Wednesday, March 23, 2011

جهان پوستی / یادداشتهای روزانه


«به یاد آر اوربانو گومس را، پسر دون اوربانو، نوه‌ی دیماس، همان که آوازهای شبانی را رهبری می‌کرد و وقتی آنفولانزا شیوع پیدا کرد، در حالی‌که می‌خواند "فرشته‌ی ملعون غرغر می‌کند"، مرد.»

خوآن رولفو، از داستان "به یاد آر"

چهارشنبه
بیست وسه مارس 2011

صبح باید به شهر دیگری بروم. شهری که در یادداشت‌های مصطفا ردش را پیدا کرده‌ام و تا اینجا هفت ساعت با اتوبوس فاصله دارد. خوابم نمی‌برد. دلهره دارم. جاهایی که او رفته، چیزهایی که او دیده، خیابان‌ها، آدم‌ها، همه دلهره‌ام را چند برابر می‌کند. این وسواس بی‌دلیل از جایی آمد که برای پر کردن روزهایم، به برادر بزرگم فکر کردم که قبلن مرده بود. اسم هم نداشت. تا اسم برایش پیدا کنند، مرده بود. اسمش را من گذاشتم. بعد فهمیدم او خود منم. ماجرا از جایی آغاز شد که داستان‌واره‌ای نوشتم درباره‌ی برادرم که خودش را کشته بود. آغازش این بود: "برادر بزرگم خودش را کشت." حالا دو یا سه سال از آن ماجرا می‌گذرد ولی روایت‌ مرگش هر روز پیچیده‌تر می‌شود. مصطفا در آن زمان اسم نداشت و تنها برادر بزرگم بود. در همان روایت فهمیدم روایتی که می‌خواهد از راوی فاصله داشته باشد، خود روایت راوی‌ست که خودش را در فاصله، به دیگری می‌خواند. دیگری خودش را در برادر بزرگش و او را می‌کشد. از او وحشت کرده، فاصله گرفتم. سعی کردم در این فاصله‌گذاری به خودم نزدیک شوم یا به دیگری‌ای نزدیک‌تر به من. مثلثی که ساختم از اس.جی و امیر و خودم، این منشوری بود که مصطفا را می‌شکست یا می‌خواست بشکند.
اما وقتی خبر مرگش را از نادر شنیدم، منشور شکست و مصطفا یکباره آنجا بود.
جزییات خودکشی‌اش را در کتابی که درباره‌اش دارم می‌نویسم، خواهم آورد. اما این جزییات هرگز یک روایت واحد را بازگو نخواهند کرد.
مغشوش بودن این یادداشت، آشوب ذهن من است و دلهره.
در دو ماه گذشته، هرهفته خبر خودکشی‌ی دوستی را شنیده‌ام. اینها در کنار هم بر ابهام ماجرای او می‌افزاید: رشته‌ی نازکی که همه‌ی این آدمها را به مصطفا متصل کرده و در نهایت خود او.
دلم می‌خواهد قید رفتن را بزنم. ادامه دادن نفس می‌خواهد و من دارم پیر می‌شوم و یا به هرحال خموده. خمودگی‌ای که چون چرک از جای زخم یک سوزن راه باز می‌کند و ادامه‌اش را در تمام شریان‌ها و مجاری‌ آدم پیدا می‌کند. عصب از کار می‌افتد و آدم لمس می‌شود. از طرف دیگر سرما هم هست. سرمایی که تا استخوان‌هایم را درنوردید و هرچه در یخ صلب شد.
و یک‌ جا بمانم.
دوستانم می‌گویند این تمنای بیهوده‌ای‌ست که برای دیدن جاهایی که او رفته و شاید پیدا کردن اطلاعی تا مکزیک بروی.
من هم برای‌شان از یان حرف زدم که به جستجوی گونه‌ی خاصی از یک سنگ تا تبت رفت. سنگی که عملن خاص بودنش فقط به خاطر رنگش بود، اخرایی با رگه‌های سبز و بنفش؛ و یان سنگ‌شناسی هم سن و سال خود ماست که در پی تدارک دایرة‌المعارفی‌ست درباره‌ی رنگها و سنگها. البته دوستانم متوجه منظور من از حرف زدن درباره‌ی یان نشدند. من هم توضیح ندادم. ولی اضافه کردم که نه تنها تبت بلکه خیلی جاهای دیگر و اینکه حتا در سواحل فیجی غواصی کرده برای شناسایی گونه‌ی دیگری.  
امروز اتاقم را عوض کردم. از غاری که داشتم به این مکعب مستطیل آمدم تا با صدوپنجاه یورو در ماه سر و ته اجاره را هم بیاورم. اتاق تازه‌ام که شبیه سلول زندان است، عرض یک و نیم متر دارد در طول چهار. هنوز از انفرادی‌های اوین بزرگتر است. روی دیوارش به جای کاغذ دیواری نقشه‌ی عظیم دنیاست به زبانی که هم شبیه چک است و هم لهستانی و روسی. و تخت به فاصله‌ی پنجاه سانتی از آن قرار دارد. برای آنکه بخوابم مجبورم به نقشه خیره شوم. نگاهم را در مسیر سفر مصطفا می‌یابم. سفری که مسیر ندارد و من می‎خواهم مسیری برایش پیدا کنم و روایت‌های مرگ پراکنده‌اش را سامان بدهم.

«می‌گویند که خودش طناب را به دور گردنش انداخت و حتا درختی را که می‌خواستند به آن بیاویزندش، خود انتخاب کرد.
باید او را به یاد بیاوری...»

خوآن رولفو، همان داستان

Saturday, March 19, 2011

یادداشتهای روزانه / اسفند هشتادونه


سرزنش سراسیمه دنبال اندیشه می‌دوید.

