تصدقت گردم
دیشب برای هشتمین بار در
این هفتهی اخیر آن فیلم را دیدم. هیچوقت این مرض را نداشتهام فیلمی را مدام
تماشا کنم. این هم از ناچاری شد چون میخواستم حرکات بازیگری را دقیق باشم؛ فکر
کردم چطور میشود اگر همین فیلم را ده یا بیست بار دیگر ببینم؟ حتا صدبار. بخشی ار برنامهی روزانهام باشد،
قهوهام را بخورم. ده تا سیگار صبحانهام را بکشم. نامههایم را بنویسم. به
اشتغالات دیگرم، که بابت آن هیچ کس پولی به آدم نمیدهد، برسم، و غروب، هر غروب
بنشینم تماشای آن، بشود آیین. خندهدار اینکه این شکل احمقانهی تکرار را همه دوست
دارند، اسمش را دین یا عشق میگذارند، بعضیها هم هر دو را دارند! و این تکرار،
بخشی پالایش حالات روحیهی آن آدم است در جهتِ... یادم آمد: تعالی. آیا هرکس اجازه
ندارد در تنهایی خودش، تعالی خودش را ریشخند کند؟ آن وقت به ژست احترامِ دیگری، سر
تکان دهد؟
دیروز برگشتم فیسبوک، بعد از
مدت کوتاهی که آن را بسته بودم، تا دوباره ببینم آیا به چه دلیل ترک کرده بودم. بیش
از دوچند ساعت دوام نیاوردم. آنچه آدم آنجا از خودش نمایش میدهد، با چنان بزرگنمایی،
ابوالهولیست. بهترینِ حرفها، دمِ دستی و بهترینِ قلبها، کینهتوز. دیدم از کون من
به غایتِ هول زیاده خون رفته و میرود، ابول ش مالِ دیگران. "و جز تملق و
چاپلوسی چیز دیگری نبود. و به کلی آن قوهی حساسیه و انتقامی مرا آلوده و توام با
یک خودپسندی کرده بودند. مثل اینکه تمام سلاطین و بزرگان و حکام و اشخاص بزرگ قتل
میکنند، غارت میکنند، زجر میکنند، حبس میکنند، ظلم میکنند، فساد میکنند. نه
اینکه نفهمیده است؛ نه! نه! خوب میفهمند، لیکن عادت کردهاند. مربی حقیقی را که
علم و انسانیت است مثل من بیچاره نداشتهاند و از همین جهت، اغلب مقتول و معزول
گشته، تاریخ را از یادگارهای وحشیگری و خونریزی و طبیعت خود را آراستهاند و یک
اسم خیلی مکروهی از خود باقی و برقرار گذاشتهاند. همینطور که من از دست دادم تمام
سعادت و آن چیزهایی که طبیعت فوقاش را برای من مهیا کرده بود. و قبول کنید مقتول
یا معزول از زندگانی میشدم، بر من گواراتر بود"، این پاره از "خاطرات
تاجالسلطنه" به خاطرم آمد. حالا تو ببین، نمایشِ قدرِ محقر هر آدمیزاد همین
است که میگوید. قتل و زجر کردن کار غریب نیست. خودِ من بارها به آن ارتکاب داشته
و دارم. آیا باید از آن پرهیز کرد؟ پس آیا به چه طریق میتوان پرهیز کرد؟ اگرچه در
واقعیت، کمال انسان، شکنجهگر موحش، محزونِ خیالپروریست.
باور کن این که میگویم نه
برای آراستگی و جلای سخن میگویم؛ نه هیچکدام از نامههای دیگر. سخن با نظامی و
بیهقی و نیما تمام شده، باقی همین زمزمههای درگوشیست. مانند موسیقیِ فضا و موزیکِ
امبینت، از هر عظمت و شکوه خالیست، خلوت و دلدادگی میطلبد. من با تو آن را
پیدا میکنم، اگرچه تو هرگز تعین نداشته باشی.
فدا
امیر
دهم. 8 اوت 2013
پینوشت – "تقریبن
مضحک و خندهدار شده بودم. وقتی که آیینه را به من دادند که خودم را ببینم، از
خودم وحشت کردم. چهرهی به این طبیعی و مطلوبی را با اقسام سرخاب و سفیدابهای
زیاد نقاشی کرده، به کلی از شباهت فارغ نموده بودند [...] با این صورت مضحک، هزار
منقل آتش در جلو که به انواع عطریات و اسپندها برای نظر دود فراوانی راه انداخته
بودند. و مخصوصن باید دو نفر دو بازوی مرا گرفته، من هم چشمها را روی هم گذاشته،
خود را کور مصنوعی درست کرده، بروم. و این مرسوم بود: اگر عروس چشم باز میکرد، بیحیا
و غیرمتمدن بوده است." (خاطرات تاجالسلطنه)
پینوشت دو- بعد از مدتها،
دیشب، الکل زیاد روانِ شریان کردم. حالِ خوشی شد پیک و پیاله شکستن. از صدای افتادن
اولی که شکست، آنقدر خوشم آمد، دوچندتای دیگر برداشتم زمین زدم و شکست، قاهقاه
خنده کردم. آن وقت چهاردست و پا خزیدم و خردهشیشهها را به دقت به نک انگشت
گرفتم. در همان وضعیت چهاردستوپا به دیسوسیتیو فوگ ( dissociative fugueبرگردان مسخرهای دیدهام:
گریز گسسته!) فکر داشتم.
No comments:
Post a Comment