Friday, August 30, 2013

ام نامه (نامه ی حرمان) / چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله


تصدقت گردم


کاش می‌شد همه‌چیز را تا ابد معلق نگه داشت، من که پانزده سال است این کار را کرده‌ام، دلم می‌خواست پانزده سال دیگر هم کرده باشم، بعدش... بعدش...
بسیار خسته و فرسوده‌ام. هیچ نویدی میل مرا به نوسان نمی‌آورد، هیجان نمی‌شود. این به لعنت سگ نمی‌ارزد. تو بگو تباهی یعنی چه؟ آیا وابسته‌ی زمان است؟ آتاراکسیا [Ataraxia] کجا ممکن است؟ آپونیا [Aponia] چطور؟ و آیا رسیدن به آنها به دستیازی آپاثیا [Apatheia] اصلن اندیشیدنی‌ست؟ پس "تو" چطور ممکن می‌شوی [می‌شود]/بشوی [بشود]؟ این امیدِ موهوم، شکست مطلق هر آنچه ایده‌های ...دوستانه‌ست (جای نقطه‌چین را به هرچه خواستی پر کن) یا ایمان می‌خواهد؛ چه ایمانی هماره دگم، پافشاری بر آن، مستلزم ترک (اگرچه "رازی" عقل را چون موهبت الاهی می‌دانست، پس کافی به شناخت) است. "شادمانگی" [happiness] و "آرامش"، که تنها وعده‌ی رستگاریِ آدمیزاد امروز است، با آن ایمان چه مغایرت دارد، جز اینکه همانچه‌ست که گفتم: امیدِ موهوم و شکست مطلق. وعده‌ای‌ست گنگ و خالی‌ست. اولن که چون در نسبت تعریف می‌شود و از دررسیدن به "مطلق" [ناب] درمی‌ماند و بعد چون هر واقعیت دیگر را در طولِ سویی می‌نشاند که آن غایت را متضمن باشد، اینطور قوی و ضعیف، رسیده و نارسیده، شکست‌خورده و پیروز می‌سازد و در این جداسازی، کاهنده‌ست. به علاوه او از میل و خواست چه رهایی دارد، چون به آن چنگ می‌زند، درد که آنجاست، "آپانیا" نیست و پس "آتاراکسیا" نارسیدنی‌، کامیابی به آن افقِ "نه هرگز" تبعید می‌شود. واقعیت استعاری این دست‌وپا زدن برزخی‌ست نه در فاصله‌ی گذار و نه در altération تا تباهی، خود همان آلترسیون است.
می‌پرسی این چه دخل به گوستاو دورِ که می‌خواستم برایت بگویم دارد. چون داشتم به نگاره‌سازی‌های او از "کلاغ" آلن پو نگاه می‌کردم، به کارهایش از و با "دانته"، از آنجا لابد به "بلیک" رسیدم،
(هرگز "The Prophetic Books" اش را خوانده‌ای؟):

[“Choosing to wonder like a son of Zazel in the rocks.
Why dost thou curse? Is not the curse now come upon thine head?
Was it not thou enslaved the sons of Zazel? and they have cursed,
And now thou feel’st it! Dig a grave…”]

فکر کردم چطور است که این همبستگی تصویرسازی و شعر که اینطور به تراکم در میان رمانتیک‌ها و سمبولیست‌ها رواج داشت و پس از آن، همین تنیدگی داداییسم و سوررآلیسم را در هنر مدرن ممکن کرد، در مدرنیسم ادبی و هنری ما هرگز جایی نداشته، اگرچه پیشینه‌ی ناسازواری در صفویه تا سلجوقیان در نسخه‌های خطی باقی‌مانده از نقاشی و مینیاتورنگاری در حاشیه‌‌ی آنها هست؟ اما هیچ نگارگر مدرنی برنداشته برای آن همه تابلونوشته‌ی نیما، نقشی بسازد و نه برای هیچ کار و اثر و شعر دیگر (یا اگر کرده هم مهجور و ناشناس مانده!). خیلی زحمت کشیده باشد، طرح مضحکی برای جلد دفتر شعری ساخته‌. از خودم پرسیدم آیا این تبادل نمی‌شده؛ یا چون میل عجیب داریم به کونِ "تعزیه" و شکم "سقاخانه" بچسبیم، اصلن به همچو کاری همچو فکری نکرده هیچکس؟ شاید هم چون از بس به "آبستره" مشتاقیم. یعنی از نفهمیده، نفهمیدن استخراج کردن، که لابد ساده کاری‌ست؛ آن هم با گریز و حذف ساده‌دلانه‌ی بدیهی‌ترین "فاصله‌گذاری"ی ممکن: به نام خواندن [نام‌گذاری]، به توهمِ موتسیونِ [جهش] انتلکتوآل به "بدون عنوان"!
این که می‌گویم اگرچه ظاهرن هیچ مرتبط با مطلب اول نیست، اما آنچه در کارِ بلیک و دورِ مرا به یاد آن می‌اندازد، خواستِ نمایش آن "آن‌"های ابسولوت است؛ چون چاره ندارد، به بازآوری و بازسازی آنچه از آن تصور دارد، امید و آرزو را همبسته‌ی وهم از محال به خیال می‌آورد [پیری‌دیتیرمایند هارمونی‌ای که شلینگ در "سیستم آو ترنسندنتال ایدآلیسم" می‌گشاید را من اینطور می‌فهمم].  


فدا
امیر
هفدهم. 30 اوت 2013

پی‌نوشت – می‌خواستم از "پیدا شدن" چیزی بگویم. کاغذ مفصل دیگر ناگزیر می‌شد یا باید جور دیگر گفت، یا چون به گفتن درنیاید به شکل دیگر رساند. فقط می‌خواستم بدانی عنوان آن کاغذ دیگر این بود: "کز دفترِ جنون زده‌ام انتخاب‌ها".


Monday, August 26, 2013

ام نامه (نامه ی حرمان)/ تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟



تصدقت گردم


دیدم به یکی دو کلمه و چند هجا و هوا و علامت اختصاری و شکلک‌های زبان انترنت جویای احوالم بودی. فکر کردم لابد خیلی نگفته‌ها پیش و پشت این شکلک‌ها و کله‌ها و اداهای زرد و سرخ و صورتی و آبی و سبز هست؛ دلم نیامد پاسخ مختصر بنویسم.

آدم یک فیگوری می‌گیرد و آنقدر آن فیگور را گسترش می‌دهد، خودش هم باور می‌کند، این را یک نفر ممکن است بگوید ماسک و نقاب. هرچه هست – اسمش را گذاشته باشند - ، هست؛ مساله اینجاست که زیر آن حقیقتن چیزی هست؟ یعنی اگر پذیرفته باشد آن نقاب را، پشت آن نقاب لابد چهره‌ای‌ واقعی‌ست؛ اما اغلب چیزی نیست، همان رویه‌ای‌ست که اگر کنار برود یکی‌ست مثل هر کس دیگر با بدخبتی‌های روزمره و دلخوشی‌های روزمره و دنیای کوچک به گستره‌ی فکرهای کوچکش. او البته می‌کوشد خود را تسری داده، دریافت و اندریافتش از حواس خود را با حواس دیگران تطبیق می‌دهد، چیزهایی حذف و اضافه می‌کند، استقرا می‌کند؛ خود را جهان می‌داند، جهان می‌شود. این هم واقعی‌ست و هرکس اینطور خودش را تثبیت کرده، دیگرهایش را - اگر باشند - سرکوب و پنهان می‌سازد. این اگر یک وقتی بیرون بریزد، مواجهه با آنها کابوسی‌ست. لابلای اینها، فکر کردم هرکس با تصویر کار دارد از پسِ شناخت و بازشناخت این "او"ها مگر بر آید؛ آنوقت چطور به "خودش" فکر کند؟ دیگر چطور بتواند "خود" یکانی را بازشناسی کند در میان آن همه ناسازوار "او"ها و معلق نزند میان این همه؟ آنکه با تصویر سروکار دارد اعم از در هنر و ادبیات، هرکسی‌ست که "دیگری" می‌آفریند، از آنِ خود می‌کند و در بازسپاری تکه‌های پراکنده از اندریافتش با "او" همدست و انباز شده، انعکاس می‌بخشد، و در این رسِش، عمومیت می‌بخشد. این تهدید جدی و ترسناک است برای او تا به زودی مرز خیال و واقع را از هم بازنشناسد و پس، با مخدوش شدن حافظه، "خود" را به جا نیاورد. لابد بخشی جان کندن پروست بر سر آن رمان، همین تلاش بی‌وقفه برای بازشناسی "خود" بود. اما این هم هست که آن همه "در جستجوی زمان از دست رفته"، حتمن در زمانی پسینی، نسبت به زمانی واقعی، نوشته نشده؛ چون او زمان را بازسازی نکرده، می‌سازد و "خود" را در میانه. این حافظه، اگرچه حتا جعلی باشد، از اضطراب آبسِسیف او می‌کاهد، "پروا" را بر چیزی متمرکز می‌کند که دیگر برای او اصالت پیدا کرده، قابل ردیابی شده، بازخوانی‌اش [بازآوری] ممکن می‌شود؛ بگویی آن چه چیزی‌ست؟ دستاویزی برای پیدا کردن یقینی تسلی‌بخش. یعنی جا به جا بازآوری دکارت، لاس زدن با بارکلی و خوش‌نشینی با هیوم!

البته این حرفها بزرگتر از دهان من است. حوصله‌ی بیشتر هم ندارم، بعید می‌دانم تو هم حوصله‌ی خواندن بیشتر از همین اشاره‌ها داشته باشی (اگر اصلن به ریشخند نگیری). فقط چون پرسیده بودی، خواستم شمه‌ای احوالم را گزارش کرده باشم:

خوبم. این هم هست که اگرچه خوک را ببرند در اسطبل پهلوی اسب ببندند، از خوک بودنش کاسته نمی‌شود؛ اسطبل را به زودی تبدیل به خوکدانی می‌کند. بنابراین زیاد به تهران فکر نمی‌کنم... هاه: هرکدام ما تهران خودمان را به دوش می‌کشیم! هرجا برویم اتاقی از دود و کثافت و سوغات دیگر می‌سازیم و به تصویر دوری در گذشته خیره می‌شویم، که با آن بخشی از خود را بازیافته، یاد آوریم؛ آن‌وقت، هنگامه‌ی شلپ شلپِ خودارضایی‌ست. پس گاهِ نفرت و انزجار فرامی‌رسد (آیا این انزجار خیلی مردانه نیست؟). آدمهای رقت‌بار، زندگی فلاکت‌بار و مردمانی همه گرگ و نامتمدن جای آن تصویر پیشین را گرفته؛ در بهترین حال ترحم و دلسوزی می‌آید؛ البته معلوم نیست بینوایی کدامیک بیشتر است: آنکه دل می‌سوزاند یا آنچه برایش دل می‌سوزاند.


از جای من بچه‌ها را ببوس

فدا
امیر
شانزدهم. 26 اوت 2013



پی‌نوشت – امروز داشتم نقاشی‌های گوستاو دورِ [Gustave Doré] را از نظر می‌گذراندم، یک چیزی به خاطرم آمد؛ یادم باشد بعدن برایت بگویم. 

Wednesday, August 21, 2013

ام نامه (نامه ی حرمان) / بو که صاحب‌نظری نام تماشا ببرد


تصدقت گردم

احساس ظرف تزیینی بی‌مصرف دارم در گنجه‌ای کنار چندین شیء تزیینی بی‌مصرف دیگر گنجانده، اگرچه بدشکل و بی‌قواره‌ست و پیشتر از جایی افتاده و شکسته و به زور چسب قطره‌ای دوباره سر هم کرده‌اندش، چون آنجا در دسترس نیست، زیباییِ مبهمِ تجمل دارد. یا خودم را جای آن ظرف گذاشته‌ام، اگر ظرف بود، در گنجه‌ی قدیمی سالن پذیراییِ خانه‌ی مادربزرگ، که ظرف هم نبود، یک چیز چینیِ بزرگ بود شبیه چنگک به رنگ آبیِ خاکستری، که بودنش همین بود توی آن گنجه نشسته باشد، جلا داشته باشد، آدم مدام از خودش بپرسد چه چیزی‌ست و به چه درد می‌خورد، برود به زحمت کلیدِ گنجه را از مخفی‌خانه‌ی مادربزرگ برداشتن، درش را یواشکی باز کردن، هیولای عجیب را بیرون آوردن و چون سنگین و لیز بوده، سُر بخورد از دست و بیافتد و یک دو پنجه‌های چنگکی‌ش بشکند. آن وقت از ترس جیغ و فریاد مادربزرگ گریه‌اش بگیرد، تند هیولای حالا دیگر معلول را به جای امنش بازگرداند در شیشه‌ای را قفل کند، دور بایستد تماشا، پیش از دویدن و دور شدن از محل ارتکاب، و ببیند معلوم است جایی‌ش شکسته و هرکس به دیدنش، بفهمد؛ هول برود چسب آبکی از کجا پیدا کند، تکه‌های ریزریزِ روی زمین را بردارد به دقت سرِ هم کند در جای زخم بنشاند و آن وقت تازه ببیند و بفهمد انگار هم افتاده بوده پیش‌تر، جای زخم قدیم را بازشناسد که کسی به همان اضطراب برداشته به خاصیت چسب کنارِ هم چیده و به جاش بازگردانده؛ حالا چه این ظرف منم و هرکسِ دیگر.

 ***

Oisive jeunesse
A tout asservie
Par délicatesse
J'ai perdu ma vie…

( : Idle youth
Enslaved to everything
By being sensitive
I have wasted my life)

نوزده بیست سال بعد که این چند خطِ رمبو را خواندم، هیچ نفهمیدم. حالا همین چیزکی که می‌فهمم، انگار جور دیگر هم می‌شد به گا دادن زندگی، پوزخند دارم.

فدا
امیر
پانزدهم. 21 اوت 2013


پی‌نوشت – اصلن چیزی که می‌خواستم بگویم این نبود. یکی این بود که وضع مصر هرچه بشود، خوب می‌شود؛ چون این اولِ قرنی، یعنی همین دهه‌ی دوم، توی دو قرنِ پیش شکلِ ناشناخته داشته، شکل دیگر داده به پس‌اش، فکرِ ساده دارم که چنین هم بشود. حالا به تخم من و تو و آنها که تحلیلِ تاریخ گذشته، در آینده‌ی پس از ما چه خواهد بود؛ اینطور می‌گویی؟ درست می‌گویی. ایستادن بالا، کلان‌روایت ساختن، آن هم به چنین خوش‌بینی، بولهوسی‌ست. کدام خوش‌بینی؟ دوره، دوره‌ی مسلمانهاست؟ عجب! یعنی بشود روشنگریِ دیریاب سنی و شیعه و حنفی و شافعی و مالکی و حنبلی و اباضیه و سلفی و علوی و بکتاشی و اسماعیلیه و دروزیه و غیر و ذلک؟  
- دفعتن.  
- عجب!
- از آن هم بیشتر، بشود خیزش تمدن‌های خفته.
- هوم! چه بشود بعد؟
- چه می‌دانم.

پی‌نوشت دوم – این هم نبود. ربط به این داشت (در میان یادداشتهای قدیم‌ام دیدم و خواندم، فکر کردم برایت بگویم):
" به مصطفا فکر نمی‌کنم و اصلن نمی‌دانم چه حالی پیدا کرده.
داستان، هر داستان، سفر عجیبی‌ست برای او که می‌نویسد و فرق دارد با او می‌خواند. او که می‌خواند، سفر کوتاه دارد به زیارت پس از بعضی چیزها خوش آمده، به جانش می‌نشیند و بعضی جاها، و از بعضی‌هاش نه.
برای او که می‌نویسد این‌طور نیست. نه اینکه چون داستان خودش را می‌نویسد، اگرچه هرکس داستان خودش را می‌نویسد، اما "نگریستن" با "تماشا" تفاوت می‌کند و هر دو بسته به "دیدن".
آیا "نگریستن"، در خود، اندیشیدن را پنهان کرده؟ (بیهقی نوشته "فور را دل مشغول شد و به آن جانب نگریست"). 
و آیا با "تماشا" چه فرق می‌کند؟
"تماشا"، به قصد تمتع است، یعنی تماشای واقعه‌ای یا تماشای جایی‌/چیزی، وجهِ عبرت دارد؛ که "شاه اسکندر با لشکرش همه شادمان شدند و تماشا می‌کردند و از هر دو لشکر کس نمی‌جنبید." – از "اسکندرنامه".
و "دیدن"، به چشم آمدن چیزی‌ست، عمل چشم است – یعنی همانچه با "حاسه" تناسب دارد برای تجربه‌گرا (دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه نگاه کرد دانه سخت دید. - نوروزنامه)؛ آنچه از مجرای بینایی محسوس می‌شود، اگر به اندیشه آید، دیگر  صرفن دیده شده نیست، که نگریسته است. ولی این تفاوت در کاربرد این افعال، هیچ پیدا و نمایان نمی‌شود در زبان امروز ما، در جای خود نمی‌ایستند یکه به فریاد که این با آن فرق دارد و آن تفاوت را در جای به کار رفته باید پیدا کرد، اینطور نسبت پیدا می‌کند با آن جمله؛ ولی اغلب فکر می‌کنم شاید همیشه اینطور نبوده، زمانی بوده که این دقت وجود داشته، آنکه می‌نوشته، آنکه می‌خوانده به این فاصله متوجه بوده! نمی‌دانم به هرحال. با این همه
او که می‌نگرد، دیده‌هایش را می‌نویسد. این تفاوت بزرگ است، سفر دیگر است که تنها سفر نیست. در این سفری که او دارد، ساکن می‌شود در خود سفر به اکتشاف و به موانست و به اندیشه می‌آورد، باز می‌خواند و باز می‌گوید و باز می‌نویسد، دست می‌کشد و نفس می‌کشد و پس و پشت به هرچه نظر می‌اندازد و انگار دنبال چیزی بگردد، چیزی پیدا کند، نیست. بلکه همه چیز را همانطور که هست می‌خواهد ببیند و نمایش بدهد تا زایر که آمد، به آن بازنمایی که او کرده تماشا کند، بگردد و پیدا کند و اگر خواست جایی را بردارد مال خود کند و یا، آن همه، به فراموشی سپارد.
برای همین نمی‌تواند تند باشد، تندتند باشد."
اصل این بود که می‌خواستم بگویم: هرکس داستان می‌نویسد، حتمن خودش در داستان، اگرچه پیدا نشود (در همین قصدِ پیدا نشدن هم حضورِ پیدا دارد)، هست. معلوم است هیچ داستان آنقدر بداهت ندارد که یکسره از تجربه‌ی زیسته و محسوس او که می‌نویسد، گسسته باشد. چون این برای من بدیهی‌ست چطور برای دیگران نیست؟ - و اینکه این روزها باز هروقت به مصطفا فکر دارم؛ او هرگز نمی‌میرد.

هذیان؟ :

"عزیزم

بیزاری از نفسم بیرون می‌ریزد. پوستم. پوستم. رعشه‌ام. از آن دور صدای رگهای مصطفا می‌آید، به دیوار می‌چسباند. مادر که دیگر حرف نزد. هزاربار آمدم بنویسم. انگشتهایش را برید. نمی‌توانم. فکر می‌کنم می‌خندیده. نتوانستم تصویرها را کنار هم بگذارم. هرگز. انفجار می‌شود، مخزنی ترکیده، اندام آویزان. پوست چسبیده به زمین آن‌سوتر، دستی، و احشای دیگر.

با خودم گفتم آدمی که اینطور اصرار می‌کند، به التماس می‌افتد، تا خودش را پیدا کند، از پشت آن نقابی که بر صورت چسبانده، دروغ می‌گوید که..." 

Tuesday, August 20, 2013

ام نامه (نامه ی حرمان)/ اگر ملول شدی یا ملامتم گویی -یا- ما را که ز خوی خود ملال است

تصدقت گردم


اگر می‌خواهی نسبتی به من بدهی، آن نه ملامتی‌ست؛ اگرچه خیری از من برنخیزد که جز شر ندانم؛ اما این همه از سر ملالت نه ملامت. توحید، همه بی‌حوصله‌گی‌ست، چون آن است، غیر نشناسد، از آن خالی‌ست. من اگر با او بنشینم، سالهای سکوت می‌شود، چه خود همه غیر است. به علاوه، "غیرتِ محب" انانیت است، "غیرتِ محبوب" هم. ابلیس کجا رشک کرد، "غیرتِ محبت" نمی‌دانست. او که می‌داند، آزرده و ملول، گوشه گرفته، از زبان مستغنی‌ست. این خزعبلات افشره‌ی جانِ صوفی‌ست. لابد از این هم بشود تفردی نتیجه کرد. اما کجا این تفرد با اندیویژوالِ مدرن نسبت دارد.

اما موضوع این نیست، از آن - با اینکه خیلی میل داشتم از "من"ِ دکارت با تو چیزی بگویم و از "اشتیاقِ جان"ش - می‌گذرم. امروز فکر کردم چندین نفر - در هر کجایی - از میان چندین‌ها نفر آدم، هر شب به آرامشِ مرگ فکر دارد، به لاس زدن با آن به خواب می‌رود. این نامه‌ای که امروز دریافت کردم، عجیب بود از نزدیک‌ترین آدمی که هیچ فکرش را نکرده بودم و با اینحال انگار منتظر بودم، تحیر نداشتم. این آدمی که مدام دلواپس، در خودش مچاله می‌شود، بالاخره به حرف می‌آید و چون می‌ترسد، به من می‌گوید قرص برنج خریده. حتا اگر نخریده باشد، در خیالش که خودش را کشته، این کشتن که او را به حرف کشیده، از همین لرزیدم. با این همه یک نفرهایی، البته جدا از آدمهای زیادی که به خوشی‌های ساده دلبسته‌اند - خوش به حال آنها -، به مبارزه‌ی روزانه‌ی تن به تن با هرچه هست، فریادِ روزانه کشیده و باز، به امیدِ نفس، مثل تو نفسشان را حبس می‌کنند، انگشت بیلاخ بالا می‌آورند. چه اهمیت دارد تعدد این آدمها چقدر باشد، چطور بشود پیدایشان کرد!. حالا اگر پیدا شدند که چه؟. یک جمعیتی درست می‌شود از آنهایی که به زور می‌خواهند دوام بیاورند، به زندگی چسبیده، نه به طمعِ چیزی، مرگ چاره‌شان نیست. خیلی هم زیاد. دور هم بنشینند و با هم سکوت کنند. هر کدام اینها اتوپیایی برای خود مجسم کرده، با فکرِ آن خود را می‌پایند. اما آیا آن بهشت ممکن می‌شود؟
نه!
این آدمها را کنارِ هم بگذارند، همین می‌شود که هست. تلخِ وحشت این است. حالا به او که نازنین‌تر و بی‌آزارتر از او در زندگی‌ نشناخته‌ام، بگویم چه؟ گفتم همه‌چیز درست می‌شود، بهتر می‌شود. پیشتر بارها گفته‌ام همه‌چیز درست می‌شود. از شرافتِ تخم‌هایم مایه گذاشته‌ام گفته‌ام درست می‌شود. چه چیز درست شده! چون زندگیِ بهتر و شادمانی، وعده‌ی محال است. با این همه جز که روی نادانستگیِ او حساب کرده باشم، چه چاره، جز خودم را به نادانستگی زده باشم. بارها گفته‌ام "انسان موجود محقری‌ست"، باز هم تکرار می‌کنم. دهانم آفت شد از بس گفتم؛ و انسانها در کنارِ هم، محقرتر. ببینی چطور به هم شادی و موفقیت وعده می‌دهند، نصیبِ هیچ‌کس نمی‌شود؛ اما چون در نسبت فکر می‌کند، خطکش دارد، قیاس خیالِ محال را ممکن می‌کند.
توحید کجاست؟
حرفم را پس می‌گیرم، اصلن موضوع غیر از این نیست. انسانِ آواره، دل به یگانه‌ای می‌بندد دردانه. در گذار، او را موقوف به عقل، موقوف به "خود" می‌کند. سرشتِ این "خود" درنده و فاشیست است، راهِ بازگشت ندارد؛ تعالی‌‌اش انزوا و قرص برنج است اگر به درکی از آن: خودش، رسید. تو اصرار داری شکلِ دیگری ممکن است و من اغلب به آن کشیش آمریکایی خیال دارم که "کالت"ی درست کرد و یک روز همه پیروانش به خودکشی‌ی دسته‌جمعی، چون وال‌های دریازده - همیشه فکر کرده‌ام نهنگ‌های به خشکی آمده به آرزویی آمده‌اند، آرزویی ناممکن - ، جان سپردند (این هم نقش روی آب می‌شود اگر از ایده فرا رفته، واقعی بشود).

نه! عزیزم؛ من ملامتی نیستم که چیزی را پنهان کرده، منکر شوم؛ تلخِ ملالم و این واقع‌بینی‌ای‌ست که انجام جز خیال‌پروری ندارد، و اگر "مازوخیست"ی در مثل من هست، از آن خیال آمده، مالیخولیاست... بدبختی اینکه خودِ این آگاهی، اغلب، مانع می‌شود.


باقی همه دلتنگی‌‌ست، اگرچه تو آن را فهم نکنی...
فدا
امیر
19 اوت 2013


پی‌نوشت – این هم مصیبت دیگری‌ست که امروزها با آن می‌گذرانم:

«Il y a dans tout dément un génie incompris dont l’idée qui luisait dans sa tête fit peur, et qui n’a pu trouver que dans le délire une issue aux étranglements que lui avait préparés la vie.» "Van Gogh le Suicidé de la Société-" Antonin Artaud (:There is in every lunatic a misunderstood genius whose idea, shining in his head, frightened people, and for whom delirium was the only solution to the strangulation that life had prepared for him. “Van Gogh, The man Suicided by Society”)   

Tuesday, August 13, 2013

ام نامه (نامه ی حرمان) / شور و غوغا شعار زنبور است


تصدقت گردم


امروز خیلی بامزه شد. گذارم به خانه‌ی آشنایی افتاد، توی حیاط قفس بزرگ داشت از انواع پرنده. مدت طولانی ایستادم تماشا، پرنده‌هایی از جاهای مختلف دنیا که هرگز ندیده بودم، رنگارنگ، همه پهلوی هم توی قفس. خیلی دلم سوخت. میزبان پیرمرد مهربان بهایی بود. گفتم گناه دارند توی قفس. آن طرف حیاط نشانم داد، آهو توی قفس و جانورهای دیگر. سیگار گرفتم، روبروی قفس نشستم توی آفتاب تماشای پرنده، یکی با کاکل زرد، قرقاول و طاووس و قناری و فنچ و مرغ عشق و باقی نمی‌شناختم. باز برگشتم توی اتاق که داشتند-مان با کالت بهایی آشنا می‌کردند. اول از صلح و صفا و آرامش و دوستی و ثبات دنیا خیلی حرف زدند. من با دوستی و شوهرش بودم. اینطور شد به من گفتند می‌روند خانه‌ی فلانی تا در جلسه‌ی آشنایی با آیین بهاییت، بنشینند؛ گفتم من هم می‌آیم. رسیدیم، چهار پنج نفر دیگر بودند. فکر کردم لابد آنها هم آمده‌اند با چیزی آشنایی پیدا کنند. اینطور نبود. آنها قرار بود ما را متوجه سازند. جمع صمیمیِ دلپذیر بود، خانه بزرگ و شاد و مجلل با عکس عبدالبها، گوشه‌ای بر دیوار. راهنمایی‌مان کردند به سالن دیگر. دور میز نشستیم. چای و پذیرایی به حد کمال و احترام بود. کمی حرف زدیم. خودم را معرفی کردم. داشتم خودم را می‌گفتم، هرچه فکر کردم ندانستم باید بگویم چه کاره‌ام. خواستم بگویم هزار سال شده دانشگاه می‌روم، هنوز هم می‌روم. گفتم فلسفه. گفتم بله، دکتر علی‌مراد داودی را می‌شناسم، گم شد، پیدا نشد، ربوده شد، کشته شد لابد، هیچوقت معلوم نشد. بعد چون می‌خواست جلسه جدی شود، گفتند خواندن دعا. سرشان را انداختند پایین، چشمهایشان را بستند، یک "لوحی" خواندند از الواح حضرتش؛ آدم دستپاچه می‌شود نمی‌داند چه کار کند این‌وقت. یک دوست کاتولیک داشتم، خانه پدری‌ش که رفتم، ازین کاتولیکهای دوآتشه لهستانی، همین‌طور مادرش غذا که آورد، گفت دعا خواندن، آن وقت هم نمی‌دانستم چه کار کنم. زیرچشمی به دختر نگاه کردم، البته چون از قبل گفته بود، خیلی غافلگیری نبود. با این همه بود. زیرچشمی اینها هم را نگاه کردم چشمهایشان را بسته بودند نیایش را زمزمه می‌کردند. خنده ندارد. بارها این وضع را دیده‌ام. پوزخند به خودم بود که چطور یکروز من هم چشم می‌بستم، سرم را پایین می‌انداختم و مثل آن زن حساسی که کنارم نشسته بود و اشک توی چشمهایش جمع شده بود... آه... آه... "فاک آف بابا" تمام تلاش کردم این را توی سرم بگویم... فاک آف... آه خدایا... فاک آف... به ما ببخشا (نه دقیقن همین، یک چیزی توی این مایه‌ها لابد، چه می‌دانم).... فاک آف... ...... فاک آف ........ آمین.... فاک آف. یاد آقای "توانا" نامی افتادم. این آقای توانا از آن پیرمردهای معرفت‌شناسِ [!!!] مسلمانِ بسیار تند ضدِ بهایی بود (همه‌ی اینها یعنی قماش حجتیه!) که به او استاد می‌گفتند. خانه‌اش جلسات هفتگی و اینها داشت؛ خیلی قدیم، پیش از انقلاب و بعدتر هم [بعد هم یک مدرسه‌ای درست کردند]. من که یادم نمی‌آید. چند سالم بود مادرم که از آن "قماش" هم نبود می‌رفت، مرا هم گاهی برده بود. آنها هم دعا می‌خوانند، حوصله‌ی آدم می‌پخت. خاطرات گنگ و محو دارم ولی این انزجارِ یارو از بهایی‌ها یادم مانده، آنقدر یادم مانده که وقتی تهران اولین دوست بهایی پیدا کردم، گرم در آغوشش گرفتم، بوسیدم. چون او که نمی‌دانست من از کجا آمده و چه حرفها شنیده‌ام، خودِ من که می‌دانستم. همان حرفها و جلسات، که خاطرات گنگی داشتم، شد که می‌خواستم بیشتر بدانم؛ به ازلیه رسیدم، به باب و شیخیه و پس اسماعیلیه و اخوان‌الصفا. حالا این پیرمرد مهربان، شروع کرد از اصولی حرف زدن. جزوه‌ای آورد داد شبیه کتاب درس. حوصله ندارم بگویم چه بود و چقدر حیرت کردم، چقدر بدم می‌آید از هرکه هر آیینی را بخواهد حقنه کند، از آن بدتر با صدای مخمل کرده و چهره‌ای همه فهم به خود چسبانده، بی آنکه لحظه‌ای از خودش پرسیده باشد این آدمی که روبروی من نشسته چه آدمی‌ست؛ اصلن جهنمِ او که چه آدمی‌ست، خود آدم چطور می‌تواند چنین یقینی مطلقن مطلقن بگوید! پس از مقدمات و معرفی که جوانی آن را به انجام رساند و وارد اصول شد؛ آقای مهربان گفت در بهاییت آنچه واجب است آموزش و تحصیل است، دیگر هیچ واجبی نیست. بعدن معلوم شد شراب هم نباید خورد و گوشت خوک هم نباید. و دعا و ذکر و مناجات و نیایش روزانه هم ضروری‌ست. البته اینها به خود شخص مربوط است. کسی نمی‌گوید چرا خوردی، چرا کردی، چرا نکردی. – عجب!
پس از حرفهای دیگر، "فهم آثار مبارکه بهایی" و "دعا و مناجات" و "حیات و ممات" و دیگر از اینها؛ شوهرِ دوستم طاقت نیاورد گفت این چه چیز دارد متمایز از هر آنچه در یهودیت و مسیحیت و اسلام هست؟ حقیقتن مگر جایی مانده افزودنی به آن همه چرندیاتِ سابق؟ فرمودند نه. من که سر در نیاوردم. فرمودند چون با مقتضیات امروز سازگارتر است.
"عجب" را در چهره پنهان کردم. شوهرِ دوستم پرسید آیا اینطور نیست که آبشخور آن بابیه و شیخیه بوده. جوان یکه خورد. به تندی منکر شد. لبخندم را پنهان نکردم. می‌خواستم بگویم کم مانده "حسن علی ذکره السلام" (محمد بن بزرگ امید) و "محمد جلال‌الدین حسن" اسماعیلی - خداوندان الموت و جانشینان حسن صباح - را هم بهاییان، بهایی خوانند! چه جای حیرت، خودِ شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی هم بهایی بودند! باب که آمده بود به نوید ظهور حضرتش. اصلن دعوای یحیی صبح ازل و برادرش میرزا حسینعلی نوری (بهاءالله) زرگری بوده، به اعتلا و تثبیت "من یظهره‌الله"، وگرنه صبح ازل اعتقاد قلبیه به حقانیت بهاءالله داشت. راستی، "شیخ هادی نجم‌آبادی" هم بهایی نبود؟ "میرزا فتحعلی آخوندزاده"، "میرزا ملکم‌خان"، "مستشارالدوله" یا "امین‌الدوله" چطور؟ اصلن میرزا رضا کرمانی هم بهایی بود. تازه میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی، دختران صبح ازل را طلاق که دادند، می‌خواستند بروند خواهران عباس افندی را بگیرند؛ اشتباهی گذارشان به ترابازون افتاد، معدوم و کشته شدند. باور کنید می‌دانم، انقلاب مشروطه، حاصل جان‌فشانی و ایثار بهاییان بود. چه جای تردید که "آخوند خراسانی" و "میرزای نایینی" به تبع "میرزای شیرازی" از پیروان بهاءالله بودند و همینطور "بهبهانی" و "طباطبایی". چون همه چیز از ماجرای "دشت بدشت" آغاز شد، ریشه‌های انقلاب مشروطیت را در آن وقایع و ماجرای "قلعه‌ی شیخ طبرسی" باید جست. بعله. درست است. والله حق با شماست. چون آنها دنبال قانون اساسی، برقراری پارلمان، گسترش سواد و آموزش عمومی، تغییر خط، حقوق زنان و حقیقت حقه‌ی مدرنیسم بودند! به علاوه حکمای تهران، ابوالحسن جلوه و آقامحمدرضا قمشه‌ای و آقا علی مدرسی، هم بهایی بودند. حالاکه جمهوری اسلامی تاریخ را واژگون کرده و می‌کند، چرا دیگران نکنند. پرمعلوم است که رشدیه و اعتصام‌الملک و تقیزاده و کسروی و یحیا دولت‌آبادی و فروغی و علا و قوام و احتشام‌السلطنه هم؛ و چه جای پرسش که ابوالقاسم آزاد مراغه‌ای و ذبیح بهروز و محمد مقدم همینطور؛ و نیما و هدایت و مینوی و فرزاد و هویداها و دیگران، همه گرایش پنهان و پیدا به بهاییت داشتند، همانقدر که چپ بودند؛ و آخوندِ حرامزاده، فداییان اسلام و انجمن حجتیه و مرتضی مطهری خشتک آقا را دزدیدند!
به جان تو که جانِ شیرین است، من دشمنی با بنی‌بشری ندارم، پدرکشتگی با ارگان و سازمان چرا، تابِ هیچ سازوکار ترتیب و نظم یافته که سوارِ حماقت می‌شود تا برِ قدرت بنشیند، کجا دارم. این کانون، شیعه و سنی و بهایی و سلفی و مجاهد و سلطنت‌طلب و کمونیست و  لیبرال و دموکرات و سوسیالیست، همه را به هم و با هم باید ریشخند کرد. ...از اینها هیچ نگفتم جز همان لبخندِ ماسیده. سرم را گرفتم آمدم بیرون توی حیاط روبروی قفس نشستم، سیگار برداشتم بیچاره پرنده‌ها توی هم می‌لولیدند را تماشا کردم...

دلم خیلی ترکید.


باشی
امیر
سیزدهم، 13 اوت 2013

پی‌نوشت – اینچه گفتم ربط به ظلم و جفا و کشت و کشتار اقلیت مذهبی در تاریخ ما نداشت. همه‌ی این حرفها هیچ ربط به آدمکشی و قتل و غارت و شمع‌آجین و شکنجه ندارد. آدم دل‌کباب می‌شود وقتی می‌خواند و می‌بیند سر هر آدمِ دیگر بلاهایی آورده‌اند و می‌آورند به این بهانه‌، یا هر بهانه‌ی دیگر. این روایت را قبلن هم از میرزا آقاخان کرمانی که در "سه مکتوب" آورده، برایت گفته‌ام: "نهار خورده محض رفع کسالت اندکی دراز کشیدم بسیار خوابهای هولناک و صور و اشکال سهمناک می‌دیدم در این وقت درب خانه جراح‌باشی را به شدت کوبیدند. چیزی نگذشت که خود جراح‌باشی سراسیمه با رنگ پریده و حال شوریده وارد اطاق خوابگاه من شد، من از دیدنش متوحشانه برخاستم پرسیدم چه شده؟
گفت دست از دلم بردار حالت گفتگو ندارم. من از غایت وحشت اصرار کرده که خیلی پریشان شدم تازه مگر اتفاق افتاده؟ گفت حالا که در را زدند به عقب در رفتم و پرسیدم که را می‌خواهید؟ گفتند جراح‌باشی را. من به گمان اینکه کسی زخم برداشته در را گشوده دو نفر سید را دیدم، پرسیدند جراح‌باشی کجاست؟ سوال کردم چه کارش دارید. گفتند چیزی که به کارش خیلی می‌خورد و به عمل جراحی خوب می‌افتد برایش آورده میخواهیم به او بفروشیم. گفتم چرا جراح‌باشی منم، چه دارید که فروختن آن را می‌خواهید؟
یکی از آن دو پدرسوخته گفت شنیده‌ایم پیه قلب آدم از برای زخم، معالجه و مرهم است و زهره انسان، هر زهری را علاج و دوا و شفای یکتاست. اینک برای تو قلب و پیه دل و زهره جگر میرزا علی بابی را آورده‌ایم، تو درمی چند می‌خری؟
ای برادر من از شنیدن اسم میرزا علی، روح از بدنم رفت، چشمهایم به دوران افتاد، قوت زانویم برید، نزدیک بود غش کنم. آن سید ولدالزنای بی‌حیا دست پرشال سبز گنده خویش نمود و دستمال خون‌آلوده به در آورده گره آن را گشوده چشمم پارچه پیه خون‌آلودی دید. همین‌قدر نمی‌خواهم گفته در را بسته به خوابگاه تو آمدم."
ولی این نمی‌شود چون آن واقعیتی‌ست، آدم هیچ نگوید. این دو واقعیتِ هم‌دیمانسیون نیست. چشم‌پوشی و پنهان‌گویی ندارد. این مُد و جریانی که همه‌کس بهایی بوده و همه چیز را به آن وصل کردن که این گوشه و آن گوشه آدم می‌بیند، مثل آن جریانِ دیگر که همه‌کس چپ بوده و توده‌ای، چه تفاوت با کار جمهوری اسلامی می‌کند، از امام محمد غزالی هم شیعه می‌سازد... حالا رویش نمی‌شود، ولی یک وقتی لابد بگوید امام شافعی هم شیعه بود و احمد بن حنبل و ابوحنیفه هم. مثل اینکه می‌گوید مدرس مردمی بود و شیخ فضل‌الله نوری پرچمدار مشروطه لابد! از نواب صفویِ قاتل، وقیحانه شهید مبارزِ راه حق و عدل می‌سازد...

با همه این حرفها، کاش کمینه بهاءالله را به جای امام غایب گرفته بودند، قالِ ماجرا کنده می‌شد؛ آنها که حدیث می‌آورند او که می‌آید دینی می‌آورد، آخرالزمانی‌ها تحیر می‌کنند که این نه اسلام است؛ خب این هم هرچه هست، همان‌قدر حیرت‌آور، غیر آن است؛ حالا وقتی شده بود که از شر همه‌اش به یکباره خلاصی می‌یافتیم. افسوس که از زیدیه تا امروز، این امام غایب هی می‌آید و می‌رود و گوش و چشم ما هنوز پر نشده، دنبالِ تمثال تازه‌ی ولایت، نذر و مرضِ انتظار داریم.  

