تصدقت گردم
من
نمیدانستم نفرت و بیزاری شکل ناب هستیست! این را تازه فهمیدم و از فهمیدنِ آن
بسیار مغبون شدم. فکر میکردم یک چیز اکسکلوسیو، احساس منحصر به فرد است. گویا
هرکس آن را دارد. پس بیجهت چه زندگیها که تباه کردهام و چه روشنیها که کور
ساختهام. اما این مرام و معرفتِ من نبوده. ببینی آدم چطور میشود بازتولید هرآنچه
از آن بیزاری کرده، نابوده میخواسته. این فرجامِ تلخ، دوامِ سرگشتگی و حیرانی،
انجامِ هستی آدمیزادیست، که در لکنت و گنگی چشم به راهِ نامده است؟ اما
اگر توی هر آدمی پروازی باشد، به علاوهی این بیقراری، فکر کردم هرکس برای خود
پرندهی مخصوص دارد، همسرشت با او؛ به صرافتِ خواندن بیشتر دربارهی پرندگان
افتادهام. این هم هست که این جنس پرنده، در فارسی کهن زیاد پیدا میشود. اصلن نقش
حیوان در داستان فارسی که بود، حالا کجاست؟ نه اینکه آدم بردارد کلیله و دمنه، مرزباننامه
یا منطقالطیر بنویسد. میگویم چرا آن شکل پرسنیفیکسیون حیوان (که به آن
"جاندارپنداری" یا "حیوانپنداری" میگویند: انیمالیفیکسیون)
به ادبیات بیمزهی کودک تبدیل شده - این هم لابد به گرتهبرداری از انیمیشنها و
ادبیات کودک فرنگی - که برای همان کودک هم خنک است، کشش ندارد؟ اگر میگویی همین
پرنده را نیما آورده، البته درست است، نیما آورده اما آن با اینچه من گفتم تفاوت
میکند. با این همه نزدیکترین به آن سنت دیرین همین کار نیماست که مثلن در شعر
"خروس و بوقلمون"، "شیر" و از همه بیشتر در "مرغ
آمین" به روشنی پیداست. وگرنه آبسسیونِ نیما با مرغ (مرغ غم، مرغ مجسمه، مرغ
شباویز، مرغ آمین) و با پرندگان (قو، خروس ساده، عقاب نیل، کبک، خروس و بوقلمون،
ققنوس، غراب، لاشخورها، هیبره، جغدی پیر، آقاتوکا، مرگ کاکلی) و حضور مستمر آنها
در شعرهای دیگرش (پرنده منزوی، شکستهپر، بوجهل من، روی جدارهای شکسته، در شب
تیره)، علاوه بر این اشارهی من، تاویل دیگر میتواند پیدا کند. همینطور هم
پرداختنش به حشرات، مثل شبپره و پروانه (شعر "نیما") و سوسک (سیولیشه)
و کککی هم گویای همین است که پس از او یکباره دیگر نیست؛ نه در پیشروانِ پیروِ
شعر نیما (اگرچه شاید سپهری جاهایی به استثنا و تقلید کارهایی کرده) و نه سپستر.
تو میگویی اینها بیمزهاند و اَ-لا-مُد نیست. به تخمم عزیزم. مگر مزه را چه کسی
میدهد؟ مُد که همهاش از دنبالِ کونِ دیگری افتادن است! قبلن گفتهام، بشاش توی
امکانِ تبدیل به موج و موومان. ...فانتزی دنیای بیاندازه غریبِ نوازندهایست،
ابزارِ قویست. کافکا از آن متامورفوسیس درمیآورد، بولگاگف ماجرای دیگر و والت
دیسنی شکل محبوب خودش را در آن پیدا میکند. فکرم این بود ما هم میتوانیم تکیهای
پیدا کنیم در همینچه داریم؛ عجایبنامهها هم در این شمار جاگیرند.
باز
اصل ماند؛ سُهره (فنچ طلایی هم میگویند) مرغِ عجیب است. آوازِ خوش دارد و با
قناری جفتش میدهند تا گونهی تلفیقیِ خوشنواتر بگیرند. پر و بال خاکستری، نک
بلند با حاشیهی سرخ اطراف نک به چهره دارد. و چون دانه و تخم گلِ خار (تیستل؛ که گونهای "کنگر"ست) میخورد،
با تاجِ خارِ مسیح تناسب پیدا کرده، نمادِ رنج و مقاومت و استادگی و سرزندگی (چه
خوشآوا و زیباست) شده... از دستهای مسیح کودک در تابلوی مریمِ سهرهی رافائل پر
میگیرد. یادت هست گفته بودم سنگچشم (مرغ قصاب، shrike)
که طعمه را از پا میآویزد، سلاخی کرده، به تناوب از آن کنده میخورد؛ مرا یاد تو
میاندازد و نتوانسته بودم توضیح بدهم چرا؛ این هم همانطور یادِ تو-ام انداخت و
نمیتوانم - نمیخواهم؟ - چطورش را بازگو کرده باشم، مگر باز داستانی بسازم که تو
را در آن حلول دهد...
فدا
امیر
دوازدهم.
12 اوت 2013
پینوشت
– اسم این نامهها را فکر کردم بگذارم "نامهی حرمان". چون هم با
بیچارگی و فلاکت تناسب دارد، هم با نومیدی و فقدان؛ اگرچه "نامه"، هر
نامه، خود فریادِ بینصیبیست، "حرمان" در خود بنهفته میبرد تا مگر
برساند.
No comments:
Post a Comment