تصدقت گردم
دیدم به یکی دو کلمه و چند هجا و هوا و علامت
اختصاری و شکلکهای زبان انترنت جویای احوالم بودی. فکر کردم لابد خیلی نگفتهها
پیش و پشت این شکلکها و کلهها و اداهای زرد و سرخ و صورتی و آبی و سبز هست؛ دلم
نیامد پاسخ مختصر بنویسم.
آدم یک فیگوری میگیرد و آنقدر آن فیگور را
گسترش میدهد، خودش هم باور میکند، این را یک نفر ممکن است بگوید ماسک و نقاب.
هرچه هست – اسمش را گذاشته باشند - ، هست؛ مساله اینجاست که زیر آن حقیقتن چیزی
هست؟ یعنی اگر پذیرفته باشد آن نقاب را، پشت آن نقاب لابد چهرهای واقعیست؛ اما
اغلب چیزی نیست، همان رویهایست که اگر کنار برود یکیست مثل هر کس دیگر با
بدخبتیهای روزمره و دلخوشیهای روزمره و دنیای کوچک به گسترهی فکرهای کوچکش. او
البته میکوشد خود را تسری داده، دریافت و اندریافتش از حواس خود را با حواس
دیگران تطبیق میدهد، چیزهایی حذف و اضافه میکند، استقرا میکند؛ خود را جهان میداند،
جهان میشود. این هم واقعیست و هرکس اینطور خودش را تثبیت کرده، دیگرهایش را -
اگر باشند - سرکوب و پنهان میسازد. این اگر یک وقتی بیرون بریزد، مواجهه با آنها
کابوسیست. لابلای اینها، فکر کردم هرکس با تصویر کار دارد از پسِ شناخت و
بازشناخت این "او"ها مگر بر آید؛ آنوقت چطور به "خودش" فکر
کند؟ دیگر چطور بتواند "خود" یکانی را بازشناسی کند در میان آن همه
ناسازوار "او"ها و معلق نزند میان این همه؟ آنکه با تصویر سروکار دارد
اعم از در هنر و ادبیات، هرکسیست که "دیگری" میآفریند، از آنِ خود میکند
و در بازسپاری تکههای پراکنده از اندریافتش با "او" همدست و انباز شده،
انعکاس میبخشد، و در این رسِش، عمومیت میبخشد. این تهدید جدی و ترسناک است برای
او تا به زودی مرز خیال و واقع را از هم بازنشناسد و پس، با مخدوش شدن حافظه، "خود"
را به جا نیاورد. لابد بخشی جان کندن پروست بر سر آن رمان، همین تلاش بیوقفه برای
بازشناسی "خود" بود. اما این هم هست که آن همه "در جستجوی زمان از
دست رفته"، حتمن در زمانی پسینی، نسبت به زمانی واقعی، نوشته نشده؛ چون او زمان
را بازسازی نکرده، میسازد و "خود" را در میانه. این حافظه، اگرچه حتا جعلی
باشد، از اضطراب آبسِسیف او میکاهد، "پروا" را بر چیزی متمرکز میکند
که دیگر برای او اصالت پیدا کرده، قابل ردیابی شده، بازخوانیاش [بازآوری] ممکن میشود؛
بگویی آن چه چیزیست؟ دستاویزی برای پیدا کردن یقینی تسلیبخش. یعنی جا به جا
بازآوری دکارت، لاس زدن با بارکلی و خوشنشینی با هیوم!
البته این حرفها بزرگتر از دهان من است. حوصلهی بیشتر هم ندارم، بعید میدانم تو هم حوصلهی خواندن بیشتر از همین اشارهها داشته باشی (اگر اصلن به ریشخند نگیری). فقط
چون پرسیده بودی، خواستم شمهای احوالم را گزارش کرده باشم:
خوبم. این هم هست که اگرچه خوک را ببرند در
اسطبل پهلوی اسب ببندند، از خوک بودنش کاسته نمیشود؛ اسطبل را به زودی تبدیل به
خوکدانی میکند. بنابراین زیاد به تهران فکر نمیکنم... هاه: هرکدام ما تهران
خودمان را به دوش میکشیم! هرجا برویم اتاقی از دود و کثافت و سوغات دیگر میسازیم
و به تصویر دوری در گذشته خیره میشویم، که با آن بخشی از خود را بازیافته، یاد
آوریم؛ آنوقت، هنگامهی شلپ شلپِ خودارضاییست. پس گاهِ نفرت و انزجار فرامیرسد
(آیا این انزجار خیلی مردانه نیست؟). آدمهای رقتبار، زندگی فلاکتبار و مردمانی
همه گرگ و نامتمدن جای آن تصویر پیشین را گرفته؛ در بهترین حال ترحم و دلسوزی میآید؛
البته معلوم نیست بینوایی کدامیک بیشتر است: آنکه دل میسوزاند یا آنچه برایش دل
میسوزاند.
از جای من بچهها را ببوس
فدا
امیر
شانزدهم. 26 اوت 2013
پینوشت – امروز داشتم نقاشیهای گوستاو دورِ [Gustave Doré] را
از نظر میگذراندم، یک چیزی به خاطرم آمد؛ یادم باشد بعدن برایت بگویم.
No comments:
Post a Comment