"و آن وقت شتاب. احساس شتاب که گویی ترانهای سهمگین را زمزمه میکرد. نعره، همان نعره..."
آیات شیطانی / سلمان رشدی
یکشنبه، 6 فوریه 2011
باید اعتراف کنم امروز عجیبترین روز تبعید بود. صبح با حالتی از تهوع و کابوس جنگ بیدار شدم. در داغستان وهابیها برای رسیدن به قدرت اعلام جنگ داخلی کرده بودند. مجبور بودم از آنجا بگریزم به پرو. در راه، صخرههای سفید و آبی رنگ بر روی اتوبوس سقوط کردند و ارتش روسیه که برای کمک به حکومت مرکزی به سمت داغستان گسیل شده بود برای نجات ما از زیر آوار صخرههای آبی، با تانکهایشان از راه رسیدند. کودکی میگریست و زنی برای سربازی شیطنت میکرد تا او را با خود به روسیه ببرد. من پارهی لباس یک نفر دیگر را روی صورت جسدی انداختم. آنها مسئولیت بمبگذاری در شهرهای مختلف روسیه و قفقاز را به عهده گرفته بودند. من از همهی این احوال مطلع بودم توی رویا. نه اینها رویای من نیست. برای من تعریف کردهاند. وقتی از سرباز پرسیدم اینجا کجاست، او پاسخ داد که در مرز اسراییل با پرو هستیم. همهچیز طبیعی بود، اصلن نپرسیدم اسراییل چه ربطی به پرو دارد. توی خوابم میدانستم که معابد اینکاها برای اسراییلیها به اهمیت اورشلیم است. همینطور معابد بامیان در افغانستان و خرابههای هخامنشی در شوش. بعد هم سر میز ناهار من بودم و دوست لبنانیام و یک اسراییلی، جای هانس خالی بود. اولین کلام او ربط به هولوکاست داشت، درست نفهمیدم چه میگوید. انگلیسی را با لهجهی عبری نمیشود فهمید، با اینکه من به لهجهی دویچ-انگلیسی عادت کردهام. اهمیتی نداشت. شاید داشتیم بر سر صلح حرف میزدیم. او فکر میکند وضعیت ناپایداریست. پرسیدم بوی جنگ به مشامت نمیرسد؟ البته که نمیرسد. چراکه همانوقت او در خطوط چهرهی من نفرتی عجیب میخواند. نفرتی که در صورت من پیدایی ندارد. برای او که با جنگ بزرگ شده و برای دوست دیگرم، این بو خیلی آشناست. چطور سر یک میز نشستیم؟ این سوالیست که من از خودم میپرسم. باید عذری میخواستم و فرار میکردم.
صبح با حالتی متضرع از بستر برخاستم. وقتی میگویم صبح منظورم سه بعد از ظهر است. شبها نمیتوانم بخوابم. سقف کلبه تا روی سینهام پایین میآید و احساس قبر دارم. این از آن تجربههاییست که برای هر نوجوانی خطر ابتلا به جنون را افزایش میدهد؛ اینکه در پانزدهسالگی در چالهای دراز بکشد که با دستهای خودش در باغ خانه کنده و لباسهایش را از تن کنده باشد نیمههای شب و به ماه خیره شود. در سیسالگی میفهمد که دیگر هرگز خواب به چشمش نخواهد آمد به هنگام شب و زیر هر سقفی احساس تنگی نفس و خفگی مضاعف بر او مستولی شده، آنگاه چشمهایش را به هوای سیاه میدوزد، صدای گریهی زنی از دوردست در گوشش میجنبد، جیغ میکشد و تمام تنش میلرزد. برمیخیزد تا مگر خودش را با نامهای از "نیما" به هرکس دیگری آرام کند و درمییابد که در سرش عقربهای یکه میگذرد و عقربهای که نمایشگر زمان نیست. برنامهی روزانهام را مرور کردم. باید در جلسهای که به منظور تبادل فرهنگی برقرار است شرکت کنم. آنجا برای اولین بار با سوفی و یک نجار آلمانی آشنا میشوم. نجار دانشمند است و رشتهای که بر روی آن متمرکز شده، ریاضیات و کشاورزیست. سوفی از جنبش زنان حرف میزند و مرا برای جلسهای با موضوع آزادی زنان و یا عنوان مشابه دیگری در روز سهشنبه دعوت میکند. سهشنبه هشت مارس است و سوفی چپ تمام عیاریست که از چپ بودن چیز زیادی نمیداند. نمیدانم چطور میشود که هر روز با لهستانیها و آلمانیهای بیشتری آشنا میشنوم. طنین چپ بودن به گوشش خوش میآید. مثل خود من. من این را اضافه کردم و اینکه سهشنبه حتمن خواهم آمد. آنوقت جیکوب آمد و گفت اسراییلیست، بشری کنار دست من نشسته بود و کمابیش جا خورد. مجبور شدم برای تازهوارد توضیح بدهم که بشرا یک ربطی به شادمانی و یک ربطی به بشر دارد، با علم به اینکه هیچ ربطی به بشر ندارد. اگر بیشتر علاقهمند باشد میتواند برود و با جستجویی ساده در اینترنت معنی بشرا را پیدا کند. اضافه میکنم که مذکرش بشیر است. البته شاید هم اشتباه کنم. بعد هم مسالهی ناهار پیش آمد. برای من ناهار و برای آنها شام. فکر نمیکردم جیکوب بخواهد همراهیمان کند. من نتوانستم لقمهای را با آرامش فرو دهم و با اولین لقمه حالت تهوع صبحم تشدید شد، اینبار واقعن بالا آوردم، در ظرف سالاد. یعنی سالادی که میل کرده بودم دوباره همانجا بود، البته با تغییراتی جزیی در رنگ و بو، به علاوهی قهوهی صبح، قهوهی توی جلسه، قهوهی قبل از ناهار و قهوهی شب پیش. به رزهای زرد فکر کردم. دو تا رز زرد توی خیال من بود و باید آنها را میان سه نفر تقسیم میکردم. نفر سوم من بودم که بالا آوردم و به آن دوتا هرکدام شاخهای رز زرد رسید. سوفی و نجار زودتر از ما جدا شدند. من نمیتوانستم حرف بزنم. صدایم در نمیآمد. باید زودتر خودم را به توالت میرساندم، پیشانیام آرام آرام عرقناک میشد. در نزدیکترین رستوران، بدترین غذای عمرم را بالا آوردم. در راه با نجار از شیوهی تازهی تولید محصولات کشاورزی حرف زدیم و زمینهای ارگانیک. او روی یک پروژهای کار میکند که من هیچ سر در نیاوردم. طبیعیست که به این موضوعات علاقهمند نباشم. او گفت. بعد هم از زبان حرف زدیم و او که خودش را آلمانی میداند چون زبانش آلمانیست و البته برج بابل دارد دوباره ساخته میشود و ما میتوانیم آنجا با هم به انگلیسی سخن بگوییم، محصولات کشاورزی تازه مصرف کنیم و مهمتر از آن، از فرهنگ، فلسفه و ادبیات حرف بزنیم. حقیقت این است که هدف از برگزاری این جلسات ساختن دوبارهی برج بابل است.
نمیتوانم حواسم را بر کار روی رمان تازهام متمرکز کنم. هر روز پرسونای تازهای در خیالم پدیدار میشود. زبان فارسی لعاب نمیاندازد و یا طرحهای من. البته که طرحهای من. آدمهای من. زندگیهای من. و هراس از جنگ. جنگی که بوی باروتش را استشمام میکنم، بر روی جنازهی کنار دستم پارچهای پاره میاندازم، روی صورتش و کودکی گریه میکند. این چیزیست که پیش خواهد آمد، ما میلیونها نفر انسانایم که به زودی در گورهای دستهجمعی دفن خواهیم شد و سربازها بر خرابههای برج، عکسهای یادگاری میاندازند. صخرههای آبی، دشتهای آبی، زندگیهای آبی در زیر پوتینهاست. دستی سنگی را از روی صورتم برمیدارد، تصویر آخری که پیش از مرگ در خاطرم ثبت شد لولهی تانکی بود و پرچم روسیه با ستارهی داوود از آن آویزان.
"حالا که مردهام، بخشش را فراموش کردهام. تو را نفرین میکنم جبرییل من!" (آیات شیطانی / سلمان رشدی)
No comments:
Post a Comment