سیاه میآیی
با تیغهی دشنهیی که به سینه داری.
- اسلامپور
"جغرافیای سگ"
سوم.
به امیر حکیمی
بیدار شدم. مزهای روی انگشتم مانده، بویی، صورتات. توی عرق غلت زدم، تنت چشمه بود، نبودی. و به یتیمخانه رفتم. الستار برایم کار پیدا کرده، به آنها زبان یاد بدهم. سنگین بلند شدم، ظهر بود، آفتاب بود، از سایه میرفتم، توی مترو، پیرزنی همراهم، چهرهاش، پیرزن، یادم آمد، فکر کردم. جایی دیده بودم، خیرهخیره بود، دیدم پیر نیست، جوان نیست، سن ندارد، ترسیدم، سرم را پایین انداختم، زنی شد، با دکولته، روبرویم ایستاد، دستش را به حلقه گرفت، دست من بود، سینهی لختش، شانههای لختش، صورتش کو. فکر کردم کجا. و فشرد، حلقه را. خواستم دستم را بکشم، به روی خودم نیاوردم، احساس نگاهش روی پیشانیام پایین آمد، توی دهانم فرو رفت، از سینهام دستی شد، ناخن روی گردنم، چنگی شد، نفسم گرفت، نشستم، دستم در حلقه مانده بود، و صورتش لبخند میزد: سینه نداشت، مار بازوش.
محاصرهام کردند، او آمد، بغلم کرد، خواست ببوسد، مرا و اَل را، اَل را بوسید، پس کشیدم، پسرک سینه سپر کرده، غرور و ترنمی توی چشمش، تو را نگاه کردم، بازویت را، مار را، دو تا مار، یکی دور مچت، از برنج، طلایی، سخت، دست به سرش کشیدم، موهاش، طلایی، تنم لرزید. نشستم. تو روی زانوت، صورتش را توی دستت گرفتی، دلت سوخته، دیدم، با آن خط سیاه دور چشمت، دختری دورتر به دستگیرهی در آویزان بود، دخترک عشوه میفروخت، توجه میخواست، تو را، دست به بازوت کشید، به مار، مار پیچیده، سخت، طلایی. بعد آنهای دیگر. هرکس چیزی آورد. کاردستیها، یکی شعر خواند، پاسترناک. زانو نداشتم. توی لرز، و عرق و موج گرمای توی هوا و بازوی تو. دهانم چسبیده بود، بزاق لبهایم را دوخته، به تو گفتم بپرسی. به تو گفتم دخترک حسود است. توی نقاشی یک اسب بود، اسب سرخ بود، منقار داشت، و پرنده بود، پرنده عقبتر بود، پرنده سرخ بود، صفحه دیگر سفید. نه هیچ چیز دیگری.
به دیوار، صورتت، شکمت، سینهات، نداشتی، مریض بودم، لبهام روی بازوت، پایین، بازوت دور گردنم، مار را به لبم، به لبم مالیدی، که بگزد، گفتم اگر بگزد، خندیدی، چشمهای گربهات، با آن سایهی سیاه، دستم روی ران، بالاتر، جنگل انبوه، وقتی از هند برگشتی، برگشتی اینجا. کمرت عذاب بود، درد. سفت بود. راه رفتیم. از آن پل حرف زدیم. تو مسافری، ساکن میشوی، نگاه میکنی، زیر پوست میروی، حرف میزنی، مردم زبانشان را به تو نشان میدهند، تو زبان را به ساق پایت بستهای، گم شدهای. خیس شد. ساقت را بستهای، به بندی شبیه فرش. نقش روی فرش، نقش مار پوست مار بازوست. آن را میخواهم، از پشت که گرفتمت، کف دستم روی کمرت، سفت بود، ستون سفت، ماهیچههای منقبض، با انگشت مهرهها را شماره کردم، مریض بودم، سرفه کردم، عطسه، عطسه، از هند بگو.
بیدار شدم. مزهات روی انگشتم. به صورتم کشیدم، پیشانیم خیس، تنم. عرق. برایت نوشتم میسوزند در اسید دمپاییها، اسیدِ پستان گاو، از شکم گربه آویزان. زن به دنبالم میآید، توی دخمههای مرمر، دالان دالان، با صندوقها و گنجههای بلوط و گردو، آینههای قدی، که در آینه حروف و عدد میرقصد، صورت میشود عدد و کلمه، هر صدا رمزی میگشاید. زن میآشوبد، سینه و مویش، چهره و رهایی، نورهای قرمز، گریختن، را به جانم میاندازد. عرق میکنی در دخمه و بخار میشوی، خمار و خواب. میافتی. وقتی میگریزی. مدفوع و اسید گربه از پستان گاو. برای دمپاییها، اضطراب. صدام. قرار داشتم. آماده شدم. خزیدم توی مترو، پایین رفتم، تاریک شد. توی تونل. آنکه آمد. روبرویم ایستاد، تویم ایستاد، احساس خفگی. افتادم.
پرسیدی چیست. دریای زرد بود و وزغ، وزغ آبی، ماهیهای قرمز، صفحه تمام آب زرد گرفته. پسر توضیح میدهد. نمیفهمم چه میگوید. نگاه میکند. تو میپرسی فکر میکند من چه کارهام. وزغ نگهبان ماهیهاست، مثل پرنده که اسب را میپاید، و اسب که پرنده را، اگر پرنده افتاد، اسب میپرد، نجاتش میدهد، سرخ است. ماهیها را، اگر افتادند بیرون، بیرون کجاست. آنجا. آنجا بیرون قاب تصویر. آنجا هیچی نیست. تو گفتی. پسر خندید. دستهایش را به بیتفاوتی تکان داد. زانوت روی زمین بود. دست کشید به بازوت. دختر آمد و آویزان من شد. ندیدم چه گفت. دوربین را به او دادی، او رفت و از خودش و از دوستش توی پنجره عکس گرفت و از چیزهای دیگری، و آدمهای دیگری، در کارگاه، آنها نقاشیها را نشانم میدهند، فردا برنامه دارند، آنها را میفروشند، توی قدیم شهر، در کافهای. پسر به تو میگوید به من بگویی بیایم آنجا.
میخواهی برگردی هند.
کنار رودخانه نشستم. هرجا نگاه کردم گربهای از شکمش پستان گاوی آویزان. دمپاییها توی آب میرفتند. فریاد میزدم و از دالان مرمر میگریختم، از دالانی به دالان دیگر. ترسیده بودم. رودخانه گل بود. آب اسید بود. اسید از پستان گاو میریخت با قاطیاش دانههای سیاه که به مدفوع موش میمانست، غلیظ، صورتم زیر پستان، دهانم، چشمم. صورتم، دمپاییها توی اسید میسوخت. باید جواب میدادم، زن میپرسید، هر سوال قفلی میگشود. همه را میدانم. بخار برخاست، صورت نداشت، صورت او میشد، نمیخواست، توی بخار، افتادم. از مترو پیاده شدم. دور و برم را نگاه نکردم. ترسیدم بیاید.
گفتی مار تن من است.
گفتم قفل. خواباندمت، روی زمین، خشک. پیرهنت را بالا زدم. بیرون کشیدم، سینه بندت نبود. سینه نبود. خواستم مار را از بازوت باز کنم. گوشتت کنده شد، بازوت، پسرک بالای سرم ایستاده بود. یتیمخانه باغیست. از پلهها بالا رفتیم. دیوارها را با پوستر، با کاغذ رنگی، با عکس بچهها پر کردهاند. دخترها جمع شدند، سرود خواندند. دکلمهای خواند دختر بزرگتر، سیزده ساله. مچت کنده شد. خون نیامد. لبم را گذاشتم روی مقطع. به خودت پیچیدی. کمرت. ساقها را از ساقات بریدم. چه کار میکنی. فریاد زدی. پسرک خندید. دوید. عکس را آورد، نشانم داد. توی شیشه صورت خودش بود، تن دوستش که آنطرف شیشه. گونهام را بوسید. گفتم از اسب عکس بگیرم؟ گفت بگیرم. گرفتم. گفتم تنت را بلعیده.
رفتی رم. نوشتی عمل کردهای. مار را از بازوت بریدهاند. کمرت درد نمیکند. برمیگردی. دلت تنگ شده. من واقعی نیستم. از پوستم نفست بالا میرود. هند میشوم.
میگویی اسبی. پسرک گفت. توی باغ بازی میکنیم. میدویم. او میآید. کاغذ تازه میآورد، سفید و چشمهای عینکی، عینک سرخ است. تو اسبی.
سیزده ژوییه 2011
امیر حکیمی
پینوشت – و میان من و تو راه محبت به چه تاویل گشاده تواند بود؟ که من طعمه تام و هرگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست. / کلیله و دمنه
No comments:
Post a Comment