Monday, August 12, 2013

ام نامه (نامه‌ ی حرمان) / تشنه دارند مرغ پروازی


تصدقت گردم


من نمی‌دانستم نفرت و بیزاری شکل ناب هستی‌ست! این را تازه فهمیدم و از فهمیدنِ آن بسیار مغبون شدم. فکر می‌کردم یک چیز اکسکلوسیو، احساس منحصر به فرد است. گویا هرکس آن را دارد. پس بی‌جهت چه زندگی‌ها که تباه کرده‌ام و چه روشنی‌ها که کور ساخته‌ام. اما این مرام و معرفتِ من نبوده. ببینی آدم چطور می‌شود بازتولید هرآنچه از آن بیزاری کرده، نابوده می‌خواسته. این فرجامِ تلخ، دوامِ سرگشتگی و حیرانی، انجامِ هستی آدمیزادی‌ست، که در لکنت و گنگی چشم به راهِ نامده است؟ اما اگر توی هر آدمی پروازی باشد، به علاوه‌ی این بی‌قراری، فکر کردم هرکس برای خود پرنده‌ی مخصوص دارد، هم‌سرشت با او؛ به صرافتِ خواندن بیشتر درباره‌ی پرندگان افتاده‌ام. این هم هست که این جنس پرنده، در فارسی کهن زیاد پیدا می‌شود. اصلن نقش حیوان در داستان فارسی که بود، حالا کجاست؟ نه اینکه آدم بردارد کلیله و دمنه، مرزبان‌نامه یا منطق‌الطیر بنویسد. می‌گویم چرا آن شکل پرسنیفیکسیون حیوان (که به آن "جاندارپنداری" یا "حیوان‌پنداری" می‌گویند: انیمالیفیکسیون) به ادبیات بی‌مزه‌ی کودک تبدیل شده - این هم لابد به گرته‌برداری از انیمیشن‌ها و ادبیات کودک فرنگی - که برای همان کودک هم خنک است، کشش ندارد؟ اگر می‌گویی همین پرنده را نیما آورده، البته درست است، نیما آورده اما آن با اینچه من گفتم تفاوت می‌کند. با این همه نزدیک‌ترین به آن سنت دیرین همین کار نیماست که مثلن در شعر "خروس و بوقلمون"، "شیر" و از همه بیشتر در "مرغ آمین" به روشنی پیداست. وگرنه آبسسیونِ نیما با مرغ (مرغ غم، مرغ مجسمه، مرغ شباویز، مرغ آمین) و با پرندگان (قو، خروس ساده، عقاب نیل، کبک، خروس و بوقلمون، ققنوس، غراب، لاشخورها، هیبره، جغدی پیر، آقاتوکا، مرگ کاکلی) و حضور مستمر آنها در شعرهای دیگرش (پرنده منزوی، شکسته‌پر، بوجهل من، روی جدارهای شکسته، در شب تیره)، علاوه بر این اشاره‌ی من، تاویل دیگر می‌تواند پیدا کند. همین‌طور هم پرداختنش به حشرات، مثل شب‌پره و پروانه (شعر "نیما") و سوسک (سیولیشه) و کک‌کی هم گویای همین است که پس از او یکباره دیگر نیست؛ نه در پیشروانِ پیروِ شعر نیما (اگرچه شاید سپهری جاهایی به استثنا و تقلید کارهایی کرده) و نه سپس‌تر. تو می‌گویی اینها بی‌مزه‌اند و اَ-لا-مُد نیست. به تخمم عزیزم. مگر مزه را چه کسی می‌دهد؟ مُد که همه‌اش از دنبالِ کونِ دیگری افتادن است! قبلن گفته‌ام، بشاش توی امکانِ تبدیل به موج و موومان. ...فانتزی دنیای بی‌اندازه غریبِ نوازنده‌ای‌ست، ابزارِ قوی‌ست. کافکا از آن متامورفوسیس درمی‌آورد، بولگاگف ماجرای دیگر و والت دیسنی شکل محبوب خودش را در آن پیدا می‌کند. فکرم این بود ما هم می‌توانیم تکیه‌ای پیدا کنیم در همین‌چه داریم؛ عجایب‌نامه‌ها هم در این شمار جاگیرند.
باز اصل ماند؛ سُهره (فنچ طلایی هم می‌گویند) مرغِ عجیب است. آوازِ خوش دارد و با قناری جفتش می‌دهند تا گونه‌ی تلفیقیِ خوش‌نواتر بگیرند. پر و بال خاکستری، نک بلند با حاشیه‌ی سرخ اطراف نک به چهره دارد. و چون دانه و تخم گلِ خار (تیستل؛ که گونه‌ای "کنگر"ست) می‌خورد، با تاجِ خارِ مسیح تناسب پیدا کرده، نمادِ رنج و مقاومت و استادگی‌ و سرزندگی (چه خوش‌آوا و زیباست) شده... از دستهای مسیح کودک در تابلوی مریمِ سهره‌ی رافائل پر می‌گیرد. یادت هست گفته بودم سنگ‌چشم (مرغ قصاب، shrike) که طعمه را از پا می‌آویزد، سلاخی کرده، به تناوب از آن کنده می‌خورد؛ مرا یاد تو می‌اندازد و نتوانسته بودم توضیح بدهم چرا؛ این هم همان‌طور یادِ تو-ام انداخت و نمی‌توانم - نمی‌خواهم؟ - چطورش را بازگو کرده باشم، مگر باز داستانی بسازم که تو را در آن حلول دهد...


فدا      
امیر
دوازدهم. 12 اوت 2013


پی‌نوشت – اسم این نامه‌ها را فکر کردم بگذارم "نامه‌ی حرمان". چون هم با بیچارگی و فلاکت تناسب دارد، هم با نومیدی و فقدان؛ اگرچه "نامه"، هر نامه، خود فریادِ بی‌نصیبی‌ست، "حرمان" در خود بنهفته می‌برد تا مگر برساند.