تصدقت گردم
امروز خیلی بامزه شد. گذارم به خانهی آشنایی
افتاد، توی حیاط قفس بزرگ
داشت از انواع پرنده. مدت طولانی ایستادم تماشا، پرندههایی از جاهای مختلف دنیا
که هرگز ندیده بودم، رنگارنگ، همه پهلوی هم توی قفس. خیلی دلم سوخت. میزبان پیرمرد
مهربان بهایی بود. گفتم گناه دارند توی قفس. آن طرف حیاط نشانم داد، آهو توی قفس و
جانورهای دیگر. سیگار گرفتم، روبروی قفس نشستم توی آفتاب تماشای پرنده، یکی با
کاکل زرد، قرقاول و طاووس و قناری و فنچ و مرغ عشق و باقی نمیشناختم. باز برگشتم
توی اتاق که داشتند-مان با کالت بهایی آشنا میکردند. اول از صلح و صفا و آرامش و
دوستی و ثبات دنیا خیلی حرف زدند. من با دوستی و شوهرش بودم. اینطور شد به من
گفتند میروند خانهی فلانی تا در جلسهی آشنایی با آیین بهاییت، بنشینند؛ گفتم من هم میآیم. رسیدیم، چهار پنج نفر دیگر بودند. فکر کردم
لابد آنها هم آمدهاند با چیزی آشنایی پیدا کنند. اینطور نبود. آنها قرار بود ما
را متوجه سازند. جمع صمیمیِ دلپذیر بود، خانه بزرگ و شاد و مجلل با عکس عبدالبها،
گوشهای بر دیوار. راهنماییمان کردند به سالن دیگر. دور میز نشستیم. چای و
پذیرایی به حد کمال و احترام بود. کمی حرف زدیم. خودم را معرفی کردم. داشتم خودم
را میگفتم، هرچه فکر کردم ندانستم باید بگویم چه کارهام. خواستم بگویم هزار سال
شده دانشگاه میروم، هنوز هم میروم. گفتم فلسفه. گفتم بله، دکتر علیمراد داودی
را میشناسم، گم شد، پیدا نشد، ربوده شد، کشته شد لابد، هیچوقت معلوم نشد. بعد چون
میخواست جلسه جدی شود، گفتند خواندن دعا. سرشان را انداختند پایین،
چشمهایشان را بستند، یک "لوحی" خواندند از الواح حضرتش؛ آدم دستپاچه میشود
نمیداند چه کار کند اینوقت. یک دوست کاتولیک داشتم، خانه پدریش که رفتم، ازین
کاتولیکهای دوآتشه لهستانی، همینطور مادرش غذا که آورد، گفت دعا خواندن، آن وقت
هم نمیدانستم چه کار کنم. زیرچشمی به دختر نگاه کردم، البته چون از قبل گفته بود،
خیلی غافلگیری نبود. با این همه بود. زیرچشمی اینها هم را نگاه کردم چشمهایشان را
بسته بودند نیایش را زمزمه میکردند. خنده ندارد. بارها این وضع را دیدهام.
پوزخند به خودم بود که چطور یکروز من هم چشم میبستم، سرم را پایین میانداختم و
مثل آن زن حساسی که کنارم نشسته بود و اشک توی چشمهایش جمع شده بود... آه... آه...
"فاک آف بابا" تمام تلاش کردم این را توی سرم بگویم... فاک آف... آه
خدایا... فاک آف... به ما ببخشا (نه دقیقن همین، یک چیزی توی این مایهها لابد، چه
میدانم).... فاک آف... ...... فاک آف ........ آمین.... فاک آف. یاد آقای "توانا" نامی افتادم. این آقای توانا از آن پیرمردهای معرفتشناسِ [!!!] مسلمانِ بسیار
تند ضدِ بهایی بود (همهی اینها یعنی قماش حجتیه!) که به او استاد میگفتند. خانهاش
جلسات هفتگی و اینها داشت؛ خیلی قدیم، پیش از انقلاب و بعدتر هم [بعد هم یک مدرسهای درست کردند]. من که یادم نمیآید.
چند سالم بود مادرم که از آن "قماش" هم نبود میرفت، مرا هم گاهی برده بود. آنها هم
دعا میخوانند، حوصلهی آدم میپخت. خاطرات گنگ و محو دارم ولی این انزجارِ یارو
از بهاییها یادم مانده، آنقدر یادم مانده که وقتی تهران اولین دوست بهایی پیدا
کردم، گرم در آغوشش گرفتم، بوسیدم. چون او که نمیدانست من از کجا آمده و چه حرفها
شنیدهام، خودِ من که میدانستم. همان حرفها و جلسات، که خاطرات گنگی داشتم، شد که
میخواستم بیشتر بدانم؛ به ازلیه رسیدم، به باب و شیخیه و پس اسماعیلیه و اخوانالصفا.