یادگار سپرده/ ابراهیم گلستان

پنج‌شنبه
هفده مارس 2011

آدم می‌تواند همه چیز را فراموش کند. دو روز است فهمیده‌ام سال دارد تمام می‌شود. هیچ حسی به تمام شدنش ندارم، طبیعی‌ست. ایران که نباشی، خودت را می‌کشی که در آن حال و هوا بمانی، فایده نمی‌کند. این ادا در آوردن برای من که مدتهاست یک ایرانی ندیده‌ام، خنده‌دار است.
امروز اینجا آفتاب بود. روزهاست که می‌لرزم با اینکه سرد نیست. دلم برای آدمهایم تنگ نمی‌شود. خانواده و خیابان و هرچه با خ شروع می‌شود. زبانت را از دست می‌دهی و زبان تازه را پیدا نمی‌کنی. نه با انگلیسی نه با فرانسه، هیچ‌کدام فایده نمی‌کند. هنوز ذهنت تربیت نشده، کلمات را پیدا نمی‌کنی. اسمش را هرچه می‌خواهیم بگذاریم. دوستان زیادی هستند که سالهاست آنجا زندگی نمی‌کنند، برایشان روزمره شده. تو باید هنوز با ساده‌ترین جمله‌ها کلنجار بروی. مسخره این است که کسی به یک زبان دیگری به تو تبریک نوروز بگوید. هویت‌ات را گم می‌کنی وقتی زبانت را گم می‌کنی، این چیزی‌ست که اغلب می‌گویند. او هم همین را می‌گوید. من هنوز هویتم را گم نکرده‌ام، چون قبلن پیداش نکرده بودم. یک آدمی از خودم نساخته بودم که حالا دنبال آن آدم بگردم. آدم معلق، به هیچ‌جا بند نیست. دوستان من می‌دانند که فارسی حرف زدنم هم شبیه ترجمه کردن از یک زبان دیگری‌ست به فارسی، یعنی لنگ زدن و تاخیر داشتن و لکنت. چون همیشه معلق بوده‌ام. دارم درباره‌ی خودم حرف می‌زنم، نه درباره‌ی مصطفا. من مصطفا هستم. این کشف تازه‌ی من است. مصطفا را خلق کردم و دارم تبدیل به مصطفا می‌شوم. او که برادرم بود و حالا خود من که برادر خود من شده‌ام.
درست است، در میهمانی چای یک دیالوگی هست توی آلیس در سرزمین عجایب، یادم نیست کدام‌شان به آلیس می‌گوید از هیچی، هیچی کم نمی‌شود یا شاید به هیچی، هیچی اضافه نمی‌شود. با دومی مخالفم و یادم نمی‌آید کدام نقل درست است، حوصله‌ی نگاه کردن هم ندارم. از هیچی، هیچ کم نمی‌شود. اما به هیچی می‌شود اضافه شود، یعنی حالا من هیچی بزرگتری را در خودم پیدا می‌کنم که پیشتر این همه نبود. واقعیت این است که ترجیح دارم به مرور زمان، زبانم را فراموش کنم. دوستی که با او تمرین نوشتن می‌کنم، اغلب می‌گوید خودت را رها کن، خودش می‌آید. نمی‌داند هر کلمه و هر واژه، تا از حنجره‌ی من بریزد بیرون احشایم را با خود می‌کند. یکبار پرسیدم فیلم "جزیره"ی کیم کی-دوک را دیده‌ای؟ ندیده بود. توی یوتیوب گشتم و صحنه‌های آخر فیلم را نشانش دادم، آنجایی که دارد قلاب‌ها را از توی حلقش بیرون می‌کشد، قلاب‌ها را که بلعیده. یادم نمی‌آید چرا بلعیده، اما وقتی می‌خواهد آن‌ را از حلقومش بکشد بیرون، احشایش را با آن بیرون می‌کشد. گفتم این کاری‌ست که هر واژه، وقتی قرار است از نای من بیاید، با من می‌کند. چون یک "واژه" یک "واژه" نیست و برای من تاریخ شخصی دارد و آن تاریخ شخصی برای هر کدام از ما، تفاوت دارد. او حالش بد شد، از دیدن آن صحنه و ناسزایم گفت. با این همه، این هیچی‌ست که بر هیچ افزوده می‌شود و هیچ بزرگتر، برادر من است، برادر بزرگتر. او می‌شود من، یک روز و من برای آن روز دلهره دارم.
امروز گشتم توی نوشته‌هایم، سال پیش همین وقت این را نوشته‌ام:

"عقم می نشیند از این نوت ها و تبریک های تکراری. انگار همه را مجبور کرده‌اند همان حرف همیشه را باز بگویند. این چه کاری شده؟ یکجور روان درمانی ست؟ هی به هم بگوییم سال گندی بود، سال خوبی بشود، کدام سال؟ یکی هم نمی‌آید درباره‌ی آن خبری بنویسد که تویش نوشته بود طول شبانه‌روز بر اثر زلزله ای کوتاه شده. کاش اینطور می‌شد که سال دوهزارودوازده می‌آمد و مثل سال دوهزار که آمد و دنیا به آخر رسید، دنیا به آخر می‌رسید. همه‌اش امیدهای حال به هم زن. نه خلاقیتی، نه نوشته‌ی دلچسبی، نه آوردن قطعه‌ای از جایی که آدم را باز کند، روان کسروی شاد که حافظ می‌سوزاند. نمی‌دانم سعدی هم می‌سوزاند یا نه. دلم می‌خواهد بروم توی حیاط یک کپه‌ی آتش کنم با کتاب‌هایم، بسوزانم. هرچه نام آزادی را بسوزانم، کتاب آزادی را بسوزانم، رمان آزادی را بسوزانم، شعر آزادی را بسوزانم، فلسفه بسوزانم، تاریخ بسوزانم، سینما بسوزانم، دوباره چهارشنبه سوری می‌شود. دوباره عاشورا می‌شود. دوباره سی خرداد می‌شود. بعد لباسهایم را هم بیاندازم تویش، سه تا پیرهن سبزم را، شلوار سبزم را، کت سبزم را، دستبند سبزم را، ما بیشماریم سبزم را، بعد ماهی‌ی بدبخت توی تنگ را هم، بعد سبزه‌ی سبز توی بشقاب را، عدس را، ماش را، گندم را. بعد گذشته را هم بیاندازم تویش، آینده را، بعد تو را هم بیاندازم تویش، بعد خودم را هم بیاندازم تویش، به تخمم که سال دارد تمام می شود.
چرا ما دیگر هیچوقت به سالی که گذشت برنگردیم؟ من توی سالی که گذشت مرده‌ام. تو توی سالی که گذشت مرده‌ای، ما توی سالی که گذشت به گا رفته‌ایم و زیرش مرده‌ایم. من مازوخیستم و نمی‌خواهم سالی که گذشت، سالی که گذشت بشود. من مازوخیستم و می‌خواهم هی توی سالی که گذشت بروم توی خیابان و هی گریه‌ام دربیاید. من سادومازوام و می‌خواهم تو را با خودم ببرم توی سالی که گذشت نگه دارم. من سادومازوام و می خواهم تو را با خودم ببرم توی سطل آشغالی که سر جیحون آتش زدیم، توی تخت طاووس آتش زدیم، و آنجا بسوزانم‌مان. توی این سی سال فقط یک سال زندگی کردم، نمی‌خواهم بشود سالی که گذشت. همین است که از الکی خندیدنت بدم می آید. از الکی تبریک گفتن‌ات بیزارم. از آنکه آن پشت می‌نشینی و هی مصرع‌های لوس تایپ می‌کنی بیزارم. از الکی لایک زدنت بیزارم. از اینکه از یک خط یا دوخط بیشتر نمی‌خوانی و نخوانده لایک می‌زنی بیزارم. از الکی نفس کشیدنم بیزارم. از الکی زنده بودنم بیزارم. از آدم بیزارم. از مردم بیزارم. از تو بیزارم. از خودم بیزارم. عقم می‌نشیند که هی دلم زندگی می‌خواهد، قشنگی می‌خواهد، آرامش می‌خواهد. عقم می‌نشیند که هی زار رومانتیک عاشقانه‌ات را می‌آوری توی صورت من. عقم می‌نشیند که هی فکر می‌کنی توی دنیای به آخر رسیده فقط کون توست که پاره شده. عقم می‌نشیند که هی هرکس را با هرکس مقایسه می‌کنی و خودت را بدبخت می‌دانی. 
کاش تو هم توی خیابان مرده بودی. کاش توی سوله‌ای توی فاضلاب جنوب تهران مرده بودم. و این سال گذشت نمی‌شد و من همیشه به این، به این، این، بازمی‌گشتم. و باز می‌گردم. نوزده مارس 2010"

امروز بازگشتم و این را دوباره مرور کردم. آن نفرتی که در تهران از تهران داشتم حالا ندارم، جایش را یک لمسی و بی‌تفاوتی گرفته. برای همین اغلب می‌لرزم.
اروپایی‌ها طور دیگر بار آمده‌اند. اغلب اگر تحصیل کرده باشند، که هستند، در جا به جای اروپا پلکیده‌اند. از زبانی به زبان دیگر چنان رجعت می‌کنند که انگار محمد هر شب برود معراج. همین‌طور که با تو حرف می‌زند، می‌تواند با دیگری اسپانیایی و با یک نفر دیگر روسی و با خودش آلمانی حرف بزند. حالا نه اینکه همه اینطور، ولی مساله‌ی من این نیست. مساله فقدانی‌ست که وقتی بیرون آمده‌ای، ابعادش سیاه چاله‌ای می‌شود توی ذهنت. روحیه‌ات را نمی‌بازی، اگر خودت را پاره کرده باشی، زیاد خوانده باشی، سرت جنبیده باشد همه‌جا. اما واقعیت چون پتکی فرقت را می‌شکافد و خونریزی داخلی، کارت را می‌سازد. ما در خفقان بار آمده‌ایم، پدران ما هم و پدربزرگ‌های ما هم و الی آخر. دنیای ما، دنیایی‌ست که به قول "ش"، تا همین صد سال پیش، در روستا - کدام شهر؟ ما که هنوز بی‌شهری‌م - کسی نمی‌دانست چه کسی پادشاه است. این‌ها واقعی‌ست. این واقعی‌ست که ایرانی‌ها، هم را پیدا می‌کنند و از نشست و برخاست با دیگران پرهیز دارند، توی هم وول می‌خورند و هم پیاله می‌شوند. همان ایران بسته را در جایی که هستند، باز تولید می‌کنند، خفقان را و استبداد را. این چیزی‌ست که روزنامه‌نگار افغانی دیده بود دو سال پیش وقتی نوشت هر ایرانی یک احمدی‌نژاد در خودش دارد. این چیزی‌ست که ما خودمان از دیدن آن کراهت داریم، توی پرانتزش می‌گذاریم. گاهی فکر می‌کنم ما به آزادی، لگد می‌زنیم به خواست آزادی.
این دلالت بر تفضیل ندارد. آنها بهترند، بدترند. خوش‌ترند یا ناخوش‌تر. با ارجاع به بحران‌های آنها، همیشه بحران خودمان را دفع می‌کنیم به تعلیق. بحران آن‌جایی‌ست که ایرانی احساس مسئولیت در قبال خودش را حواله می‌کند به مرجعی دیگر. در نامه‌ای وقتی نوشتم: "گیرم که این آسیاب از کار افتاد و آینده بی‌شک آبستن آن آزادی‌ست که ما از کودکی برای خود در نظر داشته‌ایم. اما هرکدام از ما برای آن چه اندیشه کرده‌ایم؟ این پرسش در جامعیت به پرسشی دیگر تبدیل می‌شود که اگر این‌ها نباشند، چه کسانی خواهند بود؟ پرسشی که اساسی‌تر است، پرسش اول است. هر ایرانی آیا برای ادامه دادن چه فکرها دارد؟ چون اغلب ما برای خودمان در پاسخ به این پرسش ناتوانیم، در پاسخ به آن پرسش عمومی‌تر، مطلقن ایده‌ای به ذهنمان نمی‌رسد. آدمی که به خفقان زیسته و صمیمی شده، راهِ کنش در جایی که نفس کشیدن‌ش جرم به حساب نیاید را آنقدر دور دیده که هرگز به آن فکر نکرده. آن‌چه این تکرار را موجه می‌کند، واقعیتی در هویت ماست که اتخاذ تصمیم را از دوش خودمان به دوش دیگری همواره، هموار کرده‌ایم و حالا وقتی مغتنم است که در جای خود بنشینیم و هرکدام برای خودمان تصمیمی اتخاذ کنیم، آن سنگینی را روی دوش‌مان – ممکن است از آن آگاه نباشیم، حق با شماست، ممکن است – تحمل نداریم، آینده را چونان دژخیمی در نظر مجسم می‌کنیم که از فکرهای اساسی‌تر معاف‌مان می‌کند."

مصطفا در یادداشت‌هایش نوشته این‌ها بدیهی‌ست. گفتن ندارد. من با او موافق نیستم. اگر هزار بار این حرفها زده شود، ممکن است فایده برساند. آنچه من سال پیش نوشته‌ام، در آستانه‌ی نوروز، خشمی‌ست که آن شهر تولید می‌کند و در آدمهایش ذخیره کرده/شده. خشم، نفرت و بلاتکلیفی که تولید سره ندارد. مصطفا راه گریزی پیدا نکرده جز آنکه خودش را بیاندازد پایین، فلج شود و بمیرد. من با نوشته‌هایش و با زندگی‌اش خودم را سرگرم کرده‌ام و می‌ترسم از مسری بودن فقدان، فقدان امید و تاثری که محصول تجاوزی‌ست به کودکی، نوجوانی و جوانی‌ام. این جایی‌ست که من خودم را از او می‌تکانم: مصطفا می‌شوم و باز می‌نویسم‌اش.

Tuesday, March 8, 2011

جهان پوستی / یادداشتهای روزانه


"از جیب جلیقه‌ام چاقویی بیرون آوردم، بازش کردم، گلوی حیوان درمانده را گرفتم و در یک آن، یکی از چشم‌هایش را از کاسه بیرون آوردم. من از نوشتن این قساوت شیطانی، گونه‌ام سرخ می‌شود، بر خود لرزیده، می‌سوزم."

"گربه‌ی سیاه"، آلن‌پو

دوشنبه، هفت مارس 2011


دوباره همان پیرمرد را دیدم، همان‌که دو شب پیش بر لبه‌ی پل آویزان بود و از آن بالا دنبال چیزی در رودخانه می‌گشت، فهمیدم کسی خودش را به آب انداخته و او دارد چشم می‌گرداند تا او را پیدا کند، فهمیدم دروغ می‌گوید، فهمیدم مست و کولی‌ست. ما در ایران کولی نداریم، به زن سفیر جمهوری چک گفتم. او معتقد است باید کولی‌ها را بیرون کرد و هیچ حقوقی برای آنها قایل نیست. اما دوستان من نظر دیگری دارند. آنها جادوگر نیستند و آن عادت‌های عجیب برهنه رقصیدن در کنار آتش را ندارند. زن جادوگر برهنه‌، عرق بر پستان چروکیده‌اش نشسته بود و دور آتش می‌چرخید. حواسم همه معطوف به آن خطوط از ریخت افتاده بود و دیگر به حرفهای زن سفیر گوش نکردم و به حرفهای دوستانم. آنهای دیگر داشتند علف می‌کشیدند و آبجو می‌نوشیدند. ایوا برایم توضیح داد که آنها شناسنامه ندارند، هویت ندارند و حتا آمار دقیقی از اینکه تعدادشان چقدر است، موجود نیست. سرشماری آنها جرم است. سرشماری آدمهای دیگر هم جرم است. سرشماری اصلن جرم است. من فکر کردم. او در میان آنها دوستی دارد که آن دوست را نمی‌شناسد. گاهی می‌بیندش و با هم گپ می‌زنند، او از قبول هر چیزی از ایوا پرهیز دارد. او برای خودش آدمی‌ست، کار می‌کند و درآمد دارد. ایوا نمی‌داند چه جور کاری. اسمش را پرسیدم. سخت بود، یادم رفته. زن سفیر مثل خیلی‌های دیگر این افسانه‌ را باور دارد که آنها اصالتی هندی دارند که در قرن هجدهم و نوزدهم در اثر استعمار به اروپا وارد شده‌اند. آنها اغلب دزد یا قاچاقچی و یا به هرحال عضو گروهی مافیایی هستند. چه کسانی این مافیاها را راه می‌برد؟ من به پیرزن نزدیک می‌شوم، صورتش در نور آتش نارنجی‌ و زرد است، دوست ندارم بوی سوختن زغال به تنم بنشیند. پسری سیگارپیچی تعارف می‌کند، بطری آبجو را به دستم می‌دهد. ماموریت من این بود که از خانه‌ی سفیر چیزی بدزدم و برای پیرزن بیاورم. هرگز پیشتر او را ندیده‌ام. قرارم با دوست ایوا بود که اگر چیزی آوردم، اجازه پیدا کنم در مراسم آنها شرکت کنم. اینها خیالات من در هنگام عبور قطار مترو از تونلی بلند و تاریک بود. بعد هم ترمزی پیوسته و قطع شدن برق. ایوا پرت شد و مرا محکم در آغوش کشید. من به او قول داده‌ام برای روز هشتم مارس نامه‌ای به دست‌خط خودم بنویسم و صبح، هنوز که بیدار نشده، دزدکی از زیر در اتاقش بیاندازم تو. هرچه به مغزم فشار می‌آورم، چیزی به ذهنم نمی‌رسد. به سوفی گفتم این‌که تو خودت را قربانی دنیای مردانه می‌دانی، درست و در همان حال احمقانه‌ست. باید به او راستش را می‌گفتم، ترجیح من زن بودن است. در همان لحظه دریافتم میل به نبودن از میل به هرچه بودن قوی‌تر است در من. من خنثا شده‌ام و بیشتر میل به انسان دارم. اعلام کردم باید یک روز را به انسان اختصاص بدهیم، اومانیسم محض، روز پاس‌داشت انسان، که ابژه‌ای بیرون از خودش باشد. اینها همه در آن تاریکی محض در گوشم زمزمه بود. همانطور هم دست ایوا در اطراف چانه و پهلوم می‌پلکید. منظورش را نفهمیدم. ما در گوشه‌ای در انتهای واگن مچاله شده بودیم و مردم دیگر هرکدام هراسناک، وزوز می‌کردند، فریاد می‌زدند، گریه می‌کردند، کسی به شیشه می‌کوبید، هرکس تقلایی داشت. از تیزی نوک پستان او که بر گلویم کشیده می‌شد، زخمی می‌شدم با این توضیح که باید برای ساختن فیلمش که درباره‌ی کولی‌هاست به او کمک کنم. قرار شده یک موسسه‌ای کمک مالی کند به شرط آنکه مستند، داستانی باشد. داستانش را من می‌نویسم. داستان احتیاج به یک قهرمان دارد که آن پیرزن و یا دوست ایواست. من اینطور فکر نمی‌کنم، تصمیم‌ام را گرفته‌ام، خودم راوی و قهرمان و ضد قهرمان و سایه‌ی داستان خواهم بود. خطوط چهره‌ی پیرزن، وقتی به من نزدیک می‌شود، از هم شکفته، صورتی جوان پیدا می‌کند. علف حافظه‌ام را معلق می‌کند. پسرک زبانش را در حلق پیرزن فرو می‌کند. آنچه من از خانه‌ی سفیر دزدیده‌ام یک جاقلمی چوبی بود و در زیر آن سال و محل ساختش حک شده بود، تولا، روسیه، 1934. فکر کردم بهتر است همین چیزها را به عوض نامه بنویسم و برای ایوا بفرستم. تقریبن خودم را از بغلش بیرون کشیدم، او ترسیده بود. مردی دستش را به رانهایش می‌کشید، فکر کرده بود دست من است. بعد که خودم را عقب کشیدم، جیغ کشید. مرد جا خورده و دست پس برد. نفهمیدم کدام مرد. به پسرک گفتم این را آورده‌ام. چون برای اطمینان از من خواسته بودند چیزی که می‌دزدم باید نشانه‌ای داشته باشد از تعلق به سفیر. آن نشانه را نشانش دادم، تولا، 1934. این تاریخ را بر روی سماوری که برای مادرم خریده بودم دیده بودم و چون تنها چیزی بود که یادم می‌آمد، به پسرک همان را گفتم. او قلمدان را برگرداند و پشتش را دست کشید. دست خنکش را از چاک پیرهن من فرو کرد و من سرما را تا استخوان چشیدم. دیگر صدایی نمی‌آمد، نه ضجه‌ای، نه مشتی که بر شیشه بکوبد و نه زنی که بهراسد. ارمغان آتش بود. از پیرزن شعله برمی‌خاست، آن‌وقت که قلمدان را به آتش افکند پسرک. همه‌مان خندیدیم. من و زن سفیر و دوستان دیگرم. روی به سوفی گردانده و باز تکرار کردم ما بیش از هرچیز به تکریم انسان اگر بپردازیم، قربانی بودن مفهومش را از دست می‌دهد الا که تو اصرار داشته باشی که خودت را قربانی بدانی، من اصرار دارم که خنثا خوانده شوم. من در آن لحظه نبودم، همراه با پیرزن، لبهای تلخش که از گوشتم کام می‌گرفت در قلمدان می‌سوختم، ایوا هم در آنجا بود و پسرک. آن‌گاه هرکدام از ما به دیگری تبدیل شد. دستم به پستان‌های چروکم متصل بود و زبانم را در دهان ایوا گم کردم. تنها برای چند لحظه برق قطار قطع شده بود. آنها برای آن قطعی از ما عذرخواهی کردند، خود سفیر به همراه زنش. در تاریکی فرصت دزدیدن قلمدان دست داد. در راه قلمدان را به دوستانم نشان دادم، موضوع داستان مستند را تغییر دادیم، درباره‌ی صنعت سماورسازی در شهر تولا روایتی نوشتیم و به موسسه‌ی دیگری ارایه‌اش کردیم، پول را گرفتیم و با آن به تولا سفر کردیم. هرکس انگیزه‌ای داشت اما همه‌مان بر این مساله به اتفاق نظر رسیده‌ایم که باید صاحب قلمدان را پیدا کنیم. وقتی از ترن پیاده شدیم از ایوا نظرش را درباره‌ی زن سفیر جویا شدم و همینطور درباره‌ی سوفی. در نامه‌ام برای ایوا، از زن سفیر، پیرزن کولی، سوفی و خودش نوشتم و هنگامی‌که آن مال دزدی را کادوپیچ می‌کردم، رد انگشتهای کوچکی را در پشت آن کنار تاریخی که درست خوانده نمی‌شد دیدم، نامه و کادو را برداشتم و در پیش در اتاق او گذاشتم. در بازگشت توی مترو برق قطار لحظه‌ای قطع شد و ترن در تونلی تاریک توقف کرد.
نوشتم: علف حافظه‌ام را می‌سوزاند. در تولا سرمای وحشتناکی انتظارمان را می‌کشد. برای من همین‌قدر که زن سفیر زیبایی خیره‌کننده‌ای دارد کافی‌ست. تو هم زیبایی. مساله این است که من خنثا شده‌ام.
و دیگر هرگز آنها را ندیدم.


پیرمرد لباسهایش را به من سپرده بود و شیرجه زده بود توی آب. وقتی دوباره سرش را بیرون آورد، آدم دیگری را از گردن گرفته و به کنار رودخانه می‌کشید. کار هرشبش بود و برای مرده از آب گرفتن حقوق می‌گرفت. در بشکه‌ای آتش روشن می‌کرد و منتظر می‌ماند، هر شب. پس لبه‌ی کلاهم را پایین کشیدم و در بوران به راه افتادم.


"...عشق به شرارت، عطش بی‌پایان روح است برای خودآزاری.
یک صبح، خونسردانه، گرهی بر گردنش زدم و از شاخه‌ی درختی آویزانش کردم."

داستان "گربه‌ی سیاه"، آلن‌پو

Sunday, March 6, 2011

جهان پوستی / یادداشتهای روزانه


"و آن وقت شتاب. احساس شتاب که گویی ترانه‌ای سهمگین را زمزمه می‌کرد. نعره، همان نعره..."

آیات شیطانی / سلمان رشدی


یکشنبه، 6 فوریه 2011


باید اعتراف کنم امروز عجیب‌ترین روز تبعید بود. صبح با حالتی از تهوع و کابوس جنگ بیدار شدم. در داغستان وهابی‌ها برای رسیدن به قدرت اعلام جنگ داخلی کرده بودند. مجبور بودم از آنجا بگریزم به پرو. در راه، صخره‌های سفید و آبی رنگ بر روی اتوبوس سقوط کردند و ارتش روسیه که برای کمک به حکومت مرکزی به سمت داغستان گسیل شده بود برای نجات ما از زیر آوار صخره‌های آبی، با تانک‌های‌شان از راه رسیدند. کودکی می‌گریست و زنی برای سربازی شیطنت می‌کرد تا او را با خود به روسیه ببرد. من پاره‌ی لباس یک نفر دیگر را روی صورت جسدی انداختم. آنها مسئولیت بمب‌گذاری در شهرهای مختلف روسیه و قفقاز را به عهده گرفته بودند. من از همه‌ی این احوال مطلع بودم توی رویا. نه اینها رویای من نیست. برای من تعریف کرده‌اند. وقتی از سرباز پرسیدم اینجا کجاست، او پاسخ داد که در مرز اسراییل با پرو هستیم. همه‌چیز طبیعی بود، اصلن نپرسیدم اسراییل چه ربطی به پرو دارد. توی خوابم می‌دانستم که معابد اینکاها برای اسراییلی‌ها به اهمیت اورشلیم است. همینطور معابد بامیان در افغانستان و خرابه‌های هخامنشی در شوش. بعد هم سر میز ناهار من بودم و دوست لبنانی‌ام و یک اسراییلی، جای هانس خالی بود. اولین کلام او ربط به هولوکاست داشت، درست نفهمیدم چه می‌گوید. انگلیسی را با لهجه‌ی عبری نمی‌شود فهمید، با اینکه من به لهجه‌ی دویچ-انگلیسی عادت کرده‌ام. اهمیتی نداشت. شاید داشتیم بر سر صلح حرف می‌زدیم. او فکر می‌کند وضعیت ناپایداری‌ست. پرسیدم بوی جنگ به مشامت نمی‌رسد؟ البته که نمی‌رسد. چراکه همانوقت او در خطوط چهره‌ی من نفرتی عجیب می‌خواند. نفرتی که در صورت من پیدایی ندارد. برای او که با جنگ بزرگ شده و برای دوست دیگرم، این بو خیلی آشناست. چطور سر یک میز نشستیم؟ این سوالی‌ست که من از خودم می‌پرسم. باید عذری می‌خواستم و فرار می‌کردم.
صبح با حالتی متضرع از بستر برخاستم. وقتی می‌گویم صبح منظورم سه بعد از ظهر است. شبها نمی‌توانم بخوابم. سقف کلبه تا روی سینه‌ام پایین می‌آید و احساس قبر دارم. این از آن تجربه‌هایی‌ست که برای هر نوجوانی خطر ابتلا به جنون را افزایش می‌دهد؛ اینکه در پانزده‌سالگی در چاله‌ای دراز بکشد که با دستهای خودش در باغ خانه کنده و لباسهایش را از تن کنده باشد نیمه‌های شب و به ماه خیره شود. در سی‌سالگی می‌فهمد که دیگر هرگز خواب به چشمش نخواهد آمد به هنگام شب و زیر هر سقفی احساس تنگی نفس و خفگی مضاعف بر او مستولی شده، آنگاه چشم‌هایش را به هوای سیاه می‌دوزد، صدای گریه‌ی زنی از دوردست در گوشش می‌جنبد، جیغ می‌کشد و تمام تنش می‌لرزد. برمی‌‌خیزد تا مگر خودش را با نامه‌ای از "نیما" به هرکس دیگری آرام کند و درمی‌یابد که در سرش عقربه‌ای یکه می‌گذرد و عقربه‌ای که نمایش‌گر زمان نیست. برنامه‌ی روزانه‌ام را مرور کردم. باید در جلسه‌ای که به منظور تبادل فرهنگی برقرار است شرکت کنم. آنجا