Tuesday, August 20, 2013

ام نامه (نامه ی حرمان)/ اگر ملول شدی یا ملامتم گویی -یا- ما را که ز خوی خود ملال است

تصدقت گردم


اگر می‌خواهی نسبتی به من بدهی، آن نه ملامتی‌ست؛ اگرچه خیری از من برنخیزد که جز شر ندانم؛ اما این همه از سر ملالت نه ملامت. توحید، همه بی‌حوصله‌گی‌ست، چون آن است، غیر نشناسد، از آن خالی‌ست. من اگر با او بنشینم، سالهای سکوت می‌شود، چه خود همه غیر است. به علاوه، "غیرتِ محب" انانیت است، "غیرتِ محبوب" هم. ابلیس کجا رشک کرد، "غیرتِ محبت" نمی‌دانست. او که می‌داند، آزرده و ملول، گوشه گرفته، از زبان مستغنی‌ست. این خزعبلات افشره‌ی جانِ صوفی‌ست. لابد از این هم بشود تفردی نتیجه کرد. اما کجا این تفرد با اندیویژوالِ مدرن نسبت دارد.

اما موضوع این نیست، از آن - با اینکه خیلی میل داشتم از "من"ِ دکارت با تو چیزی بگویم و از "اشتیاقِ جان"ش - می‌گذرم. امروز فکر کردم چندین نفر - در هر کجایی - از میان چندین‌ها نفر آدم، هر شب به آرامشِ مرگ فکر دارد، به لاس زدن با آن به خواب می‌رود. این نامه‌ای که امروز دریافت کردم، عجیب بود از نزدیک‌ترین آدمی که هیچ فکرش را نکرده بودم و با اینحال انگار منتظر بودم، تحیر نداشتم. این آدمی که مدام دلواپس، در خودش مچاله می‌شود، بالاخره به حرف می‌آید و چون می‌ترسد، به من می‌گوید قرص برنج خریده. حتا اگر نخریده باشد، در خیالش که خودش را کشته، این کشتن که او را به حرف کشیده، از همین لرزیدم. با این همه یک نفرهایی، البته جدا از آدمهای زیادی که به خوشی‌های ساده دلبسته‌اند - خوش به حال آنها -، به مبارزه‌ی روزانه‌ی تن به تن با هرچه هست، فریادِ روزانه کشیده و باز، به امیدِ نفس، مثل تو نفسشان را حبس می‌کنند، انگشت بیلاخ بالا می‌آورند. چه اهمیت دارد تعدد این آدمها چقدر باشد، چطور بشود پیدایشان کرد!. حالا اگر پیدا شدند که چه؟. یک جمعیتی درست می‌شود از آنهایی که به زور می‌خواهند دوام بیاورند، به زندگی چسبیده، نه به طمعِ چیزی، مرگ چاره‌شان نیست. خیلی هم زیاد. دور هم بنشینند و با هم سکوت کنند. هر کدام اینها اتوپیایی برای خود مجسم کرده، با فکرِ آن خود را می‌پایند. اما آیا آن بهشت ممکن می‌شود؟
نه!
این آدمها را کنارِ هم بگذارند، همین می‌شود که هست. تلخِ وحشت این است. حالا به او که نازنین‌تر و بی‌آزارتر از او در زندگی‌ نشناخته‌ام، بگویم چه؟ گفتم همه‌چیز درست می‌شود، بهتر می‌شود. پیشتر بارها گفته‌ام همه‌چیز درست می‌شود. از شرافتِ تخم‌هایم مایه گذاشته‌ام گفته‌ام درست می‌شود. چه چیز درست شده! چون زندگیِ بهتر و شادمانی، وعده‌ی محال است. با این همه جز که روی نادانستگیِ او حساب کرده باشم، چه چاره، جز خودم را به نادانستگی زده باشم. بارها گفته‌ام "انسان موجود محقری‌ست"، باز هم تکرار می‌کنم. دهانم آفت شد از بس گفتم؛ و انسانها در کنارِ هم، محقرتر. ببینی چطور به هم شادی و موفقیت وعده می‌دهند، نصیبِ هیچ‌کس نمی‌شود؛ اما چون در نسبت فکر می‌کند، خطکش دارد، قیاس خیالِ محال را ممکن می‌کند.
توحید کجاست؟
حرفم را پس می‌گیرم، اصلن موضوع غیر از این نیست. انسانِ آواره، دل به یگانه‌ای می‌بندد دردانه. در گذار، او را موقوف به عقل، موقوف به "خود" می‌کند. سرشتِ این "خود" درنده و فاشیست است، راهِ بازگشت ندارد؛ تعالی‌‌اش انزوا و قرص برنج است اگر به درکی از آن: خودش، رسید. تو اصرار داری شکلِ دیگری ممکن است و من اغلب به آن کشیش آمریکایی خیال دارم که "کالت"ی درست کرد و یک روز همه پیروانش به خودکشی‌ی دسته‌جمعی، چون وال‌های دریازده - همیشه فکر کرده‌ام نهنگ‌های به خشکی آمده به آرزویی آمده‌اند، آرزویی ناممکن - ، جان سپردند (این هم نقش روی آب می‌شود اگر از ایده فرا رفته، واقعی بشود).

نه! عزیزم؛ من ملامتی نیستم که چیزی را پنهان کرده، منکر شوم؛ تلخِ ملالم و این واقع‌بینی‌ای‌ست که انجام جز خیال‌پروری ندارد، و اگر "مازوخیست"ی در مثل من هست، از آن خیال آمده، مالیخولیاست... بدبختی اینکه خودِ این آگاهی، اغلب، مانع می‌شود.


باقی همه دلتنگی‌‌ست، اگرچه تو آن را فهم نکنی...
فدا
امیر
19 اوت 2013


پی‌نوشت – این هم مصیبت دیگری‌ست که امروزها با آن می‌گذرانم:

«Il y a dans tout dément un génie incompris dont l’idée qui luisait dans sa tête fit peur, et qui n’a pu trouver que dans le délire une issue aux étranglements que lui avait préparés la vie.» "Van Gogh le Suicidé de la Société-" Antonin Artaud (:There is in every lunatic a misunderstood genius whose idea, shining in his head, frightened people, and for whom delirium was the only solution to the strangulation that life had prepared for him. “Van Gogh, The man Suicided by Society”)   

No comments: