Wednesday, September 29, 2010

خاطرات تبعید / سوم




سوم. میان‌بند/ بیمارِ وهم
به بنیامین.ح و مانی.ح


بیماری: قفس دارد آدمی که صدا در او تکرارِ گذشته‌ست.

2.
و حانا دستش را توی پیراهنم فرو می‌کند. صورتش را نمی‌بینم، بعد که از میان درختها و بعد که از روی پله‌های سنگی‌ی عجیب بلند و بعد که از برف رد شدم، بعد که از آب جنازه گرفتم، بعد بود که توی تریلری حبسمان کرده بودند، توی اتاقکی. دو تا بچه بودند و یک پیرزن بود و دو تا پیرمرد و حانا بود، که بوی لاشه می‌آمد و همه‌اش گرسنه بودیم و من آنها را نمی‌شناختم و زبانشان را نمی‌شناختم و با هم حرف نمی‌زدیم، دست حانا روی سینه‌ام بود، توی پیرهنم، دستش گرم بود و من گرما را پس زدم، دستش را پس زدم، آنوقت آنها داشتند می‌آمدند و من از مرز تازه گذشته بودم از یک راه عجیب سنگی که پله بود و از یک راه  درختی که تویش مه تنه‌های محو درخت و ترس از تنه‌های درخت بود و بعد از برف. به دریاچه که رسیدم دست کردم توی آب، تشنه‌ام بود، تنها بودم، توی تریلر حانا بود، حانا بعد بود، بعد فکر کردم او کیست؟ صورتش را ندیدم. آنوقت چشم جنازه‌ای از توی آب، سرم را توی آب که کرده بودم، صورتم را که توی آب کرده بودم، تشنه بودم، از آن راه عجیب که آمده بودم، آب که توی دهانم رفت، چشمم رفت توی چشم جنازه‌ای که دختری بود و آن طرف‌تر زنی بود و آن طرف‌تر پسری بود و آن طرف کودکی بود و آن طرف مردی و آن طرف‌تر همین‌طور، دو تا جنازه‌ی زن بود و چهارتای دیگر و هشت تای دیگر و همینطور کف آن آب جنازه روی جنازه، بالا آوردم توی آب، بعدش توی تریلر دست حانا بود که دست یکی از همان زنها بود که آن زیر بود که صورتش را ندیدم ولی گرم بود، پس زدم و گفتم دارد می‌میرد و داشت چیزی را می‌کند. آنها آنجا بودند و من نمی‌دیدم‌شان. 

با درد توی پشتش، توی قفسِ سینه‌اش، توی ستون فقراتش، با عرق برخاست. سه ‌بار او را دیده بود. یک‌بار در کافه‌ای توی تهران، بار دیگر توی خیابان بود، خیابان خیس بود، باران آمده بود، لباس سیاه تنش بود، موهای بلند حنایی‌ی لـَخت، صورتش فرق داشت، بلند نبود، تهران نبود. گفته بود اسمت چیست؟ انگار می‌دانست. توی کافه روبرویش نشست و آخرین بار بود، آن‌وقت موهایش سیاه بود، مشکی بود، ترد بود. اسمت چیست؟ پیش رفت، وَ نپرسید.

ناصو خانه نیست. توی حرفش دروغ نیست. راه نیست. برادرش گفته توی کوه می‌ماند، پیش گوسفندها و بزها. شاید رفته و تو را نبرده. دلت برایش تنگ شده. باورش کردی و احساس تنهایی نداری. نیست و با او حرف می‌زنی. با اسب رفته. چرا تو را نبرد. مزرعه و باغ را دوست دارد. آنجا را دوست دارد. حرف زدن با تو را دوست دارد. برگشتن را دوست دارد. آنجا ماندن را نه. مغازه بگیرد توی شهر و بار بیاورد، همان‌جا بفروشد را. خانه‌ای توی شهر، زن بگیرد، ده سال دیگر و با این‌که خطر مرگ دارد را. بی‌خوابی به سرت زد. توی تاریک غلت زدی. پایت را خاراندی. باد سختی بود دیشب. صدای برگ‌ها و درخت. صدای پارسِ سگی از دور. و دویدن سگِ خانه. دو تا سگ. یکی کرم و دیگری دنبالش دوید. سفید. همه‌شان نرینه، اسبها و سگ‌ها و گاوها. و پارس کردنِ سگِ خانه. بعد سگ‌ِ خانه‌های دیگر، دویدن‌شان، پارس کردن‌شان، و آبادی‌های دیگر. سمفونی‌ی بلند پارس‌ها، پاها، سگ‌ها، و بادِ تند و تاریکی و شاخه‌ها و سایه‌هایشان روی دیوار. آن‌وقت آن حشره‌ی سیاه؛ پایت را خاراندی. قبلن رختخواب را آوردی، پهن کردی. هنوز روشن بود. توی تاریکی به صدای نفس‌های توی اتاق دیگر گوش دادی. صدای سگ نمی‌گذاشت، باد نمی‌گذاشت.

گفتم صدای مرا نمی‌شناسد، حرف زدنم را نمی‎فهمد. از پله‌های بلندِ تمامی نداشت بالا می‌روم، گاهی پشت من است، دستش توی سینه‌ام، گاهی صدایش می‌کنم، تند می‌رود، نمی‌شنود. ترس دارم بیفند. زیرِ پایمان خالی‌ست. هیچی نیست. آن‌طرف سیاه است. چیزی نمی‌بینم. دستش را می‌گیرم. می‌دوم به او برسم. نمی‌رسم. دستش را بگیرم. نمی‌رسد بگیرم. بگیرد. او را می‌دیدم. سینه‌‌ام سرد بود. موهایش را کند. چنگ زد. درد داشتم. صدایم در نیامد. مردها و زن مدام حرف می‌زدند و من می‌ترسیدم. لرزم گرفته بود. انگار نزدیک آتن بودیم و به معبدی می‌رسیدیم. اسمش را به خاطر می‌آورم. پیرمردها را، زن سالخورده را. پایم را جای محکم می‌گذاشتم. لیز بود و خیس بود. یکباره خیس بود، اول نبود. بعد از دروازه‌ای گذشتم، دروازه‌ای طاقی‌شکل که به اندازه‌ی عبور آدمی بود. هنوز بالاتر بود. به آنجا نمی‌رسم. به دریاچه که رسیدم، فهمیدم. می‌خواست چیزی را بکـند. نمی‌توانستم. هراس داشتم. صدا نداشتم. مخفی شده بودم.

به خاطر نمی‌آورد. شاید توی خیابان دیده بودش، توی تهران، وسط بلواری از این‌سو، آن‌سویش می‌رفت. روی جدول، میان درختچه‌های بی‌رونق. شاید گریه می‌کرد. شاید به او نگاه می‌کرد. او برجا مانده بود و آن زن را می‌شناخت. به یاد می‌آورد. فراموش می‌کرد. بعد از سالی که پیش‌اش نشسته بود و بعد رفته بود آن وسط، وسطِ بلوار. شاید آن‌جای دیگر بود، سرش را انداخت پایین و بی‌آن‌که به روی خودش بیاورد، از کنارش گذشت و با سیم گوشی‌ی تلفنش بازی کرد. لباس بلند سیاهش، اندام بلند آشنایش، آن‌طور که قدم برمی‌داشت. و توی آن خانه گم می‌شد. شاید. نمی‌دانست. از کنار دیوار نیمه ریخته‌ی خانه‌ای که کهنه بود، صد ساله بود، شاید. هر روز راهش را از کنار آن خانه می‌گرفت. می‌ایستاد و می‌خواست از پنجره‌های شکسته، توی اتاق را ببیند. سقف سفالی‌ی ویران را می‌دید و منتظر بود روزی کسی از آن‌جا بیاید، از خانه‌ی چوبی‌ی متروک و از او بپرسد. زنِ سیاه‌پوشیده آن‌جا بود. توی یک اتاقِ پنهان. شاید. زیرِ شیروانی. شاید. با موهای حنایی، با موهای سیاه. جلوتر دور زد، میدان بود، برگشت، ترسیده بود که لیز بخورد زن، گیج بخورد، خیابان را نبیند، زمین بخورد، برگشت. او از جدول پایین آمده، عرض خیابان را پیموده؛  حواسش به او که می‌گذشت و نگاهش می‌کرد، نبود. صورتش را پاک می‌کرد، توی پیاده‌رو، گریه را و ریمل ریخته را. فراموشی و آرایشش را سر می‌گرفت. سرش را تکان می‌داد، موهایش در باد و پا در خانه‌ی چوبی می‌گذاشت.

آنجا جغرافیا تمام بود و ساعت ادامه داشت. تو هم‌چنان با اعصاب بریده و هیستیریک پا بر زمین می‌کوبیدی. حشره‌ی سیاه کوچک از زیرِ پاشنه‌ات، زیر گلیم، می‌گریخت. کاش بمیرد، له‌اش کنی، فرار می‌کرد وُ جاندار وُ فرز بود. کوچک‌تر و قشنگ‌تر از سوسک، سیاه‌تر، با رگه‌های نقره‌ای. پسرک آن گوشه ایستاده بود وُ نگاهت می‌کرد، نفهمیده بودی. تحیر داشت و لبخند. ندیده بودی. پشت زانویت را ‌خاراندی. به خودت می‌آمدی. پایت درد داشت؛ کف پایت، پاشنه‌ات. پرسیدی چند ساله‌ است و او دوازده سال دارد. اسمش را پرسیدی. نبود. برگشت. پودر سفید آورد، سمِ سفید، هر گوشه‌ی اتاق و زیر گلیم. سیه‌چرده بود. توی چشم‌هایش، توی تهِ چشم‌هایش، خنده بود. کودک نبود. ناصو کجاست؟ در آغوشش گرفتی و التماس چشم‌های آرام درشتش را بوسیدی. به چانه‌ات زل زده بود و می‌خواست بمانی. قانع بودی، چاره نبود. به او گفته بودی. گفته بودی "اسمت چیست"؟ آن‌وقت از صدای سگ‌ ترسیدی. از صدای باد. از صدای درخت. تمامِ راه تا آن جایِ جدایی توی بغلت نشسته بود وَ نگاهت می‌کرد وَ تو سرت را بالا گرفته بودی که چشم‌هایش را نبینی، که می‌دیدی. دلت می‌خواست صورتش را وُ پیشانی‌ی بلندش را وُ چشمهایش را وُ گونه‌هایش را وُ دهانش را، پسرت را، برادرت را... به پسرک نگاه کردی و او را به یاد آوردی، گفتی چاره نیست و چهار زاویه‌ی اتاق را سم پاشید، پودرِ سفید.

3.
بیمار: کلمات به مغزم روان می‌شوند. پوست جمجمه‌ام کش می‌آید. نبض در شقیقه‌ام رگ می‌کند. آدمهای درگذشته‌ی این سرزمین، با لباسها و آیین‌شان، سایه‌های‌اند به دنبال من، و نه! من از پی‌شان چشم‌چرانم.
من،
می‌خواهم خونِ درگذشته‌یِ سلوک داشته در این خیابانهای رطوبت را؛
من،
می‌خواهم خونِ دلمه شده بر سنگفرشِ چربِ این خیابان‌هایِ رو به دریا را؛
من،
می‌خواهم نفسِ درگذشته‌یِ محبوس در صدایِ مانده در سنگ و آجر و چوب؛
من
چه نازک،
چه می‌شکنم در خیال قایقی پارویی که در موج می‌شکند و دریا، مدفن آرزوهای رسیدن.

4.
توی اتاقی بودم که اتاق نبود. توی تختی که تخت نبود. توی پناهگاه که پناهگاه نبود، زیر زمین نبود، بیرون صدا می‌آمد. دو تا پسربچه آنجا بودند، سفت هم را بغل کرده. دو تا پیرمرد آنجا بودند. یک پیرزن آنجا بود. توی تخت‌های دیگر. تخت نبود. اتاقکی بود که پناه گرفته بودم. یکباره دستی از بالای سرم می‌آید و صدایی از بالای سرم می‌آید و من مقاومت ندارم و او پنجه داشت. بیرون دو تا سرباز با تفنگ‌هایشان، تفنگ‌های‌شان سرنیزه داشت. سربازهای کلاه بر سر. نوک فلز سردِ سر تفنگ را در آب فرو می‌کردند. چشمم توی آب به چشم‌های زنی مرده وصل شد. زن دستش را توی پیراهنم فرو کرد. سینه‌ام داغ شد. فلزِ سرد توی چشمِ زنِ کفِ آب رفت. چشمِ وغ زده ترکید. بالا آوردم روی دستش، توی سینه‌ام. بوی مرده توی آب. تشنه‌ام بود. اتاق نبود. آب بود. توی آب بود. توی یک واگنِ جامانده بودم. از تخت طبقه‌ی بالا دست آمد. دست را شناختم. اسمش، اسمش یادم بود. اما او گذشت، با موی حناش، سرش را بالا آورد و دمی در او نگریست که او را ندید. او برگشت و به سیاهی‌ی تنش نگاه کرد. موهایش را به جای آورد که زمانی دیگر سیاه بود. آنجا نبود. دستش را که زمانی دیگر توی سینه‌اش بود. آنجا نبود. توی آن خانه دیوارهای طبله کرده بود وَ نورِ مایل بود وَ بوی نایِ مانده بود وَ علف‌های از درزها بیرون زده بود و هوا نداشت، آنجا نبود. خواست صدایش کند، گوش کرد، صدا نداشت. باز نفسش را حبس کرد، توی آب بود، لبهاش را باز کرد وُ آب وُ بوی لاشه توی حلقش را سوزاند، صدا نداشت. دست را از مچ گرفتم که پس بزنم، دست نرم بود وُ گرم بود وُ بیرون سرباز وُ سرنیزه. ترس داشت که جیغ بزند زن. پسرهای به هم چسبیده را نگاه کرد، یکی سیاه بود و دیگری نبود. پیرزن با پیرمردها داد می‌زد. ‌ترسیدم که آنها بیایند تو وقتی خواستم به آنها بگویم حرف نزنند. صدا نداشت. به روی خودش نیاورد که او را دیده. آن‌وقت هی خواست باز ببیندش. او نرفت. بهانه‌ای بود. نگفتم تو بیا. نگفت می‌آیم. بهانه بود. توی زیرشیروانی بود با سقف اریب و یک پنجره، توی آب. سربازها از روی سقف می‌گذشتند و چکمه از روی پنجره، صورت جسد روی پنجره، صورت زن. حانا به سینه‌اش چنگ زد و او درد داشت و به پسرها نگریست. همه را می‌شناخت، پیرمردها را، دو تا کودک، زن را... پیرِ زن.
به خاطر نیشِ سیاه گیج شدی. سرت می‌چرخید و پسرک نگاهت می‌کرد. خواستی بیفتی، پلک‌هات سنگین باشد، نباشی. برگشتم گفتم اسمت چیست؟ گفتم اینطور نگاهم نکن. رمق از پایم رفته بود و شکمم سفت می‌شد، پشتِ آن کوه راهی‌ست. گفت ناصوست. ناصو بزرگ بود. هشت سالِ دیگر بود. و تو هشت سال آنجا مانده‌ای. بعد که بزرگ شود تو را ببرد. به برادرت گفتی من می‌روم و برای تو خانه می‌سازم. حالا برادرت چند ساله بود؟ از پسرک پرسیدی ناصو کی بیاید. پسرک که ناصو بود. قبل بود. دست را که از سینه‌ات می‌کندی، پوست کنده می‌شد، وَر می‌آمد، ورقی پوست با موهای سینه‌ات رویش. آن‌وقت اسمش را به یاد آوردی وقتی گفتی حانا. سرنیزه که از شیشه بگذرد، آب بیاید تو، راه فرار نیست. خفه شوید. آن‌وقت سرت را توی آب کردی و از شیشه گذشت... چشم‌ متورم می‌ترکد در پیش صورت تو. توی اتاقِ زیر شیروانی را می‌بینی، زنِ سیاه‌پوشیده آن‌جا نیست. کف ندارد آن‌جا، خانه‌ طبقه ندارد، بالا آوردی زیر پوستت، پیراهن نبود.

5.
بیماری: به دریا وُ نسیمِ دریا وُ بویِ دریا وُ دور شدن کشتی‌ها وُ لبخندِ موج وُ مرغِ دریا که می پرد وُ مرغِ دریا که فرود می‌آید وُ مرغِ دریا که آوازِ خودش را دارد وُ در آوازش خواستی هست وُ ناله‌هایی... به مرغِ دریا که خانه‌اش کجاست؟

6.
آن‌وقت زنی بلوند توی آغوشم بود که نمی‌شناختم، ارضا شدن، به یاد آوردم یکتالباسم و بر‌خاستم. شقیقه‌ام نبض می‌زد و اتاق را به جا نمی‌آورد. صدای اذان بود. ظهر بود. آفتاب نیمِ صورتم را داغ کرده بود. از پنجره صدای گوسفند و هی‌هی ناصوی از پی، لبخند می‌زنم، دست تکان می‌دهم و او مرا نمی‌بیند. تنم عرق کