Tuesday, October 26, 2004

قلب قاف: قل الم اقل لکم... قاف؟
قوم قواده: قاف قديم، قاف قیء، قاف قصران، قاف قساوت، قاف قيام: قهقاه قحبه، قایم به قعود، قاعد به قرب!

قاف قمار ... قمار با قاف

Saturday, October 23, 2004

- پس چگونه انسان مي تواند تو را تجربه کند؟
- نمي تواند! شخص تو را تجربه نمي کند.
- پس انسان از تو چه مي داند؟
- فقط همه چيز! زيرا ديگر انسان به جزییات نمي پردازد.

من و تو - مارتين بوبر


وقتی سگی کنار درختی
باران گرفت
شعله می کشید من از آقا! این جای این همه خالی برای کیست؟ پرسیدن، دست کشیدم به روی خیسی موها پنجره و بعد برق رفت
یک باره سرد شد دستم که خورد برای این همه آتش دلم می سوزد:
- نکند عصبهایتان را کشیده اید؟
کنار می زنم
فراموش نکرده ام
یکجا لای این درزها دراز کشیدی
این را نمی دانی که آتش گرفته ای می سوزد وقتی کنار سگی درخت
و از پنجره بالا می آورد روی این همه خالی
ان روز هم که از صدای باد می گذشت
دستش را آویزان کرده بودند باران گرفت، شد که چشمهایشان را قفل کردند و آتش گرفت
می سوزد
و من توی سرخی زیر آن همه فشار کف دستها دنبال جفت سیاه خیس همیشه توی آتش گرفته، می سوزد
از تمام بچه گیهایم تا حالای سوختن گشتم و جز دروغ هام، چیزی پیدا نمی کنم که هیچ،
چیزی پیدا نمی کنم ( حتي مي تواني اين جا نقطه بخواني)