Tuesday, January 20, 2009

بخش گشایش / بخش سایه‌ها

من به زیر این درخت خشک انجیر
که به شاخی عنکبوت منزوی را تار بسته
می نشینم آنقدر روزان شکسته
تا بخشکد بر تن من پوست

نیما – از شعر "تابناک من"



هوا از سینه ات بالا می آید، می خورد توی صورتم، همانطور بمانی، پشتت، پوستت، فکر می کنم، می افتی، توی آن همه خاکستری ی دور، از دست می روی و یکباره خلاص می شوی، که وقتش گذشته. می ترسم، به او فکر می کنم، برگردم، صورتم را برگردانم، می رود توی سیاه ابریشم موهایت که توی صورتم می پاشد، اگر برگردم، آرواره ات را، و گردنت را، که وقتی دست دراز می کنم، محو می شود، از پوستت می گذرد، گفتم دوباره نمی شود و همه چیز سوخته و آب سوخته روبرویت و سفیدی ای سوخته روبرویم. روی چارچوبی که نشسته ای، نشسته ام و زیر پایمان، تا هست، خاکستری ست. از مغزم بالا می رود، فقط که بلرزم، بروم توی خاکستری. پاهایم را تکان می دهم، که همیشه تکان می دهم، که دستهایت را نمی توانی برگردی بگذاری روی زانویی که نگهش داری که اعماقت را به هم نریزد. دستم را به لبه ها می گیرم که خم شوم تا تو. که صورتت را ببینم که نداری و استخوانهایت را و چشمهایت را و آن همه سینه ات. جیغ می کشی که تکان نخوری. تعادل از دست می رود که بیافتی. دوباره که میافتی روی لبه ای دوباره، روبروت چه می شود، من روبرویم خودم را که پشت توست، تو چه داری. می خواهم بدانم به چه نگاه می کردی. نمی دانی. به من فکر کردی. انگار بالا افتاده باشیم. آنجا که بود دورتر شد. من این را می بینم. تو نمی بینی. تازه می فهمم. ندیده بودی. آنوقت هم. چشم داشتی؟ گردنت را بو می کشم. بویت می شکند. در من گذشته می شود. بوی گذشته ی گردن، لبهایم را می جنباند، خیسم می کند که لبهایت برگردند و اظهارم کنند. روی پوستت جایی ست. از روی شانه ات که نگاه کنم، موجی سیاه که می رود پایین. می رود پایین. توی خاکستری. پایین تر گردنم. پایین تر دهانم. استخوان فکت زیر دندنهام جان می گیرند. گوش هم. و انحناها. ته اش ضخامت گیلاسی ست که نه می شکند نه آدم. آب نبود اگر بود که دیده باشی مگر که تا ته اش که می رود، از لای دندانهایم بکشم بیرون. دستانم را تا مچ فرو که برده ام ، از مو فقط که همه اش لای زخم دهانم پر شده، عق می زنم و یا صدایم را و یا زبانم و یا هرچه توی دستم نفرت موست از میان لثه ام. و عبث. نه. چون هرگز نمی شناسی ام و هرگز ندیده ای ام و چون اینبار نمی گذارم لیز بخوری و یکباره برکه، رهایت می کنم که هربار نیست. *


* از بخش گشایش



از سفر آمده ام. نه بچه نمی خواهم. که رویم راه می روم. تو منتظر می مانی تا دوباره پریود شوی. من منتظر می مانم. بی آنکه بدانم کجایی/ بی آنکه ببینم ات. سه ماه می گذرد. اگر بروم بیرون. با آنها روبرو می شوم. چیزهای مشوشی دارم. مال غذاست. همه چیز به غذایی ربط دارد که خورده ای. تقصیر من نیست. نمی شناسی ام. با آنچه هستم روبرویم می کنی، نمی شناسم ات. انگار از سفر آمده ام. می بری ام توی اتاق. چمدانم را باز می کنی. از تویش بچه ای بیرون می آوری. برایت آوردم. می خندی. وقتی کتاب می خوانم گوش نمی کند. دلم نمی خواهد اینطور باشد. اسمش را تو بگذار. این را می شناسی؟ مال توست. نشانم می دهی. شیشه ای آنجاست. یکی از توی اش می خندد. ادایم را در می آورد. می خواهد صدایم مال او باشد. می شود. باید صبر کنی. سرفه می کند. آب دهانش را فرو می دهد. سه ماه می گذرد و تو می ترسی به سراغ من نمی آیی. دکتر می گوید علایمش نیست. من هم چمدانم را باز می کنم. پارچه ی سفید را تویش پیدا می کنم. می گذارم اش روی رختخواب، جای تو، آنجا که می خوابی، پارچه ی سفید که خون را نشانت می دهد، صبح می خندی. خوشحالی؟ نمی فهمد. صدایم را گوش می دهد و به جایی نگاه می کند و آنچه خوانده ام را نمی شنود و از آنچه شنیده چیزی نمی فهمد. شروع می کند به خواندن، آنچه می خواند را نمی فهمد، می خواهد همانطور بخواند، اسمها را نمی خواند، غلط می خواند، می پرسد، نگاهش می کنم. شبیه من که نیست. مو ندارد. می خندی. شیشه توی دستم یا خورد می شود، یا می شکند، یا بلند می شود می آید بیرون که گلویم را بفشارد. فکر می کنم از دماغم خون می آید، می روم توی آینه، دست می کشم، دستمال را برمی دارم، خون را نمی بینم، پاک می کنم، دستمال سرخ می شود. گاهی توی خیابان دیده ام که راه می روی و با خودت حرف می زنی و صدایت در نمی آید و فریاد می زنی و آنجا نیستم. از من می ترسی؟ از اتاق بیرون می آیم. دستانم را با پارچه ای پاک می کنم که بوی الکل می دهد، بعدن بوی الکل می دهد، دستم بوی الکل می دهد، می دانم. تو از من می ترسی. و مشت می زند توی صورتم و توی سینه ام و توی شکمم. بعد بالا می آورم. حالم بد شده. به خاطر غذایی که خورده ام و می روم توی توالت و عق می زنم. تو هم عق می زنی. یا ادای عق زدن در می آوری. سه ماه شده. گاهی اینطور می شود. چون با خودت حرف می زنی. و از خودت می ترسی و توی خیابان راه می روی. من هم نگاهش می کنم. او هم نگاهم می کند. صورتش را می بوسم. از سفر آمده ام. می روم توی اتاق. کلید را پیدا نمی کنم. پشت در می مانم. در را قفل کرده ام. فکر می کنم آن کلید دیگر را کجا گذاشته ام. همه جا را می گردم. پیدایش نمی کنم. فحش می دهم. اینبار توی سینک آشپزخانه عق می زنم و کف بالا می آورم. احساس سوزشی از خردل توی حلقومم می پیچد، خفه ام می کند. تو بیشتر نباخته ای. باید حالی ات شود. اگر این ترس بگذارد، می روم بیرون و هرچه روبرویم باشد، آنها باشند، هستند. برمی گردم و توی چشمهایت نگاه می کنم، بچه نمی خواهم. در را به هم می زنم. وقتی برمی گردم کلید را پیدا نمی کنم و به دنبال کلید در گوشه ای تکه های شیشه را پیدا می کنم، که بوی الکل می دهد، بعدن بوی الکل می دهد، و دستم را پاک می کنم، با پارچه ای که کناری افتاده. صدای زنگ در که می آید، بلند می شود، می دود، می گوید باید برود، و کتاب را پرت می کند آنجا. کتاب را برمی دارم و دوباره می خوانم، صدایم را بلند می کنم که توی خیابان بشنود، می شنوم که می خندد و دلم برایش تنگ می شود و دلم می خواهد برگردد، کنارم بنشیند و صدایم را از بر کند و هربار که می خندد، دندانهایش. خشم توی انگشتهایم می دود، توی دستم، توی ساعدم، توی مچم، توی آرنجم و جمع کردن این دست کار سختی ست و مشت کردنش و قایم کردنش و از خیر صورت گذشتن، از خیر سیلی، از خیر چیزهای بعدش. معلوم است که نمی توانم توی خودم را ببینم. تو هم نمی توانی. تکه ای را برداری و جایش چیز دیگری بگذاری. انگار که نمی بینی ام از کنارم می گذری و انگار لخت باشی و انگار پوستت لخت باشد، نه اینکه تنت معلوم باشد، نه اینکه به تنی فکر کرده باشم، بی آنکه نگاهم کنی و یا دیده باشی ام و خیلی های دیگر. سفر درازی ست. فکر نمی کنم تمام شود. منتظر می مانم که تمام شود. نگاه می کنم که تمام شود. می خواهم که تمام شود. می توانم تمام اش کنم. همانطور هم تمام می شود. خاموش می شود. موسیقی می شود. گذشته می شود. برای همین کلید را پیدا نمی کنم. نمی خواهم پیدا کنم. دوباره بر گردم. وقتی پیدا کنم مجبور نیستم. به هرجایی سرک می کشم و هرجایی عق می زنم و هرجایی سوزش خردل می شود و هرجایی درد می گیرد و هرجایی بو می پیچد، پشت کمد، پشت صندلی، پشت میز، پشت دیوار الکی ی اتاق، روی گاز و توی یخچال و زیر فرش و هرجای دیگری. بعد می روم سراغ ظرفها، می اندازم شان روی زمین، خورد که می شوند، صدای قشنگشان را می شنوم، یکباره همه را بیرون می ریزم، می ریزند روی زمین، تکه تکه می شوند، تک تک صدای خورد شدن می شوند، لابد دلت می خواهد بیایی ببینی، نمی توانی. می خندم. پاهایش را می گیرم و برعکس بلندش می کنم. بالا می آورد. یا ادای بالا آوردن در می آورد. *


* از بخش سایه ها



مجموعه ی موقوفات درخت
ژانویه 2009


Wednesday, January 14, 2009

موقوفات درخت / طلسم‌بندان

می‌مکد بوجهل من خون از تن هر جانور در هر گذرگاه
نیست از کار من آگاه
می پرد تا یابدم یک بار دیگر
من ولیکن می گریزم زو
تا مرا گم کرده بنشیند
بر سر دیوار دیگر

"بوجهل من"، از"شعر من" – نیما یوشیج



از اسم گریزانم. همین که دوستی گم شده دارم. همه چیز خاموش است. نورافکن‌ها، ماشین‌ها، خیابان. اینکه کسی شمع دست بگیرد و از این سوی خیابان به آن سو، حالم را به هم می‌زند. می‌گویم. شاید همانی‌ست که قوطی‌ی خالی‌ی کنسروی را شوت می‌کند. پسر از خیابان خالی. خیابان بزرگ از خالی. راهرویی از درخت. و خاموش می‌شود.
می‌خندی. می‌بوسمت. و دوباره می‌خندی.
نگاهش را روی زمین سیاه و آسمان خاکستری می‌بندد. گریه‌ات می‌گیرد و شب خواب می‌بینی که با صورتی خونی، پذیرای تو با کودکت خواهم بود. توی گورستان. توی آوار. کودک را می‌گیرم. نمی‌دهی. آرامش می‌کنم. با زخمهای صورتم بازی می‌کند. می‌خندد. خون زیر ناخنهای کوچکش جمع می‌شود. انگشتش را به دهان می‌گیرم. نگاه می‌کنی. برف می‌آید. شاید زیر برف پنهانش کنم. فکر می‌کنی. دیگر خواب ندیده‌ام که برایت بگویم. ماه توی برف می‌افتد. توی سنگ گور. انعکاسش صورت کودکی‌ست. بلند می‌شود و توی خیابان می‌دود همچنان‌که پاهایش به بازی‌ست. صورت زیر پایش قل می‌خورد. از سمتی به سمت دیگر خیابان می‌رود. از سمتی به سمت دیگر خیابان به دنبالش. روی پل می‌ایستد و صورت را توی آب قل می‌دهد. عینک از صورتش رها می‌شود و توی آب گم می‌شود. صورت روی آب غوطه می‌خورد. تکیده. سیاه. از موهای فر- اش تشخیص می‌دهم. دستم را دراز می‌کنم که از آب برش دارم. نگاهم می‌کند. پسرک می‌دود. صدای قل خوردن زیر پایش قطع نمی‌شود. تمام خیابان که تمام نمی‌شود. پیرمردی می‌گذرد که صورت دوست گم شده‌ام را توی کیسه‌اش گذاشته. کیسه را روی زمین می‌اندازد و با عصایش قل می‌دهد. دنبال پسرک می‌روم. شمع را میان راه خاموش می‌کند. راه را گم می‌کنم. کوچه‌ای. تاریک. پنجره‌ای. سایه. زنی. در باز می‌شود. می‌رود تو. به دنبالش. آنجایی. می‌پرسی بچه را آوردی. نگاهت می‌کنم. سفیدی‌ی پوستت برف می‌شود. نه! یاد پیرمرد می‌افتم. زودتر آمد. ندیدی‌اش؟ از قبرستان. توی آب افتادم. لباسهایم را در می‌آوری. روی پایم می‌نشینی. خیس می‌شوی. پاهایم. سرم را توی دستت می‌گیری/ به سینه‌ات می‌چسبانی. نمی‌بینم. دارم خفه می‌شوم. بیرون برف می‌آید. می‌دانی. می‌خندی. می‌بوسمت. دوباره می‌خندی.
عایشه! اسمش را می‌پرسم و باز چشمهایم را می‌بندم. پوست لیز می‌خورد. هنگفت می‌شود. پیرمرد از آن طرف، آن طرف پنجره، آن طرف خیابان. عصا را می‌شنوم. کیسه‌ای که روی زمین می‌رود میان لرزش تنش. عایشه، میان لرزش صدایش. عایشه، میان لرزش درونش. دنبالش می‌روم. شمع خاموش می‌شود. گوشم را به زمین می‌چسبانم. برمی‌گردم جایی که میان برف رهایش کرده‌ام. توی نور سنگها و برف؛ نیست. یا مدفون شده. یا رفته. صدای به هم خوردن سنگ و صورت و پایی‌ست. چهاردست و پا روی زمین می‌خزم. گوشم را از کف بر نمی‌دارم. دنبالش می‌کنم. می‌دود و دور می‌شود. دردی توی صورتم فرو می‌رود. انگشتش روی صورتم لیز می‌خورد و لای زخم می‌رود و می‌خندد. یکجایی همین جاها. با دست برف را کنار می‌زنم. پوست دست ترک می‌خورد. جایی که فرو نمی‌رود. دستم را بیرون می‌کشم. استخوان را تشخیص می‌دهم. صدایش توی گوشم چنگ می‌زند. موهای سینه‌ام را می‌لیسد. چشمهایش خیره به جای دیگری‌ست. به آینه‌ای. پنجره‌ای. دری. دنبالش می‌روم. می‌خواهم صدایش کنم. نمی‌فهمد چه می‌گویم. اسمت را می‌پرسم. او را به دستم می‌دهی. می‌روی. ساکت می‌مانی. می‌روی. پیشانی‌اش را دوست دارم. یکباره گم می‌شوی. روی برف رهایش می‌کنم. دنبالت می‌دوم. توی آب می‌افتی. صدای آب را می‌شنوم. تا صورتت را از آب بگیرم. کمی برگ و شاخه، دامنت را بالا می‌زنم، توی دهانم می‌پیچد. سرم را بالا می‌آورم. نور را پیدا می‌کنم. می‌دوم.


اشاره
ملال، در حضور چیزهاست و در حضور اسم‌هاست، حذف که می‌شوند؛ رویاست.
کسی را می شناختم که هر صبح نامه ای در صندوق نامه اش می انداخت و هر عصر نامه را از صندوق در می آورد و می خواند و فردایش همان نامه را در پاکتی دیگر می گذاشت و عصرش دوباره همان کار را می کرد و من که چند روزی با او زندگی کردم، شاید یک ماه، به خاطر ندارم، تنها وقت خداحافظی، سحر بود و باید به قطار می رسیدم، پرسیدم که جریان نامه چیست و او بی آنکه چیزی بگوید، رفت و پاکت را آورد و به دستم داد. منظورش را نفهمیدم. گفت بازش کن و بخوان. بازش می کنم. کاغذ را بیرون می کشم. تایش را باز می کنم. به یاد نمی آورم که چه نوشته بود و فکر هم نمی کنم اهمیتی داشته باشد. کاغذ را تا کردم و توی پاکت گذاشتم و وقت بیرون رفتن، انداختم اش توی صندوق نامه. نمی دانم چرا از سالها پیش این در خاطرم مانده و نمی دانم برای چه دیگر نتوانستم او را ببینم. حالا توی خانه می نشینم و تا وقتی که اسمها و چیزها را سرجایشان نگذاشته ام از خانه بیرون نمی روم. این کار تمام وقتم را می گیرد. برای همین می خوابم.
این زنجیره ای ست که آغازش از یک چیز یا یک کس بوده. بیشتر فکر می کنم کسی بوده و تکرار شده. نمی دانم از کی. یادم می آید روی تخته سنگی نشسته بودم و از کنارم آب می گذشت. یادم می آید با صدای بلند چیزی می خواندم. آنجا، در صدایم آن کس یا آن چیز، قاطی شد. یا آن کس با آن چیز قاطی شد، یا با صدایم قاطی شد، یا قاطی شدند. این زنجیره تنها، به تعویقش می اندازد. آزارش می دهد و آرامش می کند. برای ادامه اش، هرکس چیزی می گوید و من به چیزی گوش نمی دهم. خودش ادامه اش را در دیگری می اندازد. آنها برایم می آورند و من بازسازی اش می کنم. برای همین تکه تکه ست، هرکس تکه ای ش را می آورد. روزی کامل می شود و او به آب، باز می گردد. امیدوارم.




مجموعه ی موقوفات درخت
بخش طلسمبندان
ژانویه 2009