تصدقت گردم
این میشود آدمیزاد بخواهد خواب کسی را ببیند و
بتواند؟ که پیش از به خواب رفتن، آنقدر اصرار به دیدن او را ذکر بگیرد که بیاید و
ببیند؟ من این ذکر را حالا میگیرم و میشود. نوجوان که بودم میگرفتم و نمیشد.
دلم میخواست خوابِ معصوم چهاردهم را دیده باشم و یک بار هم که دیده بودم، آنقدر
ترسناک بود، این بود که توی کوچه فوتبال میکردیم با جمجمهی آدم و استخوانِ آدم،
ده یازده سال که بیشتر نداشتم، دیدم او میآمد، اتفاقن با اسب هم میآمد، اتفاقن
با همان رنگ سبز سیدی هم میآمد و با شمشیر، خیلی ترسیدم. این ترس که میگویم همین
حالا یادم میآید هم همانقدر ترسناک میآید، مو به تنم راست شده، مینویسم. و آخر
چه مرض بود دوباره میخواستم همان ترس را ببینم و هر شب، خیلی شبها، دعا و فکرِ او
داشتم که بیاید؛ نمیآمد و نیامد. هرچه فکر میکنم به خاطر آن معلم قرمساق بود توی
مدرسهای که میرفتم که میگفت اینطور و آنطور، آن آموزش شهیدپرور که قربانی میخواست
آدم را به چه چیز، در خدمت چه بود؟ اگر امروز دستم به هر کدام آن مادرقحبهها
برسد، سیلی بنوازم توی گوش تکتکشان، چون کفایت نمیکند از خیرش میگذرم. اینچه
مرا به آن تبعید کردهاند، پر از این همه سرزنش و نفرت، فقط من که نیستم. امروز و
روزها و سالها از مدامِ فکرهایم یکی این که چطور از دارالفنون به مدرسه عالی مطهری
رسیدن شد و از فیروز بهرام به علوی و از البرز به علامه حلی و از هدف به فرزانگان
و روشنگر و ده تا کوفت و زهرمار دیگر!؟ امروز با این همه مدرسههای خصوصی و عمومی
اسلامی که شبکهی گسترده دارند و مثل ویروس تکثیر میشوند، یک و دو و سه و شعبههای
توی شهرستان پیدا کردهاند، چه کار میشود و باید کرد؟ - حالا نه اینکه مساله تنها
آن قید "اسلامی"ش باشد، اگرچه حادترش میکند - چه موجودات تخیلی، بدتر
از من در این آزمایشگاههای انسانی پرورده میشود و چه کسی به آن موجودات اصلن فکر
دارد؟ من غلط کرده باشم به تربیت آدمی یا به صلاح یک آدمیزادِ دیگر، به خودم اجازه
داده باشم فکری را پروردن، چه رسد به تصمیمگزاری (تصمیم: "گزیدن کسی را و
دندان فرو بردن در آن؛ درگذشتن شمشیر از استخوان و آهن و جز آن از آنچه بر وی آید
یا رسیدن پیوندها را و بریدن" – گزارش دهخدا). موضوع این نیست، اگرچه از طرف
دیگر دقیق-ن همین است. همین است که با افتخار میگویم گه خوردهام که معلم باشم. این
کجا مایهی افتخار است معلمی.اوتوریته و کنترل و نظارت، تبعیض و تشویق و نظم دادن
و تثبیت کردن آنچه خود آدم هیچ باور به آن ندارد توی هر دیگری، دیوثیست؛ چه جای
فخر! آیا کاربست نظریهها و روشهای تازهی آموزش چارهی کار میشود؟ آیا باید
مدرسههای خانگی و زیرزمینی ساخت؟ به برانداختن نظام موجود، مدرسهزدایی را، زدایش
هر کانون آموزش کلاسیک را خواست تا درانداختن سازوکاری دیگر؟ این که میگویم یعنی
ببین که چقدر فکرم را میخورد و مشغول کرده؛ نه اینکه بخواهم از توی تنبانم نسخه
بیاورم. حالا تو بگو هرطور این را فکر کردن، همان میشود. اینطور نیست. اگرچه نفوذ
به نظام آموزش پایه در آن مملکت غیرممکن است؛ چون اینطور است، نشستن و تماشا کردن؟
من نه میگویم فاک د اسکول، فاک د آکادمی. فاک به تنهایی چارهی کار نیست. اگرچه
میل و خواست عالی و غایی من دستراکتیو است، اما این ویرانی، دوباره ساختن میخواهد
تا دوباره ویرانی و دوباره ساختن و این توالی، وابستهی زمان نیست؛ در هم و به هم
تنیده، "آن"یست. همین هم اگر تبدیل به الگو شد، بشاش توش.
