابم نبرد. از آن شب بیدارم و آن پیرزنها با منقارهایشان بر تنم نک میزنند و از زخم میمکند. پس هر شب میآیند، هر روز بر درخت بیمار مینشینند و تو نوبتت را منتظری وقتی، آنها هر شب. و یا خودت را در شهرهای شلوغ گم میکنی. غایت آنجاست که روبروی صفحهی مانیتورت بنشینی و از آنجا دست و پا زدن آدمها را تماشا کنی. دنیا را کوچک کردهاند و این کوچکی برای من کوچک نیست. چطور به تماشا و شنیدن بدبختی هم عادت کردیم و از کنار هم گذشتیم و او همان انسان است که دیشب برای تو آواز غمگینی خواند. و تو به روی خودت نیاوردی، امروز، در خیابان، در کوچه، پشت کوه مجاور. چراکه تن مجموعهی نفرت است، من دیگر نمینویسم."
بر لبهی پنجرهی خانهی روبرو، آنوقت دو تا کبوتر توی چشمهای هم نگاه میکردند، یکی گردن کج میکرد که سفید بود و طوقی قهوهای روشن داشت، یکی که سیاه و خپلتر بود، پیش آمد، نکهایشان را در هم چفت کردند، بالهایشان را در هم، نوازش منقار و بال. لبخند ناگاه شد. پس نوشتم انسان، جدای از آن نیست. تپهی مجاور مرز انتزاع من از هراس وحشت دنیاست. دو تا کبوتر، تپه را بر بال گرفتند، از پیش انتزاع من برداشتند، حالا دشت مانده و ملخها و گنجشکها و کبوترها و انسانها و کاکل گندم.
نوزده تیر هزاروسیصد و نود
امیر
پ.ن – مرا ببخش که آنجا نبودم روز دفاعات. مرا ببخش که آنجا نیستم امروز. مرا ببخش که در گفتن دوستت دارم و دلتنگی، چنین زبان گنگ و پریشانی دارم.
تولدت مبارک. سمیرا و رایان را به عوض من هم ببوس.
No comments:
Post a Comment