برای اولین بار با سوفی و یک نجار آلمانی آشنا می‌شوم. نجار دانشمند است و رشته‌ای که بر روی آن متمرکز شده، ریاضیات و کشاورزی‌ست. سوفی از جنبش زنان حرف می‌زند و مرا برای جلسه‌ای با موضوع آزادی زنان و یا عنوان مشابه دیگری‌ در روز سه‌شنبه دعوت می‌کند. سه‌شنبه هشت مارس است و سوفی چپ تمام عیاری‌ست که از چپ بودن چیز زیادی نمی‌داند. نمی‌دانم چطور می‌شود که هر روز با لهستانی‌ها و آلمانی‌های بیشتری آشنا می‌شنوم. طنین چپ بودن به گوشش خوش می‌آید. مثل خود من. من این را اضافه کردم و اینکه سه‌شنبه حتمن خواهم آمد. آن‌وقت جیکوب آمد و گفت اسراییلی‌ست، بشری کنار دست من نشسته بود و کمابیش جا خورد. مجبور شدم برای تازه‌وارد توضیح بدهم که بشرا یک ربطی به شادمانی و یک ربطی به بشر دارد، با علم به اینکه هیچ ربطی به بشر ندارد. اگر بیشتر علاقه‌مند باشد می‌تواند برود و با جستجویی ساده در اینترنت معنی بشرا را پیدا کند. اضافه می‌کنم که مذکرش بشیر است. البته شاید هم اشتباه کنم. بعد هم مساله‌ی ناهار پیش آمد. برای من ناهار و برای آنها شام. فکر نمی‌کردم جیکوب بخواهد همراهی‌مان کند. من نتوانستم لقمه‌ای را با آرامش فرو دهم و با اولین لقمه حالت تهوع صبحم تشدید شد، اینبار واقعن بالا آوردم، در ظرف سالاد. یعنی سالادی که میل کرده بودم دوباره همان‌جا بود، البته با تغییراتی جزیی در رنگ و بو، به علاوه‌ی قهوه‌ی صبح، قهوه‌ی توی جلسه، قهوه‌ی قبل از ناهار و قهوه‌ی شب پیش. به رزهای زرد فکر کردم. دو تا رز زرد توی خیال من بود و باید آنها را میان سه نفر تقسیم می‌کردم. نفر سوم من بودم که بالا آوردم و به آن دوتا هرکدام شاخه‌ای رز زرد رسید. سوفی و نجار زودتر از ما جدا شدند. من نمی‌توانستم حرف بزنم. صدایم در نمی‌آمد. باید زودتر خودم را به توالت می‌رساندم، پیشانی‌ام آرام آرام عرقناک می‌شد. در نزدیک‌ترین رستوران، بدترین غذای عمرم را بالا آوردم. در راه با نجار از شیوه‌ی تازه‌ی تولید محصولات کشاورزی حرف زدیم و زمین‌های ارگانیک. او روی یک پروژه‌ای کار می‌کند که من هیچ سر در نیاوردم. طبیعی‌ست که به این موضوعات علاقه‌مند نباشم. او گفت. بعد هم از زبان حرف زدیم و او که خودش را آلمانی می‌داند چون زبانش آلمانی‌ست و البته برج بابل دارد دوباره ساخته می‌شود و ما می‌توانیم آنجا با هم به انگلیسی سخن بگوییم، محصولات کشاورزی تازه مصرف کنیم و مهمتر از آن، از فرهنگ، فلسفه و ادبیات حرف بزنیم. حقیقت این است که هدف از برگزاری این جلسات ساختن دوباره‌ی برج بابل است.
نمی‌توانم حواسم را بر کار روی رمان تازه‌ام متمرکز کنم. هر روز پرسونای تازه‌ای در خیالم پدیدار می‌شود. زبان فارسی لعاب نمی‌اندازد و یا طرح‌های من. البته که طرح‌های من. آدم‌های من. زندگی‌های من. و هراس از جنگ. جنگی که بوی باروتش را استشمام می‌کنم، بر روی جنازه‌ی کنار دستم پارچه‌ای پاره می‌اندازم، روی صورتش و کودکی گریه می‌کند. این چیزی‌ست که پیش خواهد آمد، ما میلیون‌ها نفر انسان‌ایم که به زودی در گورهای دسته‌جمعی دفن خواهیم شد و سربازها بر خرابه‌های برج، عکس‌های یادگاری می‌اندازند. صخره‌های آبی، دشت‌های آبی، زندگی‌های آبی در زیر پوتین‌هاست. دستی سنگی را از روی صورتم برمی‌دارد، تصویر آخری که پیش از مرگ در خاطرم ثبت شد لوله‌ی تانکی بود و پرچم روسیه با ستاره‌ی داوود از آن آویزان.
"حالا که مرده‌ام، بخشش را فراموش کرده‌ام. تو را نفرین می‌کنم جبرییل من!" (آیات شیطانی / سلمان رشدی)

Saturday, March 5, 2011

یادداشتهای روزانه / جهان پوستی


آن‌گاه که می‌نگرد و تنها خود را می‌یابد
پس می‌ماند
و دورتر که می‌شود
معنایی دقیق می‌یابد       آنگاه
در خود می‌ایستد
وُ ایمان می‌آرد


- پرویز اسلامپور



یادداشت‌های روزانه
5 مارس 2011

نیم مقاله را نوشته‌ام. بی‌بی، سگ صاحب‌خانه، پشت در ایستاده و زوزه می‌کشد. طبیعی‌ست از من بخواهند درباره‌ی تونس و مصر و ایران بنویسم. برای نوشتن آن متحمل زحمت نشدم. البته توی کنسرت هم به همان فکر می‌کردم، و گیتار ضجه می‌زد، خیلی سفت توی خواب من مردی شد و گریه کرد آبش که آمد، همه را در خودش برگرداند. در حالی که چهاردست و پا زوزه می‌کشید و مرا نفرین می‌کرد، دور شدم. گل‌های زرد اما روی میز جا ماند، دو شاخه رزِ زرد که از تهران دنبال من آمده بودند و بالاخره بعد از نه ماه جستندم. زنِ کولیِ سیاه با دسته‌های گلِ زرد آمد، آمد یکراست سر میز ما. اسم آن دختر را نمی‌دانم که از او زرد خرید، با نوک انگشتم روی میز نوشتم: "آنجا زرد، معنایی جز مرض نداشت" و سرم را به بنگ درام سپردم. بطری قدیمی خالی شد، نیک بلند شد و قطعه‌ای از نیک کِیو خواند، همین‌طور هم بیخ گوشم از پدرش تعریف کرد که از یوگسلاوی آواره بود تا واشنگتن، فلوریدا، لوزان و سر آخر ژنو. بی‌بی را بوریس برد در خانه، بوریس یلستین. او خودش را اینطور معرفی کرد، روز اولی که به باغ آمدم و کلبه‌ی کنج باغ را اجاره کردم. حالا به اندازه‌ی اجاره از نوشتن مقاله در هفته‌نامه‌ی اپوزوسیون، درآمد دارم. و تمام هفته‌ی گذشته مشغول تعویض کلید‌های برق در حیاط بود، بعد هم منصرف شد و به خانه بازگشت و شروع به نقاشی کرد. بوریس من نقاش است و قد خمیده‌ای دارد، تخمین سن و سالش غیر ممکن است. در گالری کوچکش که هیچ‌کس را به آن راه نمی‌دهد، بی‌بی می‌نشیند و او پرتره‌ی زن را می‌کشد. شب‌‌ها چراغ آتلیه‌اش همیشه روشن است، پای کامپیوتر می‌نشیند. من و لوکاس گمان داریم یلستین پورنو تماشا می‌کند و ودکا می‌نوشد. آن‌وقت یک شاخه را به من تعارف می‌کند که با آن برقصم، توی گوشش "اسلامپور" می‌خوانم، پژمرده می‌شود، به ایوا می‌گویم رزها را نمی‌بری. او می‌خواهد آنها آنجا بمانند. زن وقت تمیز کردن میزها، گلها را برمی‌دارد، نمی‌داند چه نفرینی در گوششان خوانده شده، می‌برد به خانه در گلدان گِلی می‌گذاردشان، اگر می‌دانست، آن شب می‌مرد و یا دخترش و یا پسرش.
دوستی که در خواب من چمباتمه زده، برهنه است، از من خواسته او را بدوشم. بر روی چهار دست و پایش، و اندازه‌ی هیکلش همانی نیست که ده سال پیش می‌شناختم. همینطور که می‌دوشم‌اش احوال زنش را جویا می‌شوم. ناله‌ی باس می‌کشد گیتار و فواره می‌زند، می‌ریزد روی چاک پشتش. شروع به ناسزا می‌کند و دهان تهین‌اش، پرش می‌کند. من به دنبال دختر بلندی شبیه ز.س از کلوب بیرون می‌روم. برایش سیگار روشن می‌کنم، از گلهای زرد هیچ نمی‌فهمد. آن‌وقت از او می‌خواهم به خانه‌ام بیاید، روی دیوار آتلیه، در یک تابلو، رزِ زردی خوابیده. او قبول نمی‌کند من با دوستم در خواب تنها می‌مانم که فریاد می‌زند قرار نبود برش گردانی. خودش برگرداند. موهای مجعد دارد و بلند و چشمان میش، وحشی‌. همان اول که وارد شدیم نگرانم کرد. فکر کردم او را گرفته‌اند و حالا توی زندان است. با قد بلندش و دامنی کوتاه، جوراب ساق بلند، دختر است. نیک زیر گوشم می‌گوید او را نخواهم کرد، بعدی که روی سن می‌آید دورگه‌ی سیاه است، بعدی سفید یخ. شاید. نه این یکی را. حتمن. نیک می‌گوید. بطری بعدی را بیاورند. هنوز شقیقه‌ام نبض دارد. چیزی نیست. بعد برای بچه‌هایت از مسکو و از استانبول و از اروپای شرقی، از استونیا حرف خواهی زد. حالا دیگر حتا کشوری به اسم یوگوسلاوی وجود ندارد.
باقی مقاله را بیدار که شدم نوشتم. کله‌ام خالی بود، توی سرم ماری بالا می‌رفت از پوست. بی‌بی پشت در زوزه می‌کشید.
هانس چنان مست آمد که نفهمید و پیشانی‌اش را به شیشه‌ی در کوبید. چون النا گفته بود می‌دانم همه‌ی شما می‌خواهید با من بخوابید، پس باید نشانم دهید. مردهای نیمه عریان رقصیدند. النای ملکه آنها را اندازه ‌گرفت. چندش‌آور بود. دنیس، اندرو، دانیل و میشا. هانس بالا آورد. برلین برای دراگ و سکس و الکتریک موزیک خوب است. پسری بیست و پنج ساله اتوبیوگرافی می‌نویسد. النای ملکه بر روی تن آنها ایستاده می‌شاشد. تن نمی‌دهد. هرکدام با زبانهای بیرون افتاده به خانه بازمی‌گردند، هانس سرش را به شیشه می‌کوبد.

آنها مقاله را ترجمه خواهند کرد. من آلمانی بلد نیستم. اینجا که آلمان نیست. نه،
من یهودی نیستم.
اما
می‌ترسم.