تصدقت گردم
چون خاقانی میخواندم به قصیدهی با این مطلع
رسیدم که "ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا"... قصیدهایست تمام به
بزرگونکو داشت محمد و معراج؛ بسیار یاد "نضر بن حارث" افتادم و "حسان
بن ثابت". این هر دو شاعر معروف بودند در میان عرب پیش از آنکه محمد اسلام آورد؛ یکی از"آن چند تن که ایذای سید بیشتر میکردند" بود به روایت ابن هشام و چون
غزوهی بدر شد او را به اسیری گرفته میبردند، رسول از او چنان کینه داشت که در "صفرا"
(پیش از رسیدن به مدینه) علی را گفت این نضر بن حارث را گردن زند و او نیز همی زد.
و دیگر مسلمان شده بود، به رکاب درآمده که سید در جهتش گفته "حق تعالی به مدد
روحالقدس یاریش رساند تا هروقت رسول را خوش دمد".
پس به این بیت رسیدم : ذاتش مراد عالم و او عالم
کرم/شرعش مدار قبله و او قبلهی ثنا!، خاقانی نهادم، سیرهی ابن هشام برداشتم آنجا
که نوشته : "و هرگاه که سید مجلس ساختی و تبلیغ رسالت کردی و قرآن کلامالله
بر ایشان خواندی، چون وی از این مجلس برخاستی، این نضر بن حارث بیامدی و باز جای
سید نشستی و قصهی رستم و اسفندیار آغاز کردی و حکایت ملوک عجم برگرفتی و بگفتی و
مردم بر سرِ وی گرد میآمدند و آنگاه ایشان را گفتی «نه این سخن که من میگویم
بهتر از آن است که محمد میگوید؟ لاولله و این حکایت خوشتر است از آن که وی میگوید.»"
خواندم و دیگر حسان بن ثابت را جستجو کردم به این رسیدم که : "و صفیه – خواهر
حمزه – در روز خندق بر بامی بود که آن سرای تعلق به حسان بن ثابت میداشت و یکی از
جهودان بنی قُریظه درآمد و گرد آن سرای میگردید و تجسس میکرد. و صفیه آواز داد و
حسان بن ثابت را بخواند و گفت این مرد یهودی گرد سرای تو میگردد و تجسسی میکند،
مگر به جاسوسی آمده است که یهود بنیقریظه میدانند که این ساعت سید و جمله صحابه
به جنگ مشغولند و این ساعت یهودی فرستادهاند تا تفحص کند و لشکر بر سر ما آورد.
ای حسان برو و وی را بکش! و حسان مردی شاعر بود و در قتال دستی نداشت. گفت ای دختر
عبدالمطلب، این نه کارِ من است". و
جای دیگر که گروهی مردم در غیاب محمد بر عایشه حرفها ساخته بودند، و این حسان هم
از گروه همان مردم بود دیدم نوشته "و حسان بن ثابت اگرچه نه از سر اعتقاد میگفت،
اما چنان که عادتِ شعرا باشد در قول وی نیز به موافقِ ایشان [که دروغها میتراشیدند]
بود". و باز ابن هشام روایت دیگر چنین دارد که چون جماعتی از بنی تمیم آمد یکی
بانگ زد "ای محمد، بیرون آی برِ ما!. و سید در اندرون حجره آواز ایشان بشنید
و از آن بی ادبی ایشان برنجید بعد از آن بیرون آمد و پیش ایشان بنشست". گفتند
آمدهاند به جهت مفاخرت کردن با او و به جهت این فخرفروشی بزرگان از مفاخر خویش
همراه آورده بودند، یکی شعری بخواند. حسان در جمع نبود، میان خواندن محمد کس از پی
وی میفرستد. دیگری از بنیتمیم شعر خواندن گرفت، محمد حسان را گفت "برخیز ای
حسان، و این مرد که شاعر ایشان است جواب باز ده! و حسان گفت چون از زبِرقان شعر وی
بشنیدم هم در اثنای آن که وی شعر میخواند، بر وزن و قافیهی شعر وی مجابات شعر با
خود راست بکردم و چون سید به من گفت بر پای خیز، در حال برخاستم و مجابات شعر وی
فرو خواندم. پس چون حسان ابن ثابت از مجابات شعر ایشان فارغ شد، اقرع بن حابس که
از مهتران قوم بنیتمیم بود و با ایشان آمده بود روی در قوم خود آورد و گفت ای قوم
حق تعالی هیچ ازین مرد، یعنی سید، دریغ نداشته است که خطیب وی بلیغتر است از خطیب
ما و شاعر وی فصیحتر است از شاعر ما و مفاخرتی که ایشان گفتند بهتر است از مفاخرت
ما و مناقبی و مآثری که ایشان برشمردند نیکوتر است از مناقب و مآثر ما. اکنون شما
را بهانه نماند، برخیزید و مسلمان شوید".
پس این را هم به آن روایتها بیافزا که "دیگر
سید در نزدیکی مروه بسیار نشستی. و در آن نزدیکی غلامی عجمی نصرانی مینشست و نام
وی جبر بود. قریش گفتند که محمد این سخنها که میگوید از فلان عجمی میآموزد. و
حق تعالی این آیت فروفرستاد از بهر قول ایشان: گفتا ای محمد، ما میدانیم که این
کافران چه میگویند: این قرآن که محمد میخواند از فلان عجمی میآموزد و هیچ عاقل
باور نکند از ایشان. و خود چون تواند بودن که عجمی را فصاحتی به این خوبی باشد تا
سخنی چون قرآن و نظم به این خوبی که عرب عربا از مثل آن عاجز آیند وی از برِ خود
اختراع کند و کسی را درآموزاند؟ هرگز جبرِ عجمی را که الکنالعجم است محمد عربی را
که افصح العرب است قرآن نتواند آموخت".
حالا تو بگو این چه ضرورت داشته این همه خایهمالی
چنین حاکم پرکینه که آنطور شاعر اسیر را کشته و اینطور شاعر دیگر را تا زمانی که
مدح و نکویی او میگفته، برِ او منفعت داشته، در رکاب میداشته در جایی که خود شعر
میگوید که "الشعراء یتبعهم الغاوون"؟؛ در میان شاعران ما که یکی یکی
برداشتهاند هزار هزار بیت نوشتهاند به مدح و ثنای چنین مرد رندی؟ مگر همین محمد
نهمیگفت "الم تر انهم فی کل واد یهیمون، و انهم یقولون ما لایفعلون"؟ این
چه جای اسلام و عرب ستیزی! گندِ ما خیلی پیشتر بالا زده نارسیده به تهاجم عمر و
علی و دیگران. (در "تفسیر نسفی" – این نه آن عزالدین نسفیست، ابوحفض
نجمالدین عمر نامیست قرن پنج و شش میزیسته - این سه آیهی شعرا، 224-226، را
اینطور برگردانده: "و شاعران را به دم روند گمراهان. نمیبینی کهشان در هر
راهی از سخن سرنهاده میروند. و شان میگویند آنچ نمیکنند". سطر بعد از آن
هم بیتناسب نیست. از خیرش میگذرم.)
میخواستم یک چندی کاغذ ننویسم، برِ تو تفاوت که
ندارد، اما این خشم آمد چنین شد. سخن دیگر چه گویم جز که فصیحی هروی گفت
"خونِ شکایتم ز لب زخم چون چکد"!، از بس که ظالمی، "زانجا که تیغِ
او نرسیدهست خون چکد".
فداک
امیر
دوم اوت 2013
پینوشت – نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیـشه زخــم در جـگر بیـسـتون چکـد
با این همه میخندم. یادم از هدایت آمد به مینوی
نوشت "علوی سر پیری عشقبازی میکند که آن سرش ناپیدا. کت ویس و رامین را از
پشت بسته و کمتر دیده میشود. یک ماه قبل پیشنهاد کرد در صورتی که مینوی علاقه به
تحقیق روحیهی ویس و رامین را دارد خوب است مرا به آنجا دعوت بکند تا حالات عشقی
خودم را برایش شرح بدهم. معتقد است از وقتی مشغول به معاشقه شده افکارش به کلی
تغییر کرده. البته این مطلب اهمیت بزرگی دارد. وضعیت بنداز تو از چه قرار است؟
لابد شکمی، آن هم چه شکمی از عزا درآوردی." نامهی مفرحیست، یک جا هم میگوید
"اگر کتابی چیزی چاپ کردی اسم مرا هم آنجا بنویس که در این دنیای دون ترقیات
لازمه را بکنم، عزیزم مرا معروف کن". هاها. سر آخر هم گفته "ای نامه که
میروی به سویش از جانب من ببوس رویش"؛ فکرش را بکن، لاولله اگر من چنین
بگویم.
No comments:
Post a Comment