ابد-ن ماجرا این نبود. میخواستم توی خوابم
بیایی، یاد این افتادم. خوبیاش این شد که آمدی دیدمات. این دیدن هزار بهتر از
دیدن است، مدام اگر در خواب بشود، آن اضطراب و نگرانی را ندارد. البته در اینچه میگویم
دروغیست، همانقدر اضطراب و تشویش آنجا هم میشود؛ هه: آنجا! ولی خوبیاش این هست که بیزاری نیست. به علاوه چون من آدم
هپروتی هستم، به ایدههایم وفادار میمانم؛ از طرفی با پشتکار فراوان همان را
مسخره میکنم و میخندم. فکرهای تو اهمیتی ندارد، فاک یو به مراتب صادقانهتر است.
آرام باش. از این من هم سرانجام تمرد کرده، گردن میکشم.
بچهها سلام میرسانند، بوسه میفرستند
امیر
نهم. 4 اوت 2013
پینوشت – "... در همین اثنا وزیر معارف
وقت که ظاهرن آقای حکیمی [ابراهیم حکیمی، معروف به حکیمالملک] با مرحوم محتشمالسلطنه بوده وارد میشود و به رییسالوزرا
میگوید «چهار ماه است معلمین دارالفنون و سایر اعضای معارف حقوق نگرفتهاند.»
عینالدوله آنچه را برای اقتدارالدوله گفته بود
تکرار میکند و با کمال اوقات تلخی فریاد میزند: «در این صورت معلمین سنگ بخورند،
آجر بخورند! به من چه که نان ندارند بخورند.»
وزیر معارف ازین صحبتهای رییسالوزرا تدبیری به
خاطرش میرسد. نزد "هسنس" بلژیکی خزانهدار وقت میرود و میگوید «رییسالوزرا
فرمودند از آن آجرها و گچها و آهکها که بابت مالیات از کورهپزها گرفتهاید
مقداری بابت حقوق معارف بدهید». هسنس هم این حرف را میپذیرد و بعد از چهارماه
مقداری آجر و آهک و گچ بابت حقوق میان اعضای معارف تقسیم میکنند." (از مقاله
"از دالان دارالفنون تا باغ مسعودیه"، اطلاعات ماهانه – متاسفانه فقط
بریدههای مقاله را دیدهام که اطلاعات دقیق از تاریخ نشر و نام نویسنده ندارد! -
)
پینوشت دو – آرش برِ من منت گذاشت این یادداشت
را به پیشگفتار "آن مجموعه" نوشت. هنوز نمیدانم برای آن کتاب چه فکری
بکنم. میخواستم در "کتابخانه دو-ال" منتشرش کنم دو ماه پیش از این،
فکر کردم به وقت بهتر بگذارم، به علاوه معلومی به معلومات دیگر افزودن چه توفیر
دارد. حالا میبینم وقت از همین وقت بهتر نمیشود؛ اگرچه این هم مانند آنهای دیگر
لای خروارها خزعبلات مفقود بماند. همین حالا میروم این سطر بیدل را بکگراند دسکتاپ
میگذارم: باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت، بر ما همین پیام تسلی رساندهاند.
No comments:
Post a Comment