Friday, August 9, 2013

ام نامه / همه گفتند این خیال بدست، قول نابالغان بی‌خردست


تصدقت گردم


تو با من سکوت می‌کنی - حق هم داری. قلبی که ریشخند شد از پی ریشخند کردن، انتقام می‌کشد - من هم خیالات می‌کنم. این هم یادگار مدرسه است. سرم را توی دستم گرفته بودم، آرنج روی میز، نزدیک شدن معلم را ندانستم، گفت حکیمی باز خیال‌پروری؟ سرم را بالا آوردم جوری نگاهش کردم دارد چه می‌گوید، پرسیدم خیال‌پروری یعنی چه. گفت یعنی فکرهای بیهوده مثل شاعرها و مثل توی داستان و بعد خطابه‌ی غرا در مذمت خیال‌پروری گفت که واقعیت و زندگی جز آن است، و آن آدم را بیچاره می‌کند؛ انگار داشت از خودش حرف می‌زد. و راست هم گفته بود. من همانوقت اگر آن حرفها را مثل خیلی حرفهای دیگر شنیده و گوش گرفته بودم، حالا دنیا وجه دیگر می‌داشت که از دنبال ریشخند نروم. حالا آن دختربچه‌ای که همیشه دوست داشتم داشتن، داشتم، مادرش را طلاق داده. نه اینکه چون آدم مزخرف پرتوقع بی مبالات بود؛ از آنها بدتر می‌خواست من آدم بالغ باشم، می‌گفت مفت‌خور بی‌قیدم. من هم منتظر بودم یک الاغِ جان بر کیری پیدا شود، برش دارد ببرد؛ حتمن یک روز پیدا می‌شد و برمی‌داشت می‌برد و دخترم را هم می‌برد و هفته‌ای یک روز می‌توانستم او را ببینم، که همین‌اش خوش بود؛ با پدر نابالغ چه خوشی‌ها می‌کرد. فریاد زدم من اینطور آدم نمی‌شوم، کیر توی آدم بالغ و بلوغ، هر غلطی می‌خواهد بکند. او هم ریشخند کرد. توی فریاد گفتم به تخمم، اصلن همین حالا می‌روم. دیدم کجا دارم بروم، منتظر ماندم او بگوید نه! خودش می‌رود. او هم نگفت. چون سگ توی عزت نفسم ریده بود، دیدم چه ضرورت دارد رفتنِ من، گفتم جایی ندارم بروم، خودش برود خانه‌ی پدرش! لابد دست بچه را گرفت، رفت. لابد من ماندم و خالی و خندان.

آن روز از مدرسه که برگشتم خانه، پدربزرگ مادرم از شمال آمده بود خانه‌ی ما، پیرمرد هفهفوی عجیب بود، لپم را کشید، دستش بوی سیگار داشت، بدم می‌آمد، گفت می‌خواهی چه کاره شوی بابا؟ پیش‌تر همیشه دلم می‌خواست پنیرفروش بشوم. من‌من کردم گفتم شاعر... دست کشید سرم گفت پس خطی بخوانم. من که هیچ شعر بلد نبودم، سرم را انداختم پایین، دوباره بالا آوردم، توی چشمهای سبزش که خاکستری بود، گفتم شاعر شعر می‌سازد آقاجون، باقی ازبرمی‌کنند. گفت پدرسوخته. فرداش از خانه‌مان رفت، توی پیاده‌‍رو موتوری زیرش گرفت، سرش خورد به جدول، درجا مرد.

اینها دیشب یادم آمد. داشتم پیش خودم می‌گفتم لعنت به بلوغ و آدم بالغ؛ دیدم آدمِ بیکار‌ه‌ام، چه کار و بار دارم، هیچی، جز دور افتادن ریشخند کردن، زیادی‌ام؛ شاعر که نشدم، دو خط هم از بر نیستم، خیر سرم کاش رفته بودم دنبال پنیر جای اینکه کاسه‌ی گدایی دست گرفته دوره افتاده یکی پیدا شود خرجی‌ام بدهد "خاطرات پرنس ارفع" بخوانم : "چون مسیو پوسلت کار داشت ساعت یازده‌ونیم ناهار دادند، تا آنوقت زنش از من احوالات تهران می‌پرسید و مخصوصن تعجب می‌کرد که چطور زنها در ایران اعتصاب نمی‌کنند و آزادی نمی‌خواهند و به این زندگی اسارت راضی شده‌اند. من می‌خواستم مدافعه از مملکت بکنم می‌‌گفتم زنهای ایرانی خودشان بالطوع والرغبه زندگی حرم را اختیار کرده‌اند و گفتم من خودم از مادرم و خواهرهایم بارها پرسیدم آیا می‌خواهند چادر و روبند را برداشته بی پرده بیرون بروند، به طوری تماشا می‌کردند نزدیک بود مرا بکشند." و عجزولابه‌‌ی مکتوب میرزا آقاخان کرمانی بخوانم: "در ولایت غریب به هر سختی است می‌گذرانم، دردم بر دل خودم هست. اقلن کسی مرا نمی‌شناسد، غریب‌مرگ هم شدم به تخم آنها" و با این خیالات، لعنت‌گویان به خواب افتادم. نکبت خواب هم ول نمی‌کرد. برادرم بودم آمده بودم دنبالم برم گردانم‌ام طهران. گفتم طهران نه! تهران. در جواب گفتم:
تو بیا، تهرونو طهرون می‌کنیم. دسته‌ی ط از کون ملت می‌کشیم، تو کون ملا می‌کنیم.
کور شوم اگر دروغ بگویم، والله همین را به آواز جای برادرم، که آمده بودم دنبال خودم، گفتم. چون آدمِ خیال‌پرورم این خیالی چه محال نگفتم...


می‌بوسمت،
برادرم هم سلام می‌رساند

امیر
یازدهم. 9 اوت 2013


پی‌نوشت – یک ویدئوپروجکتور قرضی آورده‌ام، حالا می‌خواهم بنشینم برای بار هزارم آن فیلم را ببینم. گمان خوش دارم این بار پایان دیگر پیدا می‌کند.


No comments: