Monday, August 13, 2007

خودگاهان - رسم / میان‌بند

خودگاهان – رسم
میان بند



پسرم، روح تو بزرگ و بزرگ تر بود، که من می دیدم در اسارت کوچکی ی آن تن. و می دیدم.
که فاصله مان دشتی بود، از لاله، که عمقش سیاهی بود که می ماند، برای جوانی ی من که زود بود آن کودکی ت، که کودکی نبود، و کاش وقتی می آمدی، می مردم، همیشه فکر می کنم، که با آن درد، سر آن درد، می مردم که...
و حالا که آن سیاهی ش، کاکتوس هایند، در آن دور که تو را نشانه می روند، وقتی ریشخندم می کنی، و پنجه هات بر آسمان و زمین، نقش خطوط خنجری می شود، بر چشمهای من که تنی خسته را بر پاهای از کار افتاده ام، تحمیل می کنم...
که بازگردی...

- از مادری، سه سال ِ پیش -




امروز بهمن آمد. برای گرما چه کار کنم؟ همه چیز تمام شده، لباسهایم، لباسهایشان، کاغذهایم را نگه می دارم، بدن هایشان، بدنم را ببرم، توی آتش، یکبار دیگر. برای غذا هم، بدن هایشان. دیگر نوایی نمانده. نمی دانم درست چند روز. گفتم می آیی. نمی پرسم از کجا می دانی، پیدا می کنی. نشسته بودم و صدایی که آمد، مثل زلزله، همه جا لرز گرفت، گفتم می ریزد و روی سرم، رد شد. پرت شدم. حالا به هوش آمده ام. نمی دانم چند وقت. گاهی رد پایی هست. گاهی صدایی هست. گاهی ترسی هست. به این ها عادت می کنی. به این جایش فکر نکرده ای. کجا بودم؟ چرا؟
خواب دیدم چشمهای بنفشی به دیوار نزدیک می شود. تو آنجا نبودی. گلویت بود. تشنه هم بودم. همه اش این نبود. بلند که شدم. دست کشیدم به پهلوم، احساس کبودی بود، کبودی نبود. باید
دستهایم تاب می خورد. من هم وقتی فکر می کنم، اینطور می شود. فکر نمی کنم به این ها. به این جا. یک طور می شود. فقط می خواهم بدانم، از کجا می فهمی، و این ها را کسی به تو خواهد گفت؟ حالا یک زن را توی خواب می بینم که پشتش را روی دیوار پهن می کند، و از پشتش، درختی روی آن دیوار، کاش دیده باشی، سبز می شود، بالا می رود، می روی بالا، و توی آن سقوط، با بهمن می شوی، بهمن می شوی. بویت را حرامم نکن، که فکر می کنم نزدیکی. این نزدیکی، احساس می کنم، وقتی از حال می روم، او می آید، و کنارم را روشن می کند، اگر تنها می دانستم. و سرم به ریشه هاش، و مغزم به ریشه هاش پیوند می خورد، می رود بالا، توی این سرما، درخت نیست، سوز هست، هست، کسی کنار پنجره نم کشیده نیست؟ کسی که راهش را پیدا می کند، از توی سر من، می رسد به آن سقوط، که دست حلقه می کند، می ریزد. شاید تو هم جایی نشسته ای، و این ها را می بینی، تو هم آنجا باشی، که دستهایت باشد، و برهنگی ت باشد، بگویی بدنهایشان، و استخوان هایشان را نشانت دهم، تو هم به این چیز فکر می کنی، به این که چه کسی، و یک قندیل، و یک تکه آرزو، از سقف بیفتد، و هراست باشد، که روی سر تو، توی سر تو، جادوست، جادوی خوابی که وقتی می گیرد، می آید و می نشیند و به درخت تکیه می دهد، که دیواریست که پشتش، و ستون استخوان هاش را می گیرد، می رسد به تیره ی یخ، می رسد به آن صدا، که هجوم ش را شاید، تو هم جایی، که نشسته ای، و همین حالت می شود، همین راه را داری، که بگیری، برسی بالا، و از توی جمجمه ات شروع می شود، از جایی نیست، همان جاست، این که سرماش، و سوزش، پوست نازک چشمت را، سخت می کند، یخ می کند، که نریزد، و این تنهایی، راه نریختن اش باشد، نیامدن اش. گفتی پیرزنی ست، نشانم دادی، که نشانه ام بودی، و نشانه ام شد سنگی، که وقتی با آن همه سفیدی، چشمم می رسید، هنوز بود، سیاه بود، و به برج عاجی می مانست، این ها را می گویم، که شاید کسی بیاید، برساند، ببینی، و بعد یک وقت، یک روز، این جا را بیایی، بگردی، پیدایم کنی، که برایت پیدا بودم، چرا نبودی؟، این را نگویی، مدام، دروغ نمی گویی، من هم گم می کنم، پیدا می کنم، اما وقتی، این وقتی که حالا نیست، به این جا نرسیده بودم، چرا رسیدم؟، پیدا کردی، گمش نمی کنی، نمی خواهی پیدا را پنهان کنی، از آن ها پنهان می کنی، گفتم بیایم، این جا را بیابم، که بیاورم ات، بینوایی ام را بردی، کشاندی روی سنگ، بخوان، آوازش را، و رازش را، که این جا نور، از سفیدی که بر می خیزد، سیاه می شود دور چشمهات، دور آن چه ببینی، که جز او نیست، و همه ی او نیست. کاش آینه داشتم، که توی این تکه ی یخ، نپایم اش، که سفید و عبوس می شود، عقیم و کابوس. پیرزنی بود، نشانت را دیدم، آمدم، خودت را می رسانی، رساندم، که بودی، و سرگردان، دستهایش را به حلقه ای، که تنها مانده بود، و از زیر آن سربند، بیرون می ریخت، دیگر سفید بود، همه اش، مثل این استخوان ها، که پراکنده بر این سفیدی، نفس می کشند و دفن می شوند/نمی شوند، نور که بتابد، عجوزه ای نیست، که سر به سنگ باشد و آتش به پهلوت، نرسیده/رسیده، بویت را می سوزاند، نوری که تراشم می دهد، از این آرزوها، پرم می دهد، تا بالایی که سقوط را به یخ می بندد. قسمم را بپذیر، که توی این چاله، چاره ای ندارم، جز برای نامت، خطوط تراشیده ای از سنگ، که نمی دانم بلور هست/نیست – قسمم را بپذیر و این راه را از آب، عبور باش.
دوباره که می رود، چشمم، و نیم تنم، می شود آن کناری که آن زن، و یک زن دیگر، که موهای بلند، با فرهای کشیده، و سفید، و ندارد، و تا کمر، و می خوابد، و در آغوش می گیرد، آن پیرزن، که نشسته بود، و تنش را می کشد به هم، و صداهایی بلند می شود، نور می شود، آب می شود آن موهای بلند، آن قد رسیده، آن بازوی کشیده ی چروک بر استخوان، جمع می شود، می رسد به کودکی، می ترسی، چشم باز می کنی، صدای توست، که کنارش را گرفته ای، و آرامش را، و ادامه اش را، فکر می کنی، فکر می کند، حالا برای آخرین، برای یکبار دیگر، که این را رها کرده باشد، فکر کردی آن وقت هم، چرا آن طور شد، و دنبال سایه می گردی، که راه را نشانت می دهد، راهی را رفته ای، این بار هم همان را، و آن صورت هایشان محو می شود، گم می شود، می ترسی که بلند باشد، می ترسی که زیر آن پشم، و زیر آن پارچه، استخوان هایی را پیدا کند، که او را به تو می رساند، بیاید اگر، و این شک نباشد، اگر باشد این را می گوید، او هم می خندد، من هم می خندد، و از پهلویمان به هم می رسیم، و از هم جدا می شویم، که این صدا بیاید.

گذشت، رفتن را آسان می کند. این را به خودت می چسبانی، وقتی انگشتهایت را، و پاهایت را به آن خیسی، می کشاند، و کبریت را با ابروهایت روشن می کند.


صالح


برای حوض قواره ی جسد، کافی نبود، که روح حوض بی کاره و پر ستاره ست.
ردیف پرواز بر شانه ای می چیند که
مثل دیشب، هیچ وقت نمی خواستم، خوابم ببرم، که صدایم به کدام گوش چسبیده،
گفتم کجای حشر ایستاده ای که پره های لیمو به بالهایت بدوزم، من از آن طرفِ حرکتی می آیم که در گلویم رسوب می نشیند، و آن حقیقت، آن قدر چسبیده بود، به پشت پلکهام که از هر نور، می ریخت و، راه می شد.
گفت برگردد، و آن هاله را بیاورد، که صریح باشد، و عاطفه نداشته باشد، گفتی،
و آن جامه را که از پارگی ش گذشته باشد،
جسد هیجان دارد، و نگاهش را به جایی می دوزد، که دستهایت را برساند، به خواندن، و پلک...
نزدیکتر که بیایی، انگار شناختن تنش را بارها، دورتر برده ای، که ردیف استخوانهاش، صدای پوستش، و جاذبه ی دندانهاش، از تو گریزان بماند، که یاوه ای نبافی، باورت نباشد، من اینطور که بگویم، آنها هرطور که می شنوند، باور نمی کنند، و وقتی می شود، که دروغی بشود، که هرچه بگویی، باور نمی شود، اما همان وقت، وقتی دستهایت، هایش را نمی گرفت، نیمی پروانه بود، نیمی آتش، که چنان از خواندن، می افتاد، به گلویی که جز مرداب و لجن، از راهش نمی گذشت، حنجره ی عریان کودکی که طلسم مرگ بود... حالا بپرسی که در بازگشت، صداهایی به این روزش آورده، به این غلت و این نمک
گفتم کجای حلق ایستاده ای، که النگوهات، بر جسم لیموش، حلقه ی کبود بیاندازد، که آن چشم را به آن گوشه ای محو کند، تا آواز و هیکل، یکی باشد، هر یکی بدنبال دیگری، که بوی جنون و رحمت را به هم برساند، و از هر حلقه ی قلع، چند چشم و یک گردن، چند صدا و یکی برهنه، بریزد بیرون، تا آوایی را برنجاند، که هوای حشر را سوخته. من از التماس، به لحظه هایی می افتم، که تن را بی طرحی، به زمانی می چسباند، که یادش را برده ای، این ایستادن بی رمق، که حاوی ی رگ را بر آن جهت، آن دور برکت، می چسباند
پاهایی که در شن غرق می شوند، ارمغان سیاه عذاب
به جاهایی که در آن، هر پاشنه مرکبی ست به مغز گدازه،
الف از حرکت می ماند، و النگوی زرد را بر کشاله ات، قفل می کند
آنجا که بخار، چشمهایت را می لمباند، و دقیقه تنگ می شود
ایستاده، به هیات تاری که هر، آن ِ رهایی ش باشد، از شاهرگ پوسیده ی شعور
و زخمی که به هر زخم می پیوندد، به هوای اقیانوس گوشتی ی نور
جمجمه رعشه ست، و هر لحظه را می مکد،
مثل غروب که از این پاهای بم، پایین می رود
و نهنگ را در خود غرق می کند

از آبی، حرکت داشتم. . .


بیست و دو مرداد هشتاد و شش
دفتر سفال

Sunday, August 5, 2007

یادداشت پیش‌مرگ - یک

با این استدلال، زندگی کابوسی درازمدت است، اما کابوسی که ما می توانیم با مرگ از آن رهایی یابیم – و به این گونه از آن کابوس بیدار شویم. اما بیداری نسبت به چه چیز؟ تزلزل و دودلی من نسبت به غوطه ور شدن در مطلق و نیستی‌ی ابدی، هرگاه که دچار وسوسه‌ی خودکشی می‌شدم، مرا از این کار بازداشته بود.

- تونل، ارنستو ساباتو -



یادداشت پیش مرگ – یک
به امیر حکیمی


این سخت ترین کاری ست که بعد از مدتها نوشتن، می خواهم. همیشه فکر کرده بودم، اگر بتوانم آن چیز را بنویسم، در اولین فرصت می توانم آن کاری را بکنم که همه آرزویش را دارند، جراتش کو؟ حالا این دست را می برم، که مغز نوشتنم را بسوزاند؛ وقتی بسوزد، این احساس که بیاید، بوی خاکسترش را از جای دیگری، که امیدوارم اینجا نباشد، خواهم برداشت. همه می دانند آن که می نویسد، هر چه بنویسد، برای هر که، تنها چیزی را به تعویق می اندازد که اسمش را می گذارد مرگ، اما آخرین نوشته آنقدر ابتدایی ست همیشه، که آدم فکر می کند اولینش بوده، از هرکه باشد. همین ساده اش می کند، سختش می کند که می دانی، اینبار، تنها باری ست، که مخاطب خودت نخواهی بود؛ و آنها که می خوانند به چیزی بر می دارند، که آن مرگ را برساند؛ آن درد را برساند.
دیشب فهمیدم، تنها دلیلی که توی همه ی این سالها، که همیشه می خواسته ام و به خواستم اعتنا نکرده بودم، همین هراس از نوشتن آخرین بود. برای همین فکر کردم، شاید بشود چیزی را نوشت که در امتدادش، آن خودش بیاید، و نه با دست خودت، که با دست خودش بیاید، و بارت را بردارد جایی زمین بگذارد، که نشناسی، آن جایی که واقعن این طور باشد، که لای کلمات، و لای کاغذهات، گیج برداری، که تو می گفتی : تو را که می بینم، ایستاده ای می بینم میان آتش کاغذ کلماتی که التماس دارند، هوار می کشند، دورت، رویت، کنار و پیشت، و می چرخی؛ که وقتی من نمی فهمم، می گویی توفان باشد نه، گردبادی که تو را آن وسط نچرخاند، چیزهایی را می چرخاند که تو را که با دستهای باز – یعنی آغوش باز؟ – کلمات سوخته را از هوا می گیری، و به امتداد سینه ات می سپاری... آن جا باشد، که این طور باشد، و چیزی نباشد، و این اسمها، و خود من، و خود تو، بچرخند، و بچرخیم. اما این را نگفتی، که التماسِ آن ها نیست، که التماس وقتی خود من می شود، می شود این باد که می برد و می چرخاند و تو از من چیزی می بینی که آن جا ایستاده ام، و اگر من فقط همینی باشم که دیدی، یادت نمی آید اولین باری که من را دیده بودی، چه دیده بودی، و آن دیدن با این دیدن فرق می کرد؛ خودت می گویی، من می گویم. برای همین می گویم برای مردن، هیچ چیز مهمتر از آن یادداشتی نیست که پس می اندازی، و آنها که این کار را نمی کنند، مسئولیت مرگشان را به عهده نگرفته اند، تاکید می کنم اگر قصد بوده باشد، این یادداشت می تواند همه چیز را به عهده ی خودش بگیرد، و از عهده ی دیگران بردارد؛ هرکس خودش بر می دارد، آن چیزی را که فکر می کند، می چسباند، و با چند وعده سکوت و با چند وعده گرفته گی، همه اش را فراموش می کند، و تو را فراموش می کند، همین اش خوب است، که ضرورت اش را می رساند. برای همین پرداختش می تواند هرطور باشد، می تواند کودکانه و صمیمی، دوستانه و غمبار، یا گونه ای واگویه گی باشد، که هر چیزی را در بیرونش نشان می دهد، با چند کلمه ی ساده و چند عبارت پیش پا افتاده.

هرچه فکرش را بکنی، هیچ چیز احمقانه تر از این نیست که برای خودت چاله ای درست کنی، و خودت را تویش رها کنی و بعد، هنگام سقوط، همه ی آن چند سال عمرت از پیش ذهنت بگذرد، و لحظه ای را بیاورد که در حال سقوطی، و ادامه اش که سیاهی ست، سیاهی ی سکته ای می شود، که اشتیاق آن ضربه ی خرد شدن جمجمه ات بر روی کف سرد و سنگ را حرام می کند. برای همین هیچ وقت نمی توانستم پیش بینی کنم، که چطور خودم را خواهم کشت. وقتی فکرم می رفت، می رفت آنجا که وقتش که برسد، دیگر به چه طورش فکر نمی کنی، به پایانش فکر می کنی؛ و همین وقت است که این طور می شود که این یادداشت را چنین ساده دلانه می نویسم؛ بی هیچ گرفتگی ی عضلانی، یا درد عروقی؛ با حواسی روشن.

چون نمی توانم همه ی آنهایی که مرا در این فرجام با شکوه همیاری کرده اند را به یاد بیاورم، چون نمی توانم تمام آنچه را خوانده ام/ نوشته ام - دوباره بگویم، چون نمی خواهم بیش از این رنج بودنم را به دیگران تحمیل کنم، چون نمی خواهم ننگِ بودنم را بیش از این بر خودم هموار سازم، چون نمی توانم خنده هایم را برای نزدیکانم توضیح بدهم، چون نمی توانم بفهمم که چرا دیگر آرزویی برایم نمانده، چون از همه ی این چیزها بیزاری گرفته ام، و چون همیشه فکر کردم که اگر کسی را دوست داشته باشم، باید بتوانم رهایش کنم، تا برود؛ - وقتی به این فکر می کنم، و می بینم خودم را، یا بهتر بگویم، آن چه را که "خودم" می دانم را، این اندازه دوست نداشته ام؛ دچار هراسی تازه و قدیمی می شوم، که وقتی توی خیابانها راه می رفتم، و بوی خیابان که چندین ساله بود، و شامه ام را پر می کرد می گذشت، مشابه این هراس برم می داشت – و چون اینطور پذیرفته ام، که بیشتر از "خودم" هیچ چیز یا هیچ کس را نخواسته ام... حیف نمی توانم شعفی را که از فکر کردن به چند لحظه ی دیگر پیدا می کنم را توضیح بدهم، اگر می شد توضیح اش داد، هرگز هیچ وقت، هیچ کس، کسی را به خاطر این کار گناهکار نمی دانست. تنها تاسف من به خاطر این است که نمی توانم یابنده ی آنچه از من باقی می ماند را خود انتخاب کنم. تصورش را که می کنم، از حالتی که آن بیچاره پیدا می کند، به وجد می آیم؛ این قساوت را در خودم نشناخته بودم، اما باور کن تحمل این یک لحظه، در مقابل تحمل همه ی عمر من، چیزی نیست، ارزشش را دارد، حتا اگر می خواهی این چیزها را با بهت و آه بخوانی، باز هم چیزی از هیجان من کم نمی کند؛ و قسم می خورم دلیلی ندارد که بخواهم از آزار دادنت لذت ببرم، جز این که تو نمی دانی که از چه آزار بزرگتری نجاتت داده ام.
پیشتر فکر می کردم، وقتی بخواهم توضیح بدهم که چرا فکر می کنم مرگ من، می تواند به خیلی ها کمک کند، و حقیقتن نبودنم بهتر از بودنم باشد، چه برای خودم و چه برای آنها؛ تصورم این بود که صفحات زیادی را کثیف خواهم کرد؛ اما حالا، وقتش که رسیده، دلیلش را نمی توانم بفهمم، و وقتی خودم نمی توانم بفهمم، چطور می توانم برای هر کس دیگری، توضیحش بدهم؟ تنها می توانم بگویم من با آرامش زیاد و التذاذ فراوان، دستم را به سمت خودم برده ام؛ و همین کافی ست. هنگامی که فکر می کنم فردا، دیگر نباید برای برخاستن هزار دلیل جور واجور بتراشم و دنیای خوابهایم را به وقت دیگری واگذارم – دنیایی که بیش از هر چیزی توی این زندگی ام دوست داشته ام – قلبم گواهی درستی ی قصدم را می رساند. همین بس نیست؟ می دانم این کمال خودخواهی ست، ولی مگر نگفتم که به آینده فکر کنی، و ببینی که بدون من دنیای صادق تری خواهد بود! و مگر این خواست تو، از خودخواهی ی تو نیست؟ من هیچ وقت به کسی نگفتم که اجازه ندارد برای زندگی اش خاتمه ای پیدا کند، به تو هم نگفتم، چرا؟ اما دلم برای دست کشیدن به دستهایم تنگ می شود؛ دست کشیدن به صورتم، و اجزای صورتم و نگاه کردن توی آینه؛ برای بدون این جسم بودن، هیچ تصوری نمی توانم بتراشم؛ جز که به خوابم پناه ببرم، و آنجایی خودم را پیدا کنم بدون اینها، بدون این صدا، یا هیچ صدای دیگری، آنجا این صدا نباید اینطور باشد، این صدایی که اینطور زجرت می دهد و آرامت می کند را باید زیر خروارها صدای ریزش خاک سپرد. فکر می کردم، اگر روزی خودم را کشتم، از شدت نفرت بوده، تصورم این بود که می توانم، یا باید، به بعدش فکر کنم؛ حالا ولی، روبرویش که ایستاده ام، کنارش که دراز شده ام، به گذشته فکر می کنم، نه به آینده؛ کدام آینده؟ اصلن کدام گذشته؟ کسی جز اینکه خودش را ناگهان، توی این موقعیت پیدا کند، نمی تواند از حرفهای من چیزی سر در بیاورد.
اعتراف می کنم، بار دومی ست که همچین یادداشتی را می نویسم، آن بار آن یادداشت پیش مرگم شد، چراکه آن بار، فکر کردم اگر بخوابم، و بعد یکروزی، هر روزی، دوباره بیایم و این نوشته را بخوانم، آیا نخواهم خندید؟ و با این وسوسه به خواب رفتم، هنگامی که برخاستم، شب پیش را به خاطر خوابی که دیده بودم از یاد برده بودم، و وقتی بعد از چندین روز، یادداشت را پیدا کردم، آنقدر خندیدم که جلای اشک پوست خشکیده ی صورتم را، برقی انداخت که تا آن وقت نه خودم را آن طور دیده بودم، و نه هیچکس دیگر را. اطمینان دارم آن کاغذ هنوز قاطی ی باقی ی آشغال هایی ست که هر گوشه ی این اتاق می شود پیدا کرد، به جرات می گویم خوب شد آن بار خوابم برد، وگرنه آن حماقت لجوجانه ی از سر حقارت نفس، بدجور مایه ی سرافکندگی ی اطرافیانم می شد. حتا هنوز هم که یادم می آید، با اینکه فرصت زیادی ندارم، خنده ام قطع نمی شود. این هم یکی دیگر از چیزهای خنده داری ست که حالا کشفش کردم "فرصت زیادی ندارم"، منی که هیچوقت برای انجام دادن هیچ کاری، زمانی مشخص نکرده بودم، و همیشه برای هر کاری فرصت داشتم، برای این کار، حتا ثانیه اش را هم معین کرده ام!
اعتراف دیگری هم دارم: من دومین قربانی ی خودم هستم. دقیقن پنج سال پیش، توی یک شب اردیبهشت که باران سختی هم می بارید، یک مرد را کشتم و بدون اینکه هیچ ردی از خود باقی بگذارم، گریختم. این را برای کسانی می گویم که فکر می کنند خوب مرا شناخته اند، به مهربانی و عطوفت. توضیح بیشتری ندارم، من خودم را برای آن کار گناهکار می دانم، و همین کافی ست که توضیحی ندهم. تنها می گویم که از فردای آن روز، و تا همین لحظه، هیچوقت احساس پشیمانی نکرده ام، با اینکه خود را گناهکار می دانم.



چهارده مرداد هشتاد و شش
برای مجلد اعترافات، و یک زنبور کارگر