Wednesday, March 15, 2006

هشت از بی‌صدایی

برايت نمی شناسم
مزه ی است - خوان توی گلوی ام می گيرد
- به کاوه نمی گويم گاهی صدام می ترکد و حرف ها از کلکم رد نمی شوند -
استی بودن ات خوانی نمی شود
از دهان گس ِ يادم می آيد
من با ترک مچ پای مردی که توی کوچه از اسب افتاد
بوغ زدم تا به لندن شما برسد،
به خاطر تو ام


« به ندرت مي توانست انديشه هاي خود را انديشه هاي خود بداند و آهسته براي خود تكرار مي كرد:
- من استيون ددالوس هستم. من در كنار پدرم كه نامش سايمون ددالوس است راه مي روم. ما در كورك هستيم، در ايرلند. اتاق ما در مهمان خانه ي ويكتورياست. ويكتوريا و استيون و سايمون. سايمون و استيون و ويكتوريا. نام ها. » ( 1)




اين سينه روي دستهاي تو پنجه مي كشد






هشت از بي صدايي
بيست و سوم اسفند هشتاد و چهار





(1) چهره ي مرد هنرمند در جواني – جيمز جويس






پا