تصدقت گردم
کاش میشد همهچیز را تا ابد معلق نگه داشت، من
که پانزده سال است این کار را کردهام، دلم میخواست پانزده سال دیگر هم کرده
باشم، بعدش... بعدش...
بسیار خسته و فرسودهام. هیچ نویدی میل مرا به
نوسان نمیآورد، هیجان نمیشود. این به لعنت سگ نمیارزد. تو بگو تباهی یعنی چه؟ آیا
وابستهی زمان است؟ آتاراکسیا [Ataraxia] کجا ممکن است؟ آپونیا [Aponia] چطور؟ و آیا
رسیدن به آنها به دستیازی آپاثیا [Apatheia] اصلن اندیشیدنیست؟ پس "تو" چطور
ممکن میشوی [میشود]/بشوی [بشود]؟ این امیدِ موهوم، شکست مطلق هر آنچه ایدههای
...دوستانهست (جای نقطهچین را به هرچه خواستی پر کن) یا ایمان میخواهد؛ چه
ایمانی هماره دگم، پافشاری بر آن، مستلزم ترک (اگرچه "رازی" عقل را چون
موهبت الاهی میدانست، پس کافی به شناخت) است. "شادمانگی" [happiness] و "آرامش"، که
تنها وعدهی رستگاریِ آدمیزاد امروز است، با آن ایمان چه مغایرت دارد، جز اینکه
همانچهست که گفتم: امیدِ موهوم و شکست مطلق. وعدهایست گنگ و خالیست. اولن که
چون در نسبت تعریف میشود و از دررسیدن به "مطلق" [ناب] درمیماند و بعد
چون هر واقعیت دیگر را در طولِ سویی مینشاند که آن غایت را متضمن باشد، اینطور
قوی و ضعیف، رسیده و نارسیده، شکستخورده و پیروز میسازد و در این جداسازی،
کاهندهست. به علاوه او از میل و خواست چه رهایی دارد، چون به آن چنگ میزند، درد
که آنجاست، "آپانیا" نیست و پس "آتاراکسیا" نارسیدنی،
کامیابی به آن افقِ "نه هرگز" تبعید میشود. واقعیت استعاری این دستوپا
زدن برزخیست نه در فاصلهی گذار و نه در altération تا تباهی، خود همان آلترسیون است.
میپرسی این چه دخل به
گوستاو دورِ که میخواستم برایت بگویم دارد. چون داشتم به نگارهسازیهای او از
"کلاغ" آلن پو نگاه میکردم، به کارهایش از و با "دانته"، از
آنجا لابد به "بلیک" رسیدم،
(هرگز "The
Prophetic Books"
اش را خواندهای؟):
[“Choosing to wonder like a son of Zazel in the rocks.
Why dost thou curse? Is not the curse now come upon thine
head?
Was it not thou enslaved the sons of Zazel? and they have
cursed,
And now thou feel’st it! Dig a grave…”]
فکر کردم چطور است که این
همبستگی تصویرسازی و شعر که اینطور به تراکم در میان رمانتیکها و سمبولیستها رواج
داشت و پس از آن، همین تنیدگی داداییسم و سوررآلیسم را در هنر مدرن ممکن کرد، در
مدرنیسم ادبی و هنری ما هرگز جایی نداشته، اگرچه پیشینهی ناسازواری در صفویه تا
سلجوقیان در نسخههای خطی باقیمانده از نقاشی و مینیاتورنگاری در حاشیهی آنها
هست؟ اما هیچ نگارگر مدرنی برنداشته برای آن همه تابلونوشتهی نیما، نقشی بسازد و
نه برای هیچ کار و اثر و شعر دیگر (یا اگر کرده هم مهجور و ناشناس مانده!). خیلی
زحمت کشیده باشد، طرح مضحکی برای جلد دفتر شعری ساخته. از خودم پرسیدم آیا این
تبادل نمیشده؛ یا چون میل عجیب داریم به کونِ "تعزیه" و شکم
"سقاخانه" بچسبیم، اصلن به همچو کاری همچو فکری نکرده هیچکس؟ شاید هم
چون از بس به "آبستره" مشتاقیم. یعنی از نفهمیده، نفهمیدن استخراج کردن،
که لابد ساده کاریست؛ آن هم با گریز و حذف سادهدلانهی بدیهیترین "فاصلهگذاری"ی
ممکن: به نام خواندن [نامگذاری]، به توهمِ موتسیونِ [جهش] انتلکتوآل به
"بدون عنوان"!
این که میگویم اگرچه
ظاهرن هیچ مرتبط با مطلب اول نیست، اما آنچه در کارِ بلیک و دورِ مرا به یاد آن میاندازد،
خواستِ نمایش آن "آن"های ابسولوت است؛ چون چاره ندارد، به بازآوری و
بازسازی آنچه از آن تصور دارد، امید و آرزو را همبستهی وهم از محال به خیال میآورد
[پیریدیتیرمایند هارمونیای که شلینگ در "سیستم آو ترنسندنتال
ایدآلیسم" میگشاید را من اینطور میفهمم].
فدا
امیر
هفدهم. 30 اوت 2013
پینوشت – میخواستم از
"پیدا شدن" چیزی بگویم. کاغذ مفصل دیگر ناگزیر میشد یا باید جور دیگر
گفت، یا چون به گفتن درنیاید به شکل دیگر رساند. فقط میخواستم بدانی عنوان آن
کاغذ دیگر این بود: "کز دفترِ جنون زدهام انتخابها".
No comments:
Post a Comment