Wednesday, February 25, 2009

یادآوری: بخشی از یک کتاب - خاطرات جعبه

زیر کله ی سرد شب در راه
لکه ی خونی به کس دادم نشانی؟
سخت می ترسم که این خاموش فرتوت
سقف بشکافد
بر سر من !

از شعر "بازگرداندن تن سرگشته" – نیما



یادآوری : بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه


باز هم گفتم، چشمهایم را باز می کنم، نوری می زند، می دوزم به سقف، می خواهم وقتی، برنمی خیزم.
تو بازگشته ای و بوی قهوه و بوی شیر بز می دهی، از صدایت می فهمم که با خواب من برخاسته ای. می خندم. خمیازه می کشم. تعریف نمی کنی که روبرویت بنشینم، روبروبت که می نشینم نشانم نمی دهی تا دهان باز کنم، دهان که باز می کنم، سیگاری روشن می کنی و از گرمایی حرف می زنی که صورتت را وجب به وجب تکانده و می گویم چقدر پیر شدی و گریه می کنی. که وقتی نیستی کسی حرفهای مرا نمی فهمد که به زن می گویم روبرویم بایستد و لباسهایش را خاموش کند و زیرش که روشن می شود، چشمهایم را که می بندم، یعنی چه. چشمهایم را می بندم و فکر می کنم به تمام روشنی ای که در آن آبی بود که هر روز از رویش می گذشتی و تشنه می ماندی. تا دوباره روبرویم بنشینی و گارد بگیری و نگذاری دستم را به موهای زخمتت برسانم، نه که روبرویم نور در تاریکی ی صورتت گم می شود. همه اش فکر کردم مرده ای و دلم نیامد برای مردنت بنویسم، وقتی خاک آنجا گرسنه و وحشی ست و سیر نمی شود با پوست آدم، وقتی شعله ی هر شب روی سرت فوران می کند و گر می گرفتی و به خطوطی دلت مشغول می شد تا زبانه ای را خاموش کند که در مغزت می گرفت. دلم نیامد. عهد سکوت بستم که بیایی. باور کن. به هیچکس چیزی نمی گویم. تو هم نگو.
دراز می کشم، توی تاریکی به صورت کره ای سفید زل می زنم، صورتی که لبهایش را به لبهایم می چسباند و رعشه ی سرمایی تا استخوان هام فرو می رود، و یک لحظه ی آبی توی چشمهام، نمی توانم از یادش ببرم، وقتی آن سفیدی توی چشمهایم آبی می شود، و از هوش می روم تا دوباره باز می گردم، لحظه ای و اندکی و صدایی که لحظه را چند برابر می کشد، بازویم را به دور کره ای سفید که صورت ندارد حلقه می کنم، چطور می توانم روبرویی دراز بیافتم و بازو در بازویی بیاندازم که رحم ندارد و رگهایم را در برهنگی م مچاله می کند، زانوهام از طاقت می روند، صدای شکستن استخوان می شوند، و چشمان سبز و سرخ صورتی سفید که دهانش را از پوستم می رهاند، تکرار نور آبی را در جمجمه ام تبدیل به هراسی می کند از لحظه ی سردی که این صورت، صورت من بود. در بی حالتی ام می افتم و غرق می شوم، انگار افتادنی از پنجره ای آنجا در میان هیاهوی خیابان و رد شدن صورتکهای کره ای ی سفید، که جمجمه ات را گوشه ی دهان می اندازند و چون سقز می جوند و گوشتت را به لگد تعارف می کنند. اگر به این چیزها فکر کنی، سرت را روی پارچه ی سیاه می گذاری و در خواب می روی، و همه چیز شکل همان سیاهی می شود و با خودت تن می شوی، با خودت فاصله ای از تن می شوی که دیگر برایت مفهوم نیست و تعلق ندارد و اندازه ندارد و شاید توی قاب، در پوستین کره ای افتاده باشی که از لبانت بالا می رود و در حنجره ات لانه می کند، راه نفس بسته ست و رویا دمی نمی پاید. باید برخیزی و به دستی تکیه دهی.
کسی که اینها را به هم بچسباند. به پرده ی چرک اتاقت خیره می شوی. تویی. دستت را توی سرت فرو می کنی که اینجا چه کردی. زن را و حوله را به خاطر می آوری. زن که سیاه بود. حوله که سیاه بود. افتادی و بیدار شدی و وقت بیداری بوی چربی ی تنش که از سینه ات بالا می زند. و وقت خواب که بو و تنش را برمی دارد و می رود. توی حمام، آب زرد روی سرامیک گند گرفته می پاشد، روی تن گند گرفته، مدام کف می زنی و پا روی پا می کشی و کیسه به پوست تا با اولین فرصت دستت را به کاغذ آلوده کنی. تا با اولین کلمه توی رفتن باشی و تا به رفتن فکر می کنی می شود بازگشت و تا به بازگشت فکر کردی، رفتن بود و هرگز اینکه جایی نبوده، جز توی کانکس، آن اتاقک دود گرفته ی داغ که حالت را از چای و سیگار به هم می زد، از شمس و از قرآن. کسی در می زند و صدایت می کند. فکر می کنی چه کسی تماشایت می کرد که معذب می شدی؟ باید بروی و نقشه را دوباره نگاه کنی و جاهایی را دوباره خط بکشی و دنبال آن اتاقک توی آن خطوط بگردی تا ببینی چه کسی دارد از کجا تماشایت می کند، که اینطور عذابت می شود و خورشید که از پنجره ات پایین می رود، سوار شوی و برگردی به آن اتاق با پرده های چرک و چروک. در میان راه با پیرمرد گپ می زنی. آیه ای، کلمه ای، نگاهی بلای جانت شده، که نمی شنوی و صدایش از توی لوله می آید. از او که دندان ندارد و از او که ریشهای گری دارد و از او که صورت کجی دارد. وانمود می کنی توی کیفت دنبال چیزی می گردی، پیدایش نمی کنی، پنجره را پایین می کشی تا دود سیگارت را نفرین آن زمین کنی، باد گند توی صورتت می زند. چطور از آن همه زمین بیزاری. از آن همه مردم. سرت را تکان می دهی و زیر لب می گویی. به اینکه تمام می شود فکر می کنی و صورتت را در هم می کشی و به زن که همان ساعت دارد همان کار را با حوله ی سیاه دیگری و بوی چربش از سینه ات بالا می زند. حالت مدام به هم می خورد و عق می زنی. روی کف سرامیک گند گرفته ی حمام بالا می آوری تا از تنت برود بیرون، اگر برود. بر می گردی و تکه های لباست را جمع می کنی و از پنجره پرت می کنی بیرون. کسی چه می داند، شاید این بو زایل شود. پول می دهی و فکر فرار می کنی. و فکر پناه می کنی و پنهان می شوی.
تا صورت ماه در آغوشم آرام می شود، و رنگ سیاه چشمانم را به آبی می کشاند... به هرطرف نگاه می کنم و آینه برم نمی گرداند. بترسم که در صورتم کره ای سفید لانه کرده باشد که با نوری آبی از دهان و دندانم فرو رفت. بترسم که تویش هوا نباشد و زنده بمانم. بترسم که آن زنده ماندن شبیه همین زنده ماندن باشد. بترسم که صداهایی آنجاست که همین جا هست. بترسم که چشمی به چشم دوخته شود و آن چشمی باشد که در آن صورت ندیدم، آن صورت سفید آسمانی ی ماه که نفرینش می کنم. بترسم که توی آن صورت پنهان شده باشم. بترسم که می دانم که لحظه ای ست که آن صورتک می ترکد و تکه های آبی ش در پوستم تهنشین می شود. قرار نبود که خودت را از من و دستهایت را. بترسم که زیر تنم موهای مرده ای به هم گره خورده اند که از هزار پیکر بریده اند. از هزار سر بریده تا در آن سیاه به هم رسیده باشند و رگهای تازه ی پوستم را بشکافند و در گوشتی دوباره هلهله کنند.
و آنجا همه چیز در گذشته بود، بی خیمه ای از چادر و چرک و چروکی بر پرده. از آغاز نبود. آینه همان بود که زنگار نداشت و وسوسه ات نمی کرد. او در قاب ایستاده بود و منتظر بود تا التهابت را زیر داغی ی آتشی ببیند که در سرت می افتاد و در این انتظار بسوزد. صدایش را نشناختی. به خودت آمدی. دوباره لکه ای که توی سقف بود، توی پوست سینه ات رنگین شد.
سلام
و خنده های همیشه.



به صالح / پیرمرد و دریا / مارسل دوشان
زنی سیاه – الجزیره – 1948
از مجلد اعترافات
فوریه 2009