تصدقت گردم
احساس ظرف تزیینی بیمصرف
دارم در گنجهای کنار چندین شیء تزیینی بیمصرف دیگر گنجانده، اگرچه بدشکل و بیقوارهست
و پیشتر از جایی افتاده و شکسته و به زور چسب قطرهای دوباره سر هم کردهاندش، چون
آنجا در دسترس نیست، زیباییِ مبهمِ تجمل دارد. یا خودم را جای آن ظرف گذاشتهام،
اگر ظرف بود، در گنجهی قدیمی سالن پذیراییِ خانهی مادربزرگ، که ظرف هم نبود، یک
چیز چینیِ بزرگ بود شبیه چنگک به رنگ آبیِ خاکستری، که بودنش همین بود توی آن گنجه
نشسته باشد، جلا داشته باشد، آدم مدام از خودش بپرسد چه چیزیست و به چه درد میخورد،
برود به زحمت کلیدِ گنجه را از مخفیخانهی مادربزرگ برداشتن، درش را یواشکی باز
کردن، هیولای عجیب را بیرون آوردن و چون سنگین و لیز بوده، سُر بخورد از دست و
بیافتد و یک دو پنجههای چنگکیش بشکند. آن وقت از ترس جیغ و فریاد مادربزرگ گریهاش
بگیرد، تند هیولای حالا دیگر معلول را به جای امنش بازگرداند در شیشهای را قفل
کند، دور بایستد تماشا، پیش از دویدن و دور شدن از محل ارتکاب، و ببیند معلوم است
جاییش شکسته و هرکس به دیدنش، بفهمد؛ هول برود چسب آبکی از کجا پیدا کند، تکههای
ریزریزِ روی زمین را بردارد به دقت سرِ هم کند در جای زخم بنشاند و آن وقت تازه ببیند
و بفهمد انگار هم افتاده بوده پیشتر، جای زخم قدیم را بازشناسد که کسی به همان
اضطراب برداشته به خاصیت چسب کنارِ هم چیده و به جاش بازگردانده؛ حالا چه این ظرف
منم و هرکسِ دیگر.
***
Oisive jeunesse
A tout asservie
Par délicatesse
J'ai perdu ma vie…
( : Idle youth
Enslaved to everything
By being sensitive
I have wasted my life)
نوزده بیست سال بعد که این
چند خطِ رمبو را خواندم، هیچ نفهمیدم. حالا همین چیزکی که میفهمم، انگار جور دیگر
هم میشد به گا دادن زندگی، پوزخند دارم.
فدا
امیر
پانزدهم. 21 اوت 2013
پینوشت – اصلن چیزی که میخواستم
بگویم این نبود. یکی این بود که وضع مصر هرچه بشود، خوب میشود؛ چون این اولِ
قرنی، یعنی همین دههی دوم، توی دو قرنِ پیش شکلِ ناشناخته داشته، شکل دیگر داده
به پساش، فکرِ ساده دارم که چنین هم بشود. حالا به تخم من و تو و آنها که تحلیلِ
تاریخ گذشته، در آیندهی پس از ما چه خواهد بود؛ اینطور میگویی؟ درست میگویی.
ایستادن بالا، کلانروایت ساختن، آن هم به چنین خوشبینی، بولهوسیست. کدام خوشبینی؟
دوره، دورهی مسلمانهاست؟ عجب! یعنی بشود روشنگریِ دیریاب سنی و شیعه و حنفی و
شافعی و مالکی و حنبلی و اباضیه و سلفی و علوی و بکتاشی و اسماعیلیه و دروزیه و
غیر و ذلک؟
- دفعتن.
- عجب!
- از آن هم بیشتر، بشود
خیزش تمدنهای خفته.
- هوم! چه بشود بعد؟
- چه میدانم.
پینوشت دوم – این هم نبود.
ربط به این داشت (در میان یادداشتهای قدیمام دیدم و خواندم، فکر کردم برایت بگویم):
" به مصطفا فکر نمیکنم
و اصلن نمیدانم چه حالی پیدا کرده.
داستان، هر داستان، سفر عجیبیست برای او که مینویسد و فرق دارد با او
میخواند. او که میخواند، سفر کوتاه دارد به زیارت پس از بعضی چیزها خوش آمده، به
جانش مینشیند و بعضی جاها، و از بعضیهاش نه.
