Wednesday, September 29, 2010

خاطرات تبعید / سوم




سوم. میان‌بند/ بیمارِ وهم
به بنیامین.ح و مانی.ح


بیماری: قفس دارد آدمی که صدا در او تکرارِ گذشته‌ست.

2.
و حانا دستش را توی پیراهنم فرو می‌کند. صورتش را نمی‌بینم، بعد که از میان درختها و بعد که از روی پله‌های سنگی‌ی عجیب بلند و بعد که از برف رد شدم، بعد که از آب جنازه گرفتم، بعد بود که توی تریلری حبسمان کرده بودند، توی اتاقکی. دو تا بچه بودند و یک پیرزن بود و دو تا پیرمرد و حانا بود، که بوی لاشه می‌آمد و همه‌اش گرسنه بودیم و من آنها را نمی‌شناختم و زبانشان را نمی‌شناختم و با هم حرف نمی‌زدیم، دست حانا روی سینه‌ام بود، توی پیرهنم، دستش گرم بود و من گرما را پس زدم، دستش را پس زدم، آنوقت آنها داشتند می‌آمدند و من از مرز تازه گذشته بودم از یک راه عجیب سنگی که پله بود و از یک راه  درختی که تویش مه تنه‌های محو درخت و ترس از تنه‌های درخت بود و بعد از برف. به دریاچه که رسیدم دست کردم توی آب، تشنه‌ام بود، تنها بودم، توی تریلر حانا بود، حانا بعد بود، بعد فکر کردم او کیست؟ صورتش را ندیدم. آنوقت چشم جنازه‌ای از توی آب، سرم را توی آب که کرده بودم، صورتم را که توی آب کرده بودم، تشنه بودم، از آن راه عجیب که آمده بودم، آب که توی دهانم رفت، چشمم رفت توی چشم جنازه‌ای که دختری بود و آن طرف‌تر زنی بود و آن طرف‌تر پسری بود و آن طرف کودکی بود و آن طرف مردی و آن طرف‌تر همین‌طور، دو تا جنازه‌ی زن بود و چهارتای دیگر و هشت تای دیگر و همینطور کف آن آب جنازه روی جنازه، بالا آوردم توی آب، بعدش توی تریلر دست حانا بود که دست یکی از همان زنها بود که آن زیر بود که صورتش را ندیدم ولی گرم بود، پس زدم و گفتم دارد می‌میرد و داشت چیزی را می‌کند. آنها آنجا بودند و من نمی‌دیدم‌شان. 

با درد توی پشتش، توی قفسِ سینه‌اش، توی ستون فقراتش، با عرق برخاست. سه ‌بار او را دیده بود. یک‌بار در کافه‌ای توی تهران، بار دیگر توی خیابان بود، خیابان خیس بود، باران آمده بود، لباس سیاه تنش بود، موهای بلند حنایی‌ی لـَخت، صورتش فرق داشت، بلند نبود، تهران نبود. گفته بود اسمت چیست؟ انگار می‌دانست. توی کافه روبرویش نشست و آخرین بار بود، آن‌وقت موهایش سیاه بود، مشکی بود، ترد بود. اسمت چیست؟ پیش رفت، وَ نپرسید.

ناصو خانه نیست. توی حرفش دروغ نیست. راه نیست. برادرش گفته توی کوه می‌ماند، پیش گوسفندها و بزها. شاید رفته و تو را نبرده. دلت برایش تنگ شده. باورش کردی و احساس تنهایی نداری. نیست و با او حرف می‌زنی. با اسب رفته. چرا تو را نبرد. مزرعه و باغ را دوست دارد. آنجا را دوست دارد. حرف زدن با تو را دوست دارد. برگشتن را دوست دارد. آنجا ماندن را نه. مغازه بگیرد توی شهر و بار بیاورد، همان‌جا بفروشد را. خانه‌ای توی شهر، زن بگیرد، ده سال دیگر و با این‌که خطر مرگ دارد را. بی‌خوابی به سرت زد. توی تاریک غلت زدی. پایت را خاراندی. باد سختی بود دیشب. صدای برگ‌ها و درخت. صدای پارسِ سگی از دور. و دویدن سگِ خانه. دو تا سگ. یکی کرم و دیگری دنبالش دوید. سفید. همه‌شان نرینه، اسبها و سگ‌ها و گاوها. و پارس کردنِ سگِ خانه. بعد سگ‌ِ خانه‌های دیگر، دویدن‌شان، پارس کردن‌شان، و آبادی‌های دیگر. سمفونی‌ی بلند پارس‌ها، پاها، سگ‌ها، و بادِ تند و تاریکی و شاخه‌ها و سایه‌هایشان روی دیوار. آن‌وقت آن حشره‌ی سیاه؛ پایت را خاراندی. قبلن رختخواب را آوردی، پهن کردی. هنوز روشن بود. توی تاریکی به صدای نفس‌های توی اتاق دیگر گوش دادی. صدای سگ نمی‌گذاشت، باد نمی‌گذاشت.

گفتم صدای مرا نمی‌شناسد، حرف زدنم را نمی‎فهمد. از پله‌های بلندِ تمامی نداشت بالا می‌روم، گاهی پشت من است، دستش توی سینه‌ام، گاهی صدایش می‌کنم، تند می‌رود، نمی‌شنود. ترس دارم بیفند. زیرِ پایمان خالی‌ست. هیچی نیست. آن‌طرف سیاه است. چیزی نمی‌بینم. دستش را می‌گیرم. می‌دوم به او برسم. نمی‌رسم. دستش را بگیرم. نمی‌رسد بگیرم. بگیرد. او را می‌دیدم. سینه‌‌ام سرد بود. موهایش را کند. چنگ زد. درد داشتم. صدایم در نیامد. مردها و زن مدام حرف می‌زدند و من می‌ترسیدم. لرزم گرفته بود. انگار نزدیک آتن بودیم و به معبدی می‌رسیدیم. اسمش را به خاطر می‌آورم. پیرمردها را، زن سالخورده را. پایم را جای محکم می‌گذاشتم. لیز بود و خیس بود. یکباره خیس بود، اول نبود. بعد از دروازه‌ای گذشتم، دروازه‌ای طاقی‌شکل که به اندازه‌ی عبور آدمی بود. هنوز بالاتر بود. به آنجا نمی‌رسم. به دریاچه که رسیدم، فهمیدم. می‌خواست چیزی را بکـند. نمی‌توانستم. هراس داشتم. صدا نداشتم. مخفی شده بودم.

به خاطر نمی‌آورد. شاید توی خیابان دیده بودش، توی تهران، وسط بلواری از این‌سو، آن‌سویش می‌رفت. روی جدول، میان درختچه‌های بی‌رونق. شاید گریه می‌کرد. شاید به او نگاه می‌کرد. او برجا مانده بود و آن زن را می‌شناخت. به یاد می‌آورد. فراموش می‌کرد. بعد از سالی که پیش‌اش نشسته بود و بعد رفته بود آن وسط، وسطِ بلوار. شاید آن‌جای دیگر بود، سرش را انداخت پایین و بی‌آن‌که به روی خودش بیاورد، از کنارش گذشت و با سیم گوشی‌ی تلفنش بازی کرد. لباس بلند سیاهش، اندام بلند آشنایش، آن‌طور که قدم برمی‌داشت. و توی آن خانه گم می‌شد. شاید. نمی‌دانست. از کنار دیوار نیمه ریخته‌ی خانه‌ای که کهنه بود، صد ساله بود، شاید. هر روز راهش را از کنار آن خانه می‌گرفت. می‌ایستاد و می‌خواست از پنجره‌های شکسته، توی اتاق را ببیند. سقف سفالی‌ی ویران را می‌دید و منتظر بود روزی کسی از آن‌جا بیاید، از خانه‌ی چوبی‌ی متروک و از او بپرسد. زنِ سیاه‌پوشیده آن‌جا بود. توی یک اتاقِ پنهان. شاید. زیرِ شیروانی. شاید. با موهای حنایی، با موهای سیاه. جلوتر دور زد، میدان بود، برگشت، ترسیده بود که لیز بخورد زن، گیج بخورد، خیابان را نبیند، زمین بخورد، برگشت. او از جدول پایین آمده، عرض خیابان را پیموده؛  حواسش به او که می‌گذشت و نگاهش می‌کرد، نبود. صورتش را پاک می‌کرد، توی پیاده‌رو، گریه را و ریمل ریخته را. فراموشی و آرایشش را سر می‌گرفت. سرش را تکان می‌داد، موهایش در باد و پا در خانه‌ی چوبی می‌گذاشت.

آنجا جغرافیا تمام بود و ساعت ادامه داشت. تو هم‌چنان با اعصاب بریده و هیستیریک پا بر زمین می‌کوبیدی. حشره‌ی سیاه کوچک از زیرِ پاشنه‌ات، زیر گلیم، می‌گریخت. کاش بمیرد، له‌اش کنی، فرار می‌کرد وُ جاندار وُ فرز بود. کوچک‌تر و قشنگ‌تر از سوسک، سیاه‌تر، با رگه‌های نقره‌ای. پسرک آن گوشه ایستاده بود وُ نگاهت می‌کرد، نفهمیده بودی. تحیر داشت و لبخند. ندیده بودی. پشت زانویت را ‌خاراندی. به خودت می‌آمدی. پایت درد داشت؛ کف پایت، پاشنه‌ات. پرسیدی چند ساله‌ است و او دوازده سال دارد. اسمش را پرسیدی. نبود. برگشت. پودر سفید آورد، سمِ سفید، هر گوشه‌ی اتاق و زیر گلیم. سیه‌چرده بود. توی چشم‌هایش، توی تهِ چشم‌هایش، خنده بود. کودک نبود. ناصو کجاست؟ در آغوشش گرفتی و التماس چشم‌های آرام درشتش را بوسیدی. به چانه‌ات زل زده بود و می‌خواست بمانی. قانع بودی، چاره نبود. به او گفته بودی. گفته بودی "اسمت چیست"؟ آن‌وقت از صدای سگ‌ ترسیدی. از صدای باد. از صدای درخت. تمامِ راه تا آن جایِ جدایی توی بغلت نشسته بود وَ نگاهت می‌کرد وَ تو سرت را بالا گرفته بودی که چشم‌هایش را نبینی، که می‌دیدی. دلت می‌خواست صورتش را وُ پیشانی‌ی بلندش را وُ چشمهایش را وُ گونه‌هایش را وُ دهانش را، پسرت را، برادرت را... به پسرک نگاه کردی و او را به یاد آوردی، گفتی چاره نیست و چهار زاویه‌ی اتاق را سم پاشید، پودرِ سفید.

3.
بیمار: کلمات به مغزم روان می‌شوند. پوست جمجمه‌ام کش می‌آید. نبض در شقیقه‌ام رگ می‌کند. آدمهای درگذشته‌ی این سرزمین، با لباسها و آیین‌شان، سایه‌های‌اند به دنبال من، و نه! من از پی‌شان چشم‌چرانم.
من،
می‌خواهم خونِ درگذشته‌یِ سلوک داشته در این خیابانهای رطوبت را؛
من،
می‌خواهم خونِ دلمه شده بر سنگفرشِ چربِ این خیابان‌هایِ رو به دریا را؛
من،
می‌خواهم نفسِ درگذشته‌یِ محبوس در صدایِ مانده در سنگ و آجر و چوب؛
من
چه نازک،
چه می‌شکنم در خیال قایقی پارویی که در موج می‌شکند و دریا، مدفن آرزوهای رسیدن.

4.
توی اتاقی بودم که اتاق نبود. توی تختی که تخت نبود. توی پناهگاه که پناهگاه نبود، زیر زمین نبود، بیرون صدا می‌آمد. دو تا پسربچه آنجا بودند، سفت هم را بغل کرده. دو تا پیرمرد آنجا بودند. یک پیرزن آنجا بود. توی تخت‌های دیگر. تخت نبود. اتاقکی بود که پناه گرفته بودم. یکباره دستی از بالای سرم می‌آید و صدایی از بالای سرم می‌آید و من مقاومت ندارم و او پنجه داشت. بیرون دو تا سرباز با تفنگ‌هایشان، تفنگ‌های‌شان سرنیزه داشت. سربازهای کلاه بر سر. نوک فلز سردِ سر تفنگ را در آب فرو می‌کردند. چشمم توی آب به چشم‌های زنی مرده وصل شد. زن دستش را توی پیراهنم فرو کرد. سینه‌ام داغ شد. فلزِ سرد توی چشمِ زنِ کفِ آب رفت. چشمِ وغ زده ترکید. بالا آوردم روی دستش، توی سینه‌ام. بوی مرده توی آب. تشنه‌ام بود. اتاق نبود. آب بود. توی آب بود. توی یک واگنِ جامانده بودم. از تخت طبقه‌ی بالا دست آمد. دست را شناختم. اسمش، اسمش یادم بود. اما او گذشت، با موی حناش، سرش را بالا آورد و دمی در او نگریست که او را ندید. او برگشت و به سیاهی‌ی تنش نگاه کرد. موهایش را به جای آورد که زمانی دیگر سیاه بود. آنجا نبود. دستش را که زمانی دیگر توی سینه‌اش بود. آنجا نبود. توی آن خانه دیوارهای طبله کرده بود وَ نورِ مایل بود وَ بوی نایِ مانده بود وَ علف‌های از درزها بیرون زده بود و هوا نداشت، آنجا نبود. خواست صدایش کند، گوش کرد، صدا نداشت. باز نفسش را حبس کرد، توی آب بود، لبهاش را باز کرد وُ آب وُ بوی لاشه توی حلقش را سوزاند، صدا نداشت. دست را از مچ گرفتم که پس بزنم، دست نرم بود وُ گرم بود وُ بیرون سرباز وُ سرنیزه. ترس داشت که جیغ بزند زن. پسرهای به هم چسبیده را نگاه کرد، یکی سیاه بود و دیگری نبود. پیرزن با پیرمردها داد می‌زد. ‌ترسیدم که آنها بیایند تو وقتی خواستم به آنها بگویم حرف نزنند. صدا نداشت. به روی خودش نیاورد که او را دیده. آن‌وقت هی خواست باز ببیندش. او نرفت. بهانه‌ای بود. نگفتم تو بیا. نگفت می‌آیم. بهانه بود. توی زیرشیروانی بود با سقف اریب و یک پنجره، توی آب. سربازها از روی سقف می‌گذشتند و چکمه از روی پنجره، صورت جسد روی پنجره، صورت زن. حانا به سینه‌اش چنگ زد و او درد داشت و به پسرها نگریست. همه را می‌شناخت، پیرمردها را، دو تا کودک، زن را... پیرِ زن.
به خاطر نیشِ سیاه گیج شدی. سرت می‌چرخید و پسرک نگاهت می‌کرد. خواستی بیفتی، پلک‌هات سنگین باشد، نباشی. برگشتم گفتم اسمت چیست؟ گفتم اینطور نگاهم نکن. رمق از پایم رفته بود و شکمم سفت می‌شد، پشتِ آن کوه راهی‌ست. گفت ناصوست. ناصو بزرگ بود. هشت سالِ دیگر بود. و تو هشت سال آنجا مانده‌ای. بعد که بزرگ شود تو را ببرد. به برادرت گفتی من می‌روم و برای تو خانه می‌سازم. حالا برادرت چند ساله بود؟ از پسرک پرسیدی ناصو کی بیاید. پسرک که ناصو بود. قبل بود. دست را که از سینه‌ات می‌کندی، پوست کنده می‌شد، وَر می‌آمد، ورقی پوست با موهای سینه‌ات رویش. آن‌وقت اسمش را به یاد آوردی وقتی گفتی حانا. سرنیزه که از شیشه بگذرد، آب بیاید تو، راه فرار نیست. خفه شوید. آن‌وقت سرت را توی آب کردی و از شیشه گذشت... چشم‌ متورم می‌ترکد در پیش صورت تو. توی اتاقِ زیر شیروانی را می‌بینی، زنِ سیاه‌پوشیده آن‌جا نیست. کف ندارد آن‌جا، خانه‌ طبقه ندارد، بالا آوردی زیر پوستت، پیراهن نبود.

