"از جیب جلیقهام چاقویی بیرون آوردم، بازش کردم، گلوی حیوان درمانده را گرفتم و در یک آن، یکی از چشمهایش را از کاسه بیرون آوردم. من از نوشتن این قساوت شیطانی، گونهام سرخ میشود، بر خود لرزیده، میسوزم."
"گربهی سیاه"، آلنپو
دوشنبه، هفت مارس 2011
دوباره همان پیرمرد را دیدم، همانکه دو شب پیش بر لبهی پل آویزان بود و از آن بالا دنبال چیزی در رودخانه میگشت، فهمیدم کسی خودش را به آب انداخته و او دارد چشم میگرداند تا او را پیدا کند، فهمیدم دروغ میگوید، فهمیدم مست و کولیست. ما در ایران کولی نداریم، به زن سفیر جمهوری چک گفتم. او معتقد است باید کولیها را بیرون کرد و هیچ حقوقی برای آنها قایل نیست. اما دوستان من نظر دیگری دارند. آنها جادوگر نیستند و آن عادتهای عجیب برهنه رقصیدن در کنار آتش را ندارند. زن جادوگر برهنه، عرق بر پستان چروکیدهاش نشسته بود و دور آتش میچرخید. حواسم همه معطوف به آن خطوط از ریخت افتاده بود و دیگر به حرفهای زن سفیر گوش نکردم و به حرفهای دوستانم. آنهای دیگر داشتند علف میکشیدند و آبجو مینوشیدند. ایوا برایم توضیح داد که آنها شناسنامه ندارند، هویت ندارند و حتا آمار دقیقی از اینکه تعدادشان چقدر است، موجود نیست. سرشماری آنها جرم است. سرشماری آدمهای دیگر هم جرم است. سرشماری اصلن جرم است. من فکر کردم. او در میان آنها دوستی دارد که آن دوست را نمیشناسد. گاهی میبیندش و با هم گپ میزنند، او از قبول هر چیزی از ایوا پرهیز دارد. او برای خودش آدمیست، کار میکند و درآمد دارد. ایوا نمیداند چه جور کاری. اسمش را پرسیدم. سخت بود، یادم رفته. زن سفیر مثل خیلیهای دیگر این افسانه را باور دارد که آنها اصالتی هندی دارند که در قرن هجدهم و نوزدهم در اثر استعمار به اروپا وارد شدهاند. آنها اغلب دزد یا قاچاقچی و یا به هرحال عضو گروهی مافیایی هستند. چه کسانی این مافیاها را راه میبرد؟ من به پیرزن نزدیک میشوم، صورتش در نور آتش نارنجی و زرد است، دوست ندارم بوی سوختن زغال به تنم بنشیند. پسری سیگارپیچی تعارف میکند، بطری آبجو را به دستم میدهد. ماموریت من این بود که از خانهی سفیر چیزی بدزدم و برای پیرزن بیاورم. هرگز پیشتر او را ندیدهام. قرارم با دوست ایوا بود که اگر چیزی آوردم، اجازه پیدا کنم در مراسم آنها شرکت کنم. اینها خیالات من در هنگام عبور قطار مترو از تونلی بلند و تاریک بود. بعد هم ترمزی پیوسته و قطع شدن برق. ایوا پرت شد و مرا محکم در آغوش کشید. من به او قول دادهام برای روز هشتم مارس نامهای به دستخط خودم بنویسم و صبح، هنوز که بیدار نشده، دزدکی از زیر در اتاقش بیاندازم تو. هرچه به مغزم فشار میآورم، چیزی به ذهنم نمیرسد. به سوفی گفتم اینکه تو خودت را قربانی دنیای مردانه میدانی، درست و در همان حال احمقانهست. باید به او راستش را میگفتم، ترجیح من زن بودن است. در همان لحظه دریافتم میل به نبودن از میل به هرچه بودن قویتر است در من. من خنثا شدهام و بیشتر میل به انسان دارم. اعلام کردم باید یک روز را به انسان اختصاص بدهیم، اومانیسم محض، روز پاسداشت انسان، که ابژهای بیرون از خودش باشد. اینها همه در آن تاریکی محض در گوشم زمزمه بود. همانطور هم دست ایوا در اطراف چانه و پهلوم میپلکید. منظورش را نفهمیدم. ما در گوشهای در انتهای واگن مچاله شده بودیم و مردم دیگر هرکدام هراسناک، وزوز میکردند، فریاد میزدند، گریه میکردند، کسی به شیشه میکوبید، هرکس تقلایی داشت. از تیزی نوک پستان او که بر گلویم کشیده میشد، زخمی میشدم با این توضیح که باید برای ساختن فیلمش که دربارهی کولیهاست به او کمک کنم. قرار شده یک موسسهای کمک مالی کند به شرط آنکه مستند، داستانی باشد. داستانش را من مینویسم. داستان احتیاج به یک قهرمان دارد که آن پیرزن و یا دوست ایواست. من اینطور فکر نمیکنم، تصمیمام را گرفتهام، خودم راوی و قهرمان و ضد قهرمان و سایهی داستان خواهم بود. خطوط چهرهی پیرزن، وقتی به من نزدیک میشود، از هم شکفته، صورتی جوان پیدا میکند. علف حافظهام را معلق میکند. پسرک زبانش را در حلق پیرزن فرو میکند. آنچه من از خانهی سفیر دزدیدهام یک جاقلمی چوبی بود و در زیر آن سال و محل ساختش حک شده بود، تولا، روسیه، 1934. فکر کردم بهتر است همین چیزها را به عوض نامه بنویسم و برای ایوا بفرستم. تقریبن خودم را از بغلش بیرون کشیدم، او ترسیده بود. مردی دستش را به رانهایش میکشید، فکر کرده بود دست من است. بعد که خودم را عقب کشیدم، جیغ کشید. مرد جا خورده و دست پس برد. نفهمیدم کدام مرد. به پسرک گفتم این را آوردهام. چون برای اطمینان از من خواسته بودند چیزی که میدزدم باید نشانهای داشته باشد از تعلق به سفیر. آن نشانه را نشانش دادم، تولا، 1934. این تاریخ را بر روی سماوری که برای مادرم خریده بودم دیده بودم و چون تنها چیزی بود که یادم میآمد، به پسرک همان را گفتم. او قلمدان را برگرداند و پشتش را دست کشید. دست خنکش را از چاک پیرهن من فرو کرد و من سرما را تا استخوان چشیدم. دیگر صدایی نمیآمد، نه ضجهای، نه مشتی که بر شیشه بکوبد و نه زنی که بهراسد. ارمغان آتش بود. از پیرزن شعله برمیخاست، آنوقت که قلمدان را به آتش افکند پسرک. همهمان خندیدیم. من و زن سفیر و دوستان دیگرم. روی به سوفی گردانده و باز تکرار کردم ما بیش از هرچیز به تکریم انسان اگر بپردازیم، قربانی بودن مفهومش را از دست میدهد الا که تو اصرار داشته باشی که خودت را قربانی بدانی، من اصرار دارم که خنثا خوانده شوم. من در آن لحظه نبودم، همراه با پیرزن، لبهای تلخش که از گوشتم کام میگرفت در قلمدان میسوختم، ایوا هم در آنجا بود و پسرک. آنگاه هرکدام از ما به دیگری تبدیل شد. دستم به پستانهای چروکم متصل بود و زبانم را در دهان ایوا گم کردم. تنها برای چند لحظه برق قطار قطع شده بود. آنها برای آن قطعی از ما عذرخواهی کردند، خود سفیر به همراه زنش. در تاریکی فرصت دزدیدن قلمدان دست داد. در راه قلمدان را به دوستانم نشان دادم، موضوع داستان مستند را تغییر دادیم، دربارهی صنعت سماورسازی در شهر تولا روایتی نوشتیم و به موسسهی دیگری ارایهاش کردیم، پول را گرفتیم و با آن به تولا سفر کردیم. هرکس انگیزهای داشت اما همهمان بر این مساله به اتفاق نظر رسیدهایم که باید صاحب قلمدان را پیدا کنیم. وقتی از ترن پیاده شدیم از ایوا نظرش را دربارهی زن سفیر جویا شدم و همینطور دربارهی سوفی. در نامهام برای ایوا، از زن سفیر، پیرزن کولی، سوفی و خودش نوشتم و هنگامیکه آن مال دزدی را کادوپیچ میکردم، رد انگشتهای کوچکی را در پشت آن کنار تاریخی که درست خوانده نمیشد دیدم، نامه و کادو را برداشتم و در پیش در اتاق او گذاشتم. در بازگشت توی مترو برق قطار لحظهای قطع شد و ترن در تونلی تاریک توقف کرد.
نوشتم: علف حافظهام را میسوزاند. در تولا سرمای وحشتناکی انتظارمان را میکشد. برای من همینقدر که زن سفیر زیبایی خیرهکنندهای دارد کافیست. تو هم زیبایی. مساله این است که من خنثا شدهام.
و دیگر هرگز آنها را ندیدم.
پیرمرد لباسهایش را به من سپرده بود و شیرجه زده بود توی آب. وقتی دوباره سرش را بیرون آورد، آدم دیگری را از گردن گرفته و به کنار رودخانه میکشید. کار هرشبش بود و برای مرده از آب گرفتن حقوق میگرفت. در بشکهای آتش روشن میکرد و منتظر میماند، هر شب. پس لبهی کلاهم را پایین کشیدم و در بوران به راه افتادم.
"...عشق به شرارت، عطش بیپایان روح است برای خودآزاری.
یک صبح، خونسردانه، گرهی بر گردنش زدم و از شاخهی درختی آویزانش کردم."
داستان "گربهی سیاه"، آلنپو
No comments:
Post a Comment