برای او که مینویسد اینطور نیست. نه اینکه چون داستان خودش را مینویسد،
اگرچه هرکس داستان خودش را مینویسد، اما "نگریستن" با "تماشا"
تفاوت میکند و هر دو بسته به "دیدن".
آیا "نگریستن"، در خود، اندیشیدن را پنهان کرده؟ (بیهقی
نوشته "فور را دل مشغول شد و به آن جانب نگریست").
و آیا با "تماشا" چه فرق میکند؟
"تماشا"، به قصد تمتع است، یعنی تماشای واقعهای یا تماشای
جایی/چیزی، وجهِ عبرت دارد؛ که "شاه اسکندر با لشکرش
همه شادمان شدند و تماشا میکردند و از هر دو لشکر کس نمیجنبید." – از
"اسکندرنامه".
و "دیدن"، به چشم آمدن چیزیست، عمل چشم است – یعنی همانچه
با "حاسه" تناسب دارد برای تجربهگرا (دو سه دانه
دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه نگاه کرد دانه سخت
دید. - نوروزنامه)؛ آنچه از مجرای بینایی محسوس میشود، اگر به اندیشه
آید، دیگر صرفن دیده شده نیست، که نگریسته است. ولی این تفاوت در کاربرد این
افعال، هیچ پیدا و نمایان نمیشود در زبان امروز ما، در جای خود نمیایستند یکه به
فریاد که این با آن فرق دارد و آن تفاوت را در جای به کار رفته باید پیدا کرد،
اینطور نسبت پیدا میکند با آن جمله؛ ولی اغلب فکر میکنم شاید همیشه اینطور
نبوده، زمانی بوده که این دقت وجود داشته، آنکه مینوشته، آنکه میخوانده به این
فاصله متوجه بوده! نمیدانم به هرحال. با این همه
او که مینگرد، دیدههایش را مینویسد. این تفاوت بزرگ است، سفر دیگر
است که تنها سفر نیست. در این سفری که او دارد، ساکن میشود در خود سفر به اکتشاف
و به موانست و به اندیشه میآورد، باز میخواند و باز میگوید و باز مینویسد، دست
میکشد و نفس میکشد و پس و پشت به هرچه نظر میاندازد و انگار دنبال چیزی بگردد،
چیزی پیدا کند، نیست. بلکه همه چیز را همانطور که هست میخواهد ببیند و نمایش بدهد
تا زایر که آمد، به آن بازنمایی که او کرده تماشا کند، بگردد و پیدا کند و اگر
خواست جایی را بردارد مال خود کند و یا، آن همه، به فراموشی سپارد.
برای همین نمیتواند تند باشد، تندتند باشد."
اصل این بود که میخواستم بگویم: هرکس داستان مینویسد، حتمن خودش در داستان،
اگرچه پیدا نشود (در همین قصدِ پیدا نشدن هم حضورِ پیدا دارد)، هست. معلوم است هیچ
داستان آنقدر بداهت ندارد که یکسره از تجربهی زیسته و محسوس او که مینویسد،
گسسته باشد. چون این برای من بدیهیست چطور برای دیگران نیست؟ - و اینکه این روزها
باز هروقت به مصطفا فکر دارم؛ او هرگز نمیمیرد.
هذیان؟ :
"عزیزم
بیزاری از نفسم بیرون
میریزد. پوستم. پوستم. رعشهام. از آن دور صدای رگهای مصطفا میآید، به دیوار میچسباند.
مادر که دیگر حرف نزد. هزاربار آمدم بنویسم. انگشتهایش را برید. نمیتوانم. فکر میکنم
میخندیده. نتوانستم تصویرها را کنار هم بگذارم. هرگز. انفجار میشود، مخزنی
ترکیده، اندام آویزان. پوست چسبیده به زمین آنسوتر، دستی، و احشای دیگر.
با خودم گفتم آدمی که
اینطور اصرار میکند، به التماس میافتد، تا خودش را پیدا کند، از پشت آن نقابی که
بر صورت چسبانده، دروغ میگوید که..."
No comments:
Post a Comment