5.
بیماری: به دریا وُ نسیمِ دریا وُ بویِ دریا وُ دور شدن کشتی‌ها وُ لبخندِ موج وُ مرغِ دریا که می پرد وُ مرغِ دریا که فرود می‌آید وُ مرغِ دریا که آوازِ خودش را دارد وُ در آوازش خواستی هست وُ ناله‌هایی... به مرغِ دریا که خانه‌اش کجاست؟

6.
آن‌وقت زنی بلوند توی آغوشم بود که نمی‌شناختم، ارضا شدن، به یاد آوردم یکتالباسم و بر‌خاستم. شقیقه‌ام نبض می‌زد و اتاق را به جا نمی‌آورد. صدای اذان بود. ظهر بود. آفتاب نیمِ صورتم را داغ کرده بود. از پنجره صدای گوسفند و هی‌هی ناصوی از پی، لبخند می‌زنم، دست تکان می‌دهم و او مرا نمی‌بیند. تنم عرق کرده و چسبناک بود، بو کشیدم و بوی تنم را یک نفس فرو دادم. روی سینه‌ام می‌سوخت. حشره‌ی سیاهِ مرده گوشه‌ای افتاده بود و پایم می‌خارید. پشت ناصو گندم، زرد و بی‌نهایت تا افق می‌رفت. کنار پنجره می‌نشینم، دردی توی قفسِ سینه‌ام می‌پیچد، شقیقه‌ام را می‌مالم و در حیاط سگها دندان به گردن هم می‌کشند و از هم بالا می‌روند، زن‌های خانه با هم حرف می‌زنند. شاید امشب راه باشد. از اتاق خسته‌ام...
      
7.
بیمار: شهرهای جهان که از مرده پرم می‌کنند،
شهرهای جهان که از توی خاکستر و خون برمی‌خیزند،
شهرهایِ خانه‌هایِ مردم، مردم‌ِ هرجای غریبه که برایشان لبخند داری،
شهرهای جهان از ویرانی می‌گریزند،
تو!
تنها می‌مانی.        


29 سپتامبر 2010
از "خاطرات تبعید"


پی‌نوشت –
لیسی به زخم دارد و
چشمی به خشم به خنجر،
               سرنوشت ما.

از "سرودهای آبی" - فرامرز سلیمانی
تابستان 1360


Friday, September 24, 2010

نامه‌های غربت / 6

به مانی


تا نگاه کنم و بمیرم
هزار تارِ حنجره‌ام می‌لرزد
هزار تارِ حنجره‌ام
صدای نامِ تو را می‌خواند
صدای شقیقه‌ی شب‌بو.

از دفتر "رایا"، شعر "از آسمان"
محمدرضا فشاهی


عزیز دلم

وقتی چشم‌هایم را بر هم می‌گذارم، هر شب، قلبی در مچ دست راستم می‌پرد ازجا و دست بی‌تعلق به من، از جای خودش رفته، دیگری‌ست. زنِ توی عکس از تاریکی‌ی چشم برهم نهادن می‌آید، با چشم‌های گرگش، پنجه بر گلوی دخترک می‌فشارد؛ به تو گفتم او و آن دختر یکی‌ست و باز دستم با تپشی جدا از من قصد گریز کرد. زن جادوست، دختر اما با چشمهای برهنه، گرسنه و درد، به انتظاری دوخته.

بعد
چه کسی جسد را سلاخی می‌کند؟

بعد
دارد غروب می‌شود. طرح دو پیکر روی ماسه نشسته، از چشمهای افق پیداست. دریا مژگان بلندش را به ساحل می‌رساند. دورتر، در ایوانِ کافه‌ی تاریک، چراغی زنبوری روشن می‌شود و دور میز چهارگوش، چهار کودک. پیکری برمی‌خیزد، به سمت آب می‌رود، کفی برمی‌دارد، توی مشتش مژه‌های دریا، توی مشتش زلال، توی مشتش برقِ ماسه.
از روی پل ورسک که می‌گذرم، همیشه پیکری در آب می‌افتم.
و درخت، بوی پوسیده‌ی درخت از تنه‌ی افتاده بر ساحل. چهار کودک. صدای خنده.
دارد غروب می‌شود و پوستِ پیکر دانه‌دانه می‌شود. جعد دارد پوست پیکر. با هر تمنا، غروب که پایین‌تر می‌رود، دهانی شورتر، زبانی شورتر. چهار کودک، پرواز مچاله‌ی کاغذها را در بشکه‌ی فلزی‌ای آن سوتر، زیر نور زنبوری.
از روی پل ورسک که می‌گذرم، چشم که می‌بندم، پوستم، دانه‌دانه می‌شوم. 
پیکر، درخت را به آب می‌اندازد. پیکر بر درختِ روان، روانه می‌شود. دریا، صداش، در پیکر پوست می‌گیرد. طرح پیکری دوخته بر درخت از افق پیداست. دریا پلک گشاده، مژِگان بلندش را در فاصله دایره می‌کند، برکه‌ای شیرین. پیوسته. گشوده. صدای مچاله‌ی کاغذ اما، در دوردست. غروب که تمام شود، کودک چهار گوشه‌ی پیکر را به رسم آورده، هر غروب. و تمام که می شود، کودک برمی‌خیزد، آرایش‌اش را تجدید می‌کند، درخت به آب می‌اندازد، تا پیکر را باز گرداند و اوست، کودک، چهار تشنه‌ی شور است در برکه‌ی شیرین.
پیکر که نیاید، آسمان نیاید، و دریا در برکه‌ی شیرین خفه شود.
از روی پل ورسک که می‌گذرم، دل ‌ام؛ چشم که می‌بندم، همانم، می‌ریزم.
دارد غروب می‌شود. نقش دو پیکر بر ماسه. درخت و آنسوتر. دریا مژِگانش را به هم.

بعد
رویا نداشتن، زنده زنده سوختن است. چقدر چند روز است، دستم که می‌پرد، رنگِ خاکسترِ ماهی‌ست. رودخانه‌ای که از مسیرش پرت افتاده، آبش کم آمده، سدی راهش را بسته و یکباره ماهی‌ماهی که بر زمین مانده و بوی ماندگی‌ش اگر بماند، آن که آنجاست، زنی که همیشه آنجاست، درخت نیست، می‌رود و آن همه ماهی‌ی مرده را آتش می‌زند، ماهی می‌سوزد، می‌سوزد و بوی خاکستر ماهی، و نگاهِ دستهای زن، رویا نداشتن... درخت را می‌سوازند.

بعد
دختر از عکس بیرون می‌آید، از شانه‌های تو بالا می‌رود و در تو، پنهان می‌شود و من چشمهای برهنه‌ام را به انتظاری دوخته.

هم‌گرا: جسدی خورد شده کنار دریا/خورده شده. دستی از بازو، روی ماسه گوش ماهی صید کرده. آن را برداری، جایِ تنها زیرِ گوش‌ماهی، هنوز بنفش نیست. از ریشه‌های گوشت – رگ، پرنده‌ای نوک زده، کنده. آن سوتر، در میان بشکه‌ی خالی‌یِ نفت، خزه و شمع، نیمه‌ی صورت، صورت که با اره مقطع شده باشد، به ظرافت نیم‌تنه‌ای؛ در میان نور شمع و چشمی باز که از نور می‌نگرد، تنها یکی، بی رنگ.


24 سپتامبر 2010
امیر

از اینجا، بشنوید.

Friday, September 17, 2010

یک کلمه


از دفتر "یک کلمه"

نمي‌دانم مادر    آيا او هم با من
مثلِ وقتي دارم مي‌خوابم
از چقدر دلتنگم           مي‌گويد؟

نمي‌دانم مادر    آيا او هم
روزهاي حتا صدايش را نشنيده‌ام
را مي‌شمارد؟

نمي‌دانم مادر    آيا او هم
مانند تو هر شب
صدا مي‌كند تو را و از خواب با گريه   مي‌پرد؟

نمي‌دانم مادر    آيا او هم
به يواشكي رفتن
جايي كه فقط دوباره ببينم‌اش   فكر مي‌كند؟
                        
                        
                                  نمي‌دانم مادر    آيا او هم
                                  مثل دختر همسايه كه در كوچه،
                                  گم شد و مي‌گويي    ديگر نمي آيد
                                                         ديگر نمي‌آيد؟


یادداشت روی دیوار –
این شعرها بهانه‌ی یادند و فریاد. من این‌ها را توی ابری از دودِ اشک‌آور که توی سرم می‌پیچید نوشتم. حالا نزدیکِ یک سال می‌گذرد و نمی‌توانم و نمی‌خواهم توی همین کلمات نپخته و به هم تنیده از خشم و نفرت، تغییری بدهم. 
هنوز کودکانی هستند که مادرانشان به آنها لابد می‌گویند پدرت سفر رفته و روزی نیست که این پسربچه‌ها و دختربچه‌ها را پیش چشم نبینم و از نگاه‌شان در خیال خود نگریزم. ما برای آنها چه داریم بگوییم؟ در زندان هر آدمی‌زادی می‌پوسد. آنهایی که بیرون آمده‌اند را اگر دیده باشید، که چشم‌های آشناغریبه‌ای دارند با همه‌چیز و همه‌کس، پوسیدن را دیده‌اید. تا کجا آن آدم بشود همان پدر، بشود همان مادر... ما فراموش کرده‌ایم؟ این آدمی که گرفتارش کرده‌اند، یک نفر نیست. وقتی زنی ضجه می‌زند که هیچ‌کس جوابی به ما نمی‌دهد، ما می‌شنویم و شاید درد می‌کشیم ولی از درِ دیگر رهایش می‌کنیم! البته این سخت‌دلانه‌ست که می‌گویم اما واقعیت سختی هم هست. گاهی باید یاد و فریاد را به هم آمیخت. دست ما را از کلمه نبسته‌اند با همه مشقتی که هست، به خودم می‌گویم. 

پ.ن - 

وقتی که کین و فتنه تمام است و جنگ نیست
سرباز رفته، ناله‌ای از قلبِ تنگ نیست
حتا صدایِ لغزشِ یک پاره‌سنگ نیست

وقتی‌که قتل‌گاه چنین خالی است و سرد
هر گوشه‌ای نشانِ زمانی‌ست پر زِ درد.


وقتی‌که برف جامه‌ی هر بوته خار هست
اجسادِ کشتگان وسطِ خارزار هست
یک خطِّ ابر در افقِ تنگ و تار هست

وان نیز رفته‌رفته شود محو و ناپدید
می‌زیبد آن زمان سوی این بسته بنگیرد!


از دور در مدارِ نظر شکل مبهمی‌ست
نزدیک‌تر نشانه‌ی خونینِ ماتمی‌ست
این بسته، ژنده جامه‌ی پیچیده در همی‌ست

این جامه دارد از دلِ یک بی‌نوا خبر
آن بینوا که داد به جنگ و جدال سر.


از چه نگاهِ خلق بر این جامه سرسری‌ست؟
هرلایِ آن ز حاصلِ جنگ و جدل دری‌ست
پیچیده گشته در وسطش قلب مادری‌ست

سربازِ رفته می‌دهد از ره بدان سلام
مادر از آن میانه فرستد بدو سلام.


"جامه‌ی مقتول" / نیما
10دی 1305

Tuesday, September 14, 2010

نامه‌های غربت/ 5






اس.جی عزیزم!

یک.
جان کندن یعنی نوک تیز قلابی که بر دیواره‌ی دهان ماهی، با هر تقلاش، عمیق‌تر می‌نشیند و من این ماهیگیران شهری را می‌بینم که بر اسکله می‌ایستند و از هر تکان که بر چوب ماهیگیری‌شان می‌آید، وجدی در درون‌شان می‌جوشد که نمای بیرونش جز بازویی که به حرکت می‌آید و قلاب را از قعر آب سیاه بیرون می‌کشد نیست و تو را به خاطر می‌آورم. در این اتاق، در هتلی کثیف وسط شهر، جاگیر شده‌ام و حالا که برایت می‌نویسم بیرون باران سیل می‌آید وُ من کنار پنجره خیس می‌شوم. شبها از بوی شاش که نمی‌دانم از کجاست، بی‌خوابم و روز در کوچه‌های تنگ و باریک از خانه‌هایی تصویر برمی‌دارم که نحیف و کهنه‌ و خالی، با غربتی چندین ده ساله به آدم خیره می‌شوند. سایه‌های آدم‌های آنجا زیسته از پنجره‌ای که فرو ریخته در زیربامی چوبی که سوراخ شده و شعاع نوری از آن گذشته، از مقابل چشمم می‌گذرد و وقتی به دعوتشان، که به زمزمه مرا به همراهی می‌خوانند، دل می‌دهم تا اسکله‌ای می‌برندم از کشتی‌های باری و آنجا شمایل زنی که سابقن می‌شناختم، بر عرشه می‌دود، از پله پایین می‌رود و با دور شدن کشتی، از پنجره‌ای گرد که زهوار زنگ‌زده‌ای دارد به من خیره می‌شود بی افسوسی. و من یادم از نگاه گربه می‌آید که ترس و نفرت دارد و در فراموشی و بی‌قیدی، به کودک خود هم رحم ندارد.

دو.
من از هر استبداد گریزانم. برای همین نوشتن برای تو را به تعویق انداختم، چه که از آن لحن آمرانه‌ی تو، برمی‌آشوبم. تو اما طلب بیشتر می‌کنی هر شب به خواب من می‌آیی با قامتی بلند، کلاه سیلندری بر سر و شنلی بر دوش. در دالانی سیاه می‌بینم‌ات که پیش می‌روی و از سیاهی‌ی پیرامونت، از سیاهی‌ی دیوار و سقف آن‌جا، حروف برجسته می‌شوند، شکل کلمه پیدا می‌کنند و وقتی واژه‌ای تمام شد، از آن سیاهی فرو می‌ریزد به زمین نرسیده، هیئتِ خفاشی پیدا می‌کند و به پرواز شنل سیاهی که بر دوشِ توست را پی می‌گیرد. تو نهراسیده دستانِ کشیده‌ات را می‌گستری و آوایی نفهمیدنی از لبانت جاری، مرا از ارتعاش کلمه، اغوا می‌کنی و من هراسان و عرق کرده، از جا می‌پرم. به سمت پنجره می‌دوم و فکر می‌کنم اگر چهره‌ات را ببینم، دیگر تو نیستی. هر شب تلاش دارم قدمی نزدیک شوم، کلمه‌ای از سقف کنده می‌شود و بر سر و صورتم ریخته، بال خفاش می‌شود و من هنوز فاصله دارم. با تو نجوا می‌کنم اما صدایم برنیامده، در حفره‌ی دهانم خفه می‌شود. دست به گلویم می‌برم و فریاد در سینه‌ام ته‌نشین می‌شود.

سه.
وقتی برایت نوشتم: "مگر رومانتیک بودن، دلبستگی‌ به زیبایی و در این دلبستگی قصد داشتن نیست؟ هرچه می‌گذرد، افسونِ بیهودگی‌ نشتر فتال‌اش را در عمق جان من آرام و مهربان، فرو می‌کند و من از همه‌چیز و هرکس، فاصله‌ می‌شوم."

چهار.
این‌جا کسی مرا نمی‌بیند. چون شبح از کنار آدم‌ها می‌گذرم و میلِ حرف زدن ندارم. به خانه برنخواهم گشت. آن‌جا هم وضع بهتری نبود. مساله "جا" نیست. آدم‌ها واقعی نیستند. اغلب این جمله‌ها را به یاد می‌آورم: «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرن احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند؛ برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده‌اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم، می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟» - بوف کور، هدایت – چرا برای ساختن جمله‌هایی که همین منظور را برساند تلاش کنم. همین حرفها را دارم. هرکس همین‌ها را دارد. هرکس در کانون دنیاست، قبله‌ی عالمی‌ست که او را به اجبار آورده. تو هم نیستی. از همین مردمی هستی که چون شبح از کنار من می‌گذرند و چشم‌های سفید شده دارند. واقعی نیستی؛ شبیه او که از کمال حرف می‌زند اما منفعت برایش اصالت دارد و چون می‌گریزد، خود را به پیش پرتاب می‌کند تا از عقبش چیزها را نبیند، مگر التیامی بشود. مثل ماری که غلاف می‌اندازد، تا به اندام شکاری تازه بپیچد، جانش را تخدیر کند. من هم آواره‌ی سایه‌ای می‌شوم و چون هدایت با تو که سایه‌ی من بوده‌ای، حرف می‌زنم؛ با این‌که لکنت دارم.

پنج.
این چاه ویل است عزیز من. مثل هنری میلر که به دنبال نیمفویی زندگی‌اش را در اضطراب و خشم و حیرت تباه کرد، در تعلیق تاریک و بی‌نهایت این ویل، درمانده‌ام. بعضی شهرها ماهیتی زنانه دارند از راز و بطالت. تو را به جستجو می‌خوانند و در هر کنار و گوشه، لذت کوچکی برایت مهیا می‌کنند، تعلق به تو نداشته، اغوایت می‌کنند. آن‌وقت به حالت تب‌آلوده و نیمه هوشیار، از پی‌یِ هر نشانه می‌دوی تا به او برسی، و آن‌جا، خودت را در آغاز رویایی می‌یابی کودکانه. تبدیل به آدمی شده‌ای که به دنبال "مادام ادواردا"ی باتای، از هر تباهی گذشته، نفرت‌اندوخته، تیغی به دست می‌گیری تا از رویا برنخیزی. و هیچ رازی که تو پیش‌تر ندانسته باشی، آن‌جا نیست. سایه هست و رطوبت هست و نعوظ. با این حال دریا که هست، کنار دریا که می‌نشینم، به آوای مرغان دریایی و رقص عروسان دریایی نظاره می‌کنم و با سوت کشتی‌های باری، از این بطالت خوش می‌شوم، به خودم می‌گویم با چشم و گوشِ گشوده، هر شهر، رازی تازه بر تو می‌گشاید، و این تفاوت بزرگی‌ست.

شش.
مدام خوابِ نظم کلمات می‌شنوم و با تکرارِ آنها، از جا برمی‌خیزم. آن‌گاه هیچ به خاطرم نمی‌آید، جز آرامشی که به تریاک می‌ماند و می‌خواهم هرگز تمام نشود.


پانزده سپتامبر 2010
امیر


پ.ن – این یادداشت‌ها در پی‌ی هم از قاعده‌ی روزهای در پی‌ی هم آمده حکایت دارند که من برای تو چیزی نوشته‌ام. از آشفتگی و گستتگی‌شان تعجب نکن. برای یک بند نوشتن، نه حوصله دارم و نه تمرکز. همین را هم چون خیلی دیر شده برایت می‌فرستم، وگرنه هم‌چنان خاموشی را خوش‌تر داشتم. ترسیدم دل‌گیر شده باشی و باز می‌ترسم دهن به وصیت و اندرز باز کنی.
    

Saturday, September 4, 2010

نیما / نامه‌ها / به ناتل خانلری / یوش


یوش
15 مرداد 1307


با وجود این‌که زندگانی دلکش کوهپایه مرا به خود مشغول می‌دارد، بعضی اوقات سیمای لاغر و  گرفته‌ی رفیق کوچکم در نظرم مجسم می‌شود و من از وراء آن، کدورت و اضطراب آینده‌ی زندگانی‌ی مجهولی را می‌خوانم که مملو از اعمال و مشقات عجیب است. زیرا زندگانی‌ی هرکس نمونه‌ی تفکرات و اعمال اوست ولی در این وقت تردید می‌کنم، دوست من آیا می‌شود به خطا رفته باشم؟ به این‌ معنی دو نفر یک عمل مجزا را مجزا بدارند و عمل هر یک از آنها نتیجه‌ی به خصوص خود باشد. بین فکر و عمل ممکن است وحدت نتیجه پیدا کنیم.
بدبختانه ما عاجز خلقت یافته‌ایم، قدرت ما محدود می‌شود، و باید بگوییم نه. فورن نظریه‌ی شخصی‌ی خود را به یاد می‌آوریم و فلسفه‌ای که مربوط به آن است در نظرم تعبیر و تفسیر می‌شود. آن این است که میمنت و نحوست تعلق ذاتی با هیچ عملی نداشته به عبارت اخری محمول لایتجزای آن عمل نیست. بلکه حاصل موازنه و مقابله‌ی آن عمل با حوادث خارجیه است. مثل بیاورم. به فلان مظلوم ترحم می‌کنیم و او نسبت به ما بدی می‌کند! به طریق دیگر به فلان ظالم بد می‌کنیم و بدبختانه در مقابل این عدالت اجتماعی دچار عقاب و مکافات غیرمنتظره می‌شویم! «به سیبری می‌رویم یا به بلاد دوردست قفقاز تبعید می‌شویم» به این ترتیب هیچ عملی ملتزم این نیست که حسب‌الاقتضای کیفیت خود صورت کیفیت عمل دیگر را بشکند، زیرا این یک معامله‌ی مادی و شیمیاوی با اجسام نیست. به این معنی: وقتی‌که به مردمان خیانتکار نگاه می‌کنیم، حتمن نباید متوقع باشیم در مقابل این نگاه از اعمال خود شرمگین شوند. این توقع مستلزم این بوده است که دیگر به تدریج مردمان خیانتکار عددشان در روی زمین کم شود ولی این واقع نمی‌شود و ما برخلاف طبیعت قوانین اخلاقی‌ی خود را وضع می‌کنیم. فکر من در این مورد وقفه می‌یابد که قوانین اخلاقی که برحسب مصلحت تکالیف مردم را نسبت به هم تعیین می‌کند به چه وجه نتیجه‌ی قطعی خواهد گرفت. آیا این قوانین جز ضمیر انسانی می‌تواند مبادی‌ی دیگر نیز داشته باشد؟ من می‌پرسم: آیا عدم ترتیب موازنه‌ی عملی در بین مردم، در نتایجی که کاملن مربوط به آن مبادی است و واجبات اخلاقی یا اخلاق عملی می‌تواند شمرده شود، خللی وارد نخواهد آمد؟
در این حالت چه نتیجه‌ی قطعی به دست من خواهد آمد که من مطابق آن نتیجه، نسبت به محبوبه‌ی خود وفادار باشم تا اینکه او هم نسبت به من همین‌طور باشد. من می‌نویسم ممکن است این مقدمه با اصل موضوعی که راجع به تو در نظر دارم ظاهرن متباین باشد، ولی من برای این می‌نویسم که فکر جوان تو را به تشخیص در اشیا عادت بدهم. و تو شروع بکنی که حقیقت هرچیز را از اصلی‌ترین محل خود پیدا کنی. زیرا تو حرف مرا قبول خواهی کرد و می‌دانی من نویسنده‌ی مشهوری هستم و خوب می‌توانم فکرکرده و بنویسم.
تو می‌خواهی یک نفر را تربیت کنی برای این‌که تو را دوست بدارد، کمتر از این نیست که یک نفر را تربیت کنی برای این‌که با تو دشمن نباشد!
این سعی بی‌مورد، از روی چه اصلی ناشی شده است؛ جز این‌که آتیه‌ی پرزحمتی را پیش‌بینی کند. و در صورت ثانی لیکن همین که در خود لیاقت نادرالوجودی یافتیم و به آن لیاقت اهمیت دادیم، به واسطه‌ی استغراق فکری‌ی خود در این مورد خیال می‌کنیم دیگران، حتا بالعموم زنها، نیز کم و بیش دارای همین لیاقتند یا از عقب همین لیاقت می‌گردند.
این غفلتی‌ست که به خودخواهی‌ی ما ضمیمه شده با این خیال بدون این‌که سیمای خود را در نظر بگیریم به فلان دختر که در نهایت تکبر به زیبایی‌ی خود ایستاده است، نزدیک می‌شویم. قلب پاک و لایق خود را برای یک صورت غیر معلوم‌الحقیقه تحقیر کرده به پای او می‌اندازیم و این کلمات بی‌جهت به زبان می‌آید: «من تو را دوست می‌دارم.»
بدبختی از اینجا شروع می‌شود. این دختر نظر دقیقی به ما می‌اندازد. چیزی را که منظور نظر خود دارد و عبارت از وجاهت مطابق دلخواه او است، در ما نمی‌بیند. به این جهت به حقارت به ما نگاه کرده، رد می‌شود. یا دام خود را باز کرده ما را فریب می‌دهد. پس از آن آشفته و سرگردان می‌شویم. شبهای مه و اکتبر و دسامبر می‌سازیم. شرح ابتلای ما "ورتر" و "گرازیلا" می‌شود.
افسوس! بی‌جهت، حسب‌المقتضیات عادات زمانی خود را به زحمت می‌اندازیم.
این همه ناشی از خودخواهی و سادگی‌ی ماست.  می‌توانستیم از اول خود را ازین بلیه دور بداریم، برای اینکه بدانیم این تقصیر از ما بوده است یا نه، به یاد بیاوریم چقدر دفعات که نفس خود را در اختیار خود داشته‌ایم و بدبختانه به این بهانه که انسان مغلوب و منکوب اوامر قلب خود می‌باشد. من درباره‌ی خودم این را به خوبی می‌دانم و سابق بر این نیز حس می‌کردم هرقدر بیشتر از شر تجملات و دلربایی زنها دور می‌شوم، تماشای کوه‌ها و صحاری مرا به خود مشغول داشته، از این آلایش بازمی‌دارد. هرقدر ورزش می‌کنم و به نوشتن می‌پردازم، این وسوسه در من کم می‌شود. معهذا آلوده می‌شویم، ولی این آلودگی مربوط به این نیست که تعقل و تفکر را یکباره کنار بگذاریم، من کسی هستم که کاملن قلب من سرکش است، بدون مصلحت آن را اغوا کرده‌ام.
ولی می‌گویم می‌توانیم ذهن را در اشیا، اگر بتوانیم اساسن آنها را تغییر بدهیم، ممکن است در آنها به وجود بیاوریم عملن در گرفتاری یا قبل از آن می‌توانیم هرچیز را از راهش شروع کرده، اولین دفعه منظور خود را بشناسیم.
حال مطابق با این طبیعت آیا ما چه چیز را برای پسندیده واقع شدن در نظر محبوبه‌های خودمان تهیه کرده‌ایم که احساسات زنانه‌ی آنها را نسبت به خود جذب کنیم؟ آیا از آنها وجیه‌تریم یا از ما وجیه‌تر در بین همسالها و هم‌چشمهای ما یافت نمی‌شود؟
ممکن است فکر کنی موجبات باطنی قوی‌تر از موجبات ظاهری، ممکن است در تاسیس مخیله دخالت داشته باشد، این را رد نمی‌کنم. ولی من با خیلی زن‌ها آشنایی داشته‌ام و با نویسندگان آنها صحبت کرده‌ام. آنچه ما از کلمه‌ی زیبای عشق استنباط کرده و به آن تعریف فلسفی می‌دهیم، حقیقتی به نظر می‌آید که به خیال شباهت یافته، متاسفانه کمتر آن را در بین این طایفه می‌توانیم پیدا کنیم. و حسب‌الاتفاق اگر پیدا شد، رحمی‌ست که با این حقیقت مشتبه شده است.
کدام‌یک از این دو را محبوبه‌ی تو داراست؟ رحم یا احساسات رقیق؟ آیا می‌توانی در روح او تصرف کرده، صفات قابل رشد را در او رشد بدهی؟ در صورت ناچاری اگر ممکن باشد، این عمل برای موفقیت، بهتر از تقاضای از روی عجز یا تهدید از روی غضب است.
متاسفانه من قسمت اول جوانی‌ام را بدون تعمق در این مساله گذرانیده‌ام. حالیه در کوهها و مغازه‌های وطن دوردست خود به یادآوری‌های تلخ می‌گذرانم و به خودم ملامت می‌کنم: چه چیز باعث شد که من قسمتی از جوانی‌ی بازگشت‌نکردنی‌ی خود را به هدر داده، بر تاسفاتی که طبیعت به طور حتم برایم تهیه کرده بود، بیفزایم؟
به این جهت با کمال احتیاط با محبوبه‌ی خود زندگی می‌کنم و از دور به عشق خود سلام می‌فرستم. ولی وطن دوردستم را با اطمینان دوست دارم و در این دوستی به خودم هیچ دستوری نمی‌دهم. چقدر خوش منظره است صحرای "بی‌شل" وقتی‌که آفتاب در افق آن غروب می‌کند. قبه‌ی سفید مخروطی‌ی این بنای مذهبی که در انتهای آن واقع است، بی‌جهت زیارتگاه اهالی‌ی "اوز" نشده. کاش مدفن عاشقی بود که به واسطه‌ی تاملات شدید درونی‌ی خود، ترک زندگانی گفته و مردم فقط زیارتهای خود را به این اشخاص اختصاص می‌دادند.

نیما   

از کتاب "نامه‌های نیما"
نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376