یادگار سپرده/ ابراهیم گلستان
پنجشنبه
هفده مارس 2011
آدم میتواند همه چیز را فراموش کند. دو روز است فهمیدهام سال دارد تمام میشود. هیچ حسی به تمام شدنش ندارم، طبیعیست. ایران که نباشی، خودت را میکشی که در آن حال و هوا بمانی، فایده نمیکند. این ادا در آوردن برای من که مدتهاست یک ایرانی ندیدهام، خندهدار است.
امروز اینجا آفتاب بود. روزهاست که میلرزم با اینکه سرد نیست. دلم برای آدمهایم تنگ نمیشود. خانواده و خیابان و هرچه با خ شروع میشود. زبانت را از دست میدهی و زبان تازه را پیدا نمیکنی. نه با انگلیسی نه با فرانسه، هیچکدام فایده نمیکند. هنوز ذهنت تربیت نشده، کلمات را پیدا نمیکنی. اسمش را هرچه میخواهیم بگذاریم. دوستان زیادی هستند که سالهاست آنجا زندگی نمیکنند، برایشان روزمره شده. تو باید هنوز با سادهترین جملهها کلنجار بروی. مسخره این است که کسی به یک زبان دیگری به تو تبریک نوروز بگوید. هویتات را گم میکنی وقتی زبانت را گم میکنی، این چیزیست که اغلب میگویند. او هم همین را میگوید. من هنوز هویتم را گم نکردهام، چون قبلن پیداش نکرده بودم. یک آدمی از خودم نساخته بودم که حالا دنبال آن آدم بگردم. آدم معلق، به هیچجا بند نیست. دوستان من میدانند که فارسی حرف زدنم هم شبیه ترجمه کردن از یک زبان دیگریست به فارسی، یعنی لنگ زدن و تاخیر داشتن و لکنت. چون همیشه معلق بودهام. دارم دربارهی خودم حرف میزنم، نه دربارهی مصطفا. من مصطفا هستم. این کشف تازهی من است. مصطفا را خلق کردم و دارم تبدیل به مصطفا میشوم. او که برادرم بود و حالا خود من که برادر خود من شدهام.
درست است، در میهمانی چای یک دیالوگی هست توی آلیس در سرزمین عجایب، یادم نیست کدامشان به آلیس میگوید از هیچی، هیچی کم نمیشود یا شاید به هیچی، هیچی اضافه نمیشود. با دومی مخالفم و یادم نمیآید کدام نقل درست است، حوصلهی نگاه کردن هم ندارم. از هیچی، هیچ کم نمیشود. اما به هیچی میشود اضافه شود، یعنی حالا من هیچی بزرگتری را در خودم پیدا میکنم که پیشتر این همه نبود. واقعیت این است که ترجیح دارم به مرور زمان، زبانم را فراموش کنم. دوستی که با او تمرین نوشتن میکنم، اغلب میگوید خودت را رها کن، خودش میآید. نمیداند هر کلمه و هر واژه، تا از حنجرهی من بریزد بیرون احشایم را با خود میکند. یکبار پرسیدم فیلم "جزیره"ی کیم کی-دوک را دیدهای؟ ندیده بود. توی یوتیوب گشتم و صحنههای آخر فیلم را نشانش دادم، آنجایی که دارد قلابها را از توی حلقش بیرون میکشد، قلابها را که بلعیده. یادم نمیآید چرا بلعیده، اما وقتی میخواهد آن را از حلقومش بکشد بیرون، احشایش را با آن بیرون میکشد. گفتم این کاریست که هر واژه، وقتی قرار است از نای من بیاید، با من میکند. چون یک "واژه" یک "واژه" نیست و برای من تاریخ شخصی دارد و آن تاریخ شخصی برای هر کدام از ما، تفاوت دارد. او حالش بد شد، از دیدن آن صحنه و ناسزایم گفت. با این همه، این هیچیست که بر هیچ افزوده میشود و هیچ بزرگتر، برادر من است، برادر بزرگتر. او میشود من، یک روز و من برای آن روز دلهره دارم.
امروز گشتم توی نوشتههایم، سال پیش همین وقت این را نوشتهام:
"عقم می نشیند از این نوت ها و تبریک های تکراری. انگار همه را مجبور کردهاند همان حرف همیشه را باز بگویند. این چه کاری شده؟ یکجور روان درمانی ست؟ هی به هم بگوییم سال گندی بود، سال خوبی بشود، کدام سال؟ یکی هم نمیآید دربارهی آن خبری بنویسد که تویش نوشته بود طول شبانهروز بر اثر زلزله ای کوتاه شده. کاش اینطور میشد که سال دوهزارودوازده میآمد و مثل سال دوهزار که آمد و دنیا به آخر رسید، دنیا به آخر میرسید. همهاش امیدهای حال به هم زن. نه خلاقیتی، نه نوشتهی دلچسبی، نه آوردن قطعهای از جایی که آدم را باز کند، روان کسروی شاد که حافظ میسوزاند. نمیدانم سعدی هم میسوزاند یا نه. دلم میخواهد بروم توی حیاط یک کپهی آتش کنم با کتابهایم، بسوزانم. هرچه نام آزادی را بسوزانم، کتاب آزادی را بسوزانم، رمان آزادی را بسوزانم، شعر آزادی را بسوزانم، فلسفه بسوزانم، تاریخ بسوزانم، سینما بسوزانم، دوباره چهارشنبه سوری میشود. دوباره عاشورا میشود. دوباره سی خرداد میشود. بعد لباسهایم را هم بیاندازم تویش، سه تا پیرهن سبزم را، شلوار سبزم را، کت سبزم را، دستبند سبزم را، ما بیشماریم سبزم را، بعد ماهیی بدبخت توی تنگ را هم، بعد سبزهی سبز توی بشقاب را، عدس را، ماش را، گندم را. بعد گذشته را هم بیاندازم تویش، آینده را، بعد تو را هم بیاندازم تویش، بعد خودم را هم بیاندازم تویش، به تخمم که سال دارد تمام می شود.
چرا ما دیگر هیچوقت به سالی که گذشت برنگردیم؟ من توی سالی که گذشت مردهام. تو توی سالی که گذشت مردهای، ما توی سالی که گذشت به گا رفتهایم و زیرش مردهایم. من مازوخیستم و نمیخواهم سالی که گذشت، سالی که گذشت بشود. من مازوخیستم و میخواهم هی توی سالی که گذشت بروم توی خیابان و هی گریهام دربیاید. من سادومازوام و میخواهم تو را با خودم ببرم توی سالی که گذشت نگه دارم. من سادومازوام و می خواهم تو را با خودم ببرم توی سطل آشغالی که سر جیحون آتش زدیم، توی تخت طاووس آتش زدیم، و آنجا بسوزانممان. توی این سی سال فقط یک سال زندگی کردم، نمیخواهم بشود سالی که گذشت. همین است که از الکی خندیدنت بدم می آید. از الکی تبریک گفتنات بیزارم. از آنکه آن پشت مینشینی و هی مصرعهای لوس تایپ میکنی بیزارم. از الکی لایک زدنت بیزارم. از اینکه از یک خط یا دوخط بیشتر نمیخوانی و نخوانده لایک میزنی بیزارم. از الکی نفس کشیدنم بیزارم. از الکی زنده بودنم بیزارم. از آدم بیزارم. از مردم بیزارم. از تو بیزارم. از خودم بیزارم. عقم مینشیند که هی دلم زندگی میخواهد، قشنگی میخواهد، آرامش میخواهد. عقم مینشیند که هی زار رومانتیک عاشقانهات را میآوری توی صورت من. عقم مینشیند که هی فکر میکنی توی دنیای به آخر رسیده فقط کون توست که پاره شده. عقم مینشیند که هی هرکس را با هرکس مقایسه میکنی و خودت را بدبخت میدانی.
کاش تو هم توی خیابان مرده بودی. کاش توی سولهای توی فاضلاب جنوب تهران مرده بودم. و این سال گذشت نمیشد و من همیشه به این، به این، این، بازمیگشتم. و باز میگردم. نوزده مارس 2010"
امروز بازگشتم و این را دوباره مرور کردم. آن نفرتی که در تهران از تهران داشتم حالا ندارم، جایش را یک لمسی و بیتفاوتی گرفته. برای همین اغلب میلرزم.
اروپاییها طور دیگر بار آمدهاند. اغلب اگر تحصیل کرده باشند، که هستند، در جا به جای اروپا پلکیدهاند. از زبانی به زبان دیگر چنان رجعت میکنند که انگار محمد هر شب برود معراج. همینطور که با تو حرف میزند، میتواند با دیگری اسپانیایی و با یک نفر دیگر روسی و با خودش آلمانی حرف بزند. حالا نه اینکه همه اینطور، ولی مسالهی من این نیست. مساله فقدانیست که وقتی بیرون آمدهای، ابعادش سیاه چالهای میشود توی ذهنت. روحیهات را نمیبازی، اگر خودت را پاره کرده باشی، زیاد خوانده باشی، سرت جنبیده باشد همهجا. اما واقعیت چون پتکی فرقت را میشکافد و خونریزی داخلی، کارت را میسازد. ما در خفقان بار آمدهایم، پدران ما هم و پدربزرگهای ما هم و الی آخر. دنیای ما، دنیاییست که به قول "ش"، تا همین صد سال پیش، در روستا - کدام شهر؟ ما که هنوز بیشهریم - کسی نمیدانست چه کسی پادشاه است. اینها واقعیست. این واقعیست که ایرانیها، هم را پیدا میکنند و از نشست و برخاست با دیگران پرهیز دارند، توی هم وول میخورند و هم پیاله میشوند. همان ایران بسته را در جایی که هستند، باز تولید میکنند، خفقان را و استبداد را. این چیزیست که روزنامهنگار افغانی دیده بود دو سال پیش وقتی نوشت هر ایرانی یک احمدینژاد در خودش دارد. این چیزیست که ما خودمان از دیدن آن کراهت داریم، توی پرانتزش میگذاریم. گاهی فکر میکنم ما به آزادی، لگد میزنیم به خواست آزادی.
این دلالت بر تفضیل ندارد. آنها بهترند، بدترند. خوشترند یا ناخوشتر. با ارجاع به بحرانهای آنها، همیشه بحران خودمان را دفع میکنیم به تعلیق. بحران آنجاییست که ایرانی احساس مسئولیت در قبال خودش را حواله میکند به مرجعی دیگر. در نامهای وقتی نوشتم: "گیرم که این آسیاب از کار افتاد و آینده بیشک آبستن آن آزادیست که ما از کودکی برای خود در نظر داشتهایم. اما هرکدام از ما برای آن چه اندیشه کردهایم؟ این پرسش در جامعیت به پرسشی دیگر تبدیل میشود که اگر اینها نباشند، چه کسانی خواهند بود؟ پرسشی که اساسیتر است، پرسش اول است. هر ایرانی آیا برای ادامه دادن چه فکرها دارد؟ چون اغلب ما برای خودمان در پاسخ به این پرسش ناتوانیم، در پاسخ به آن پرسش عمومیتر، مطلقن ایدهای به ذهنمان نمیرسد. آدمی که به خفقان زیسته و صمیمی شده، راهِ کنش در جایی که نفس کشیدنش جرم به حساب نیاید را آنقدر دور دیده که هرگز به آن فکر نکرده. آنچه این تکرار را موجه میکند، واقعیتی در هویت ماست که اتخاذ تصمیم را از دوش خودمان به دوش دیگری همواره، هموار کردهایم و حالا وقتی مغتنم است که در جای خود بنشینیم و هرکدام برای خودمان تصمیمی اتخاذ کنیم، آن سنگینی را روی دوشمان – ممکن است از آن آگاه نباشیم، حق با شماست، ممکن است – تحمل نداریم، آینده را چونان دژخیمی در نظر مجسم میکنیم که از فکرهای اساسیتر معافمان میکند."
مصطفا در یادداشتهایش نوشته اینها بدیهیست. گفتن ندارد. من با او موافق نیستم. اگر هزار بار این حرفها زده شود، ممکن است فایده برساند. آنچه من سال پیش نوشتهام، در آستانهی نوروز، خشمیست که آن شهر تولید میکند و در آدمهایش ذخیره کرده/شده. خشم، نفرت و بلاتکلیفی که تولید سره ندارد. مصطفا راه گریزی پیدا نکرده جز آنکه خودش را بیاندازد پایین، فلج شود و بمیرد. من با نوشتههایش و با زندگیاش خودم را سرگرم کردهام و میترسم از مسری بودن فقدان، فقدان امید و تاثری که محصول تجاوزیست به کودکی، نوجوانی و جوانیام. این جاییست که من خودم را از او میتکانم: مصطفا میشوم و باز مینویسماش.
No comments:
Post a Comment