حالا این پیرمرد مهربان، شروع کرد از اصولی حرف زدن. جزوهای آورد داد شبیه کتاب
درس. حوصله ندارم بگویم چه بود و چقدر حیرت کردم، چقدر بدم میآید از هرکه هر
آیینی را بخواهد حقنه کند، از آن بدتر با صدای مخمل کرده و چهرهای همه فهم به خود
چسبانده، بی آنکه لحظهای از خودش پرسیده باشد این آدمی که روبروی من نشسته چه
آدمیست؛ اصلن جهنمِ او که چه آدمیست، خود آدم چطور میتواند چنین یقینی مطلقن مطلقن بگوید! پس از مقدمات و معرفی که جوانی آن را به انجام رساند و وارد اصول شد؛ آقای مهربان گفت در بهاییت آنچه واجب است آموزش و تحصیل است، دیگر هیچ واجبی نیست. بعدن
معلوم شد شراب هم نباید خورد و گوشت خوک هم نباید. و دعا و ذکر و مناجات و نیایش
روزانه هم ضروریست. البته اینها به خود شخص مربوط است. کسی نمیگوید چرا خوردی،
چرا کردی، چرا نکردی. – عجب!
پس از حرفهای دیگر، "فهم آثار مبارکه بهایی" و "دعا و مناجات" و "حیات و
ممات" و دیگر از اینها؛ شوهرِ دوستم طاقت نیاورد گفت این چه چیز دارد متمایز
از هر آنچه در یهودیت و مسیحیت و اسلام هست؟ حقیقتن مگر جایی مانده افزودنی به آن
همه چرندیاتِ سابق؟ فرمودند نه. من که سر در نیاوردم. فرمودند چون با مقتضیات امروز
سازگارتر است.
"عجب" را در
چهره پنهان کردم. شوهرِ دوستم پرسید آیا اینطور نیست که آبشخور آن بابیه و شیخیه
بوده. جوان یکه خورد. به تندی منکر شد. لبخندم را پنهان نکردم. میخواستم بگویم کم
مانده "حسن علی ذکره السلام" (محمد بن بزرگ امید) و "محمد جلالالدین
حسن" اسماعیلی - خداوندان الموت و جانشینان حسن صباح - را هم بهاییان، بهایی
خوانند! چه جای حیرت، خودِ شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی هم بهایی بودند! باب
که آمده بود به نوید ظهور حضرتش. اصلن دعوای یحیی صبح ازل و برادرش میرزا حسینعلی
نوری (بهاءالله) زرگری بوده، به اعتلا و تثبیت "من یظهرهالله"، وگرنه
صبح ازل اعتقاد قلبیه به حقانیت بهاءالله داشت. راستی، "شیخ هادی نجمآبادی"
هم بهایی نبود؟ "میرزا فتحعلی آخوندزاده"، "میرزا ملکمخان"،
"مستشارالدوله" یا "امینالدوله" چطور؟ اصلن میرزا رضا کرمانی
هم بهایی بود. تازه میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی، دختران صبح ازل را طلاق که
دادند، میخواستند بروند خواهران عباس افندی را بگیرند؛ اشتباهی گذارشان به
ترابازون افتاد، معدوم و کشته شدند. باور کنید میدانم، انقلاب مشروطه، حاصل جانفشانی
و ایثار بهاییان بود. چه جای تردید که "آخوند خراسانی" و "میرزای
نایینی" به تبع "میرزای شیرازی" از پیروان بهاءالله بودند و
همینطور "بهبهانی" و "طباطبایی". چون همه چیز از ماجرای "دشت بدشت" آغاز شد، ریشههای انقلاب مشروطیت را در آن وقایع و ماجرای "قلعهی
شیخ طبرسی" باید جست. بعله. درست است. والله حق با شماست. چون آنها دنبال
قانون اساسی، برقراری پارلمان، گسترش سواد و آموزش عمومی، تغییر خط، حقوق زنان و
حقیقت حقهی مدرنیسم بودند! به علاوه حکمای تهران، ابوالحسن جلوه و آقامحمدرضا
قمشهای و آقا علی مدرسی، هم بهایی بودند. حالاکه جمهوری اسلامی تاریخ را واژگون
کرده و میکند، چرا دیگران نکنند. پرمعلوم است که رشدیه و اعتصامالملک و تقیزاده
و کسروی و یحیا دولتآبادی و فروغی و علا و قوام و احتشامالسلطنه هم؛ و چه جای
پرسش که ابوالقاسم آزاد مراغهای و ذبیح بهروز و محمد مقدم همینطور؛ و نیما و
هدایت و مینوی و فرزاد و هویداها و دیگران، همه گرایش پنهان و پیدا به بهاییت داشتند،
همانقدر که چپ بودند؛ و آخوندِ حرامزاده، فداییان اسلام و انجمن حجتیه و مرتضی
مطهری خشتک آقا را دزدیدند!
به جان تو که جانِ شیرین
است، من دشمنی با بنیبشری ندارم، پدرکشتگی با ارگان و سازمان چرا، تابِ هیچ
سازوکار ترتیب و نظم یافته که سوارِ حماقت میشود تا برِ قدرت بنشیند، کجا دارم.
این کانون، شیعه و سنی و بهایی و سلفی و مجاهد و سلطنتطلب و کمونیست و لیبرال و دموکرات و سوسیالیست، همه را به هم و
با هم باید ریشخند کرد. ...از اینها هیچ نگفتم جز همان لبخندِ ماسیده. سرم را گرفتم آمدم بیرون توی حیاط
روبروی قفس نشستم، سیگار برداشتم بیچاره پرندهها توی هم میلولیدند را تماشا
کردم...
دلم خیلی ترکید.
باشی
امیر
سیزدهم، 13 اوت 2013
پینوشت – اینچه گفتم ربط به ظلم و جفا و کشت و کشتار اقلیت مذهبی در تاریخ ما
نداشت. همهی این حرفها هیچ ربط به آدمکشی و قتل و غارت و شمعآجین و شکنجه ندارد. آدم دلکباب
میشود وقتی میخواند و میبیند سر هر آدمِ دیگر بلاهایی آوردهاند و میآورند به این بهانه،
یا هر بهانهی دیگر. این روایت را قبلن هم از میرزا آقاخان کرمانی که در "سه
مکتوب" آورده، برایت گفتهام: "نهار
خورده محض رفع کسالت اندکی دراز کشیدم بسیار خوابهای هولناک و صور و اشکال سهمناک
میدیدم در این وقت درب خانه جراحباشی را به شدت کوبیدند. چیزی نگذشت که خود جراحباشی
سراسیمه با رنگ پریده و حال شوریده وارد اطاق خوابگاه من شد، من از دیدنش متوحشانه
برخاستم پرسیدم چه شده؟
گفت دست از دلم بردار حالت گفتگو
ندارم. من از غایت وحشت اصرار کرده که خیلی پریشان شدم تازه مگر اتفاق افتاده؟ گفت
حالا که در را زدند به عقب در رفتم و پرسیدم که را میخواهید؟ گفتند جراحباشی را.
من به گمان اینکه کسی زخم برداشته در را گشوده دو نفر سید را دیدم، پرسیدند جراحباشی
کجاست؟ سوال کردم چه کارش دارید. گفتند چیزی که به کارش خیلی میخورد و به عمل
جراحی خوب میافتد برایش آورده میخواهیم به او بفروشیم. گفتم چرا جراحباشی منم،
چه دارید که فروختن آن را میخواهید؟
یکی از آن دو پدرسوخته گفت شنیدهایم
پیه قلب آدم از برای زخم، معالجه و مرهم است و زهره انسان، هر زهری را علاج و دوا
و شفای یکتاست. اینک برای تو قلب و پیه دل و زهره جگر میرزا علی بابی را آوردهایم،
تو درمی چند میخری؟
ای برادر من از شنیدن اسم میرزا علی،
روح از بدنم رفت، چشمهایم به دوران افتاد، قوت زانویم برید، نزدیک بود غش کنم. آن
سید ولدالزنای بیحیا دست پرشال سبز گنده خویش نمود و دستمال خونآلوده به در
آورده گره آن را گشوده چشمم پارچه پیه خونآلودی دید. همینقدر نمیخواهم گفته در
را بسته به خوابگاه تو آمدم."
ولی این نمیشود چون آن واقعیتیست،
آدم هیچ نگوید. این دو واقعیتِ همدیمانسیون نیست. چشمپوشی و پنهانگویی ندارد.
این مُد و جریانی که همهکس بهایی بوده و همه چیز را به آن وصل کردن که این گوشه و
آن گوشه آدم میبیند، مثل آن جریانِ دیگر که همهکس چپ بوده و تودهای، چه تفاوت
با کار جمهوری اسلامی میکند، از امام محمد غزالی هم شیعه میسازد... حالا رویش
نمیشود، ولی یک وقتی لابد بگوید امام شافعی هم شیعه بود و احمد بن حنبل و
ابوحنیفه هم. مثل اینکه میگوید مدرس مردمی بود و شیخ فضلالله نوری پرچمدار
مشروطه لابد! از نواب صفویِ قاتل، وقیحانه شهید مبارزِ راه حق و عدل میسازد...
با همه این حرفها، کاش کمینه بهاءالله را به جای امام
غایب گرفته بودند، قالِ ماجرا کنده میشد؛ آنها که حدیث میآورند او که میآید
دینی میآورد، آخرالزمانیها تحیر میکنند که این نه اسلام است؛ خب این هم هرچه
هست، همانقدر حیرتآور، غیر آن است؛ حالا وقتی شده بود که از شر همهاش به یکباره
خلاصی مییافتیم. افسوس که از زیدیه تا امروز، این امام غایب هی میآید و میرود و
گوش و چشم ما هنوز پر نشده، دنبالِ تمثال تازهی ولایت، نذر و مرضِ انتظار داریم.
No comments:
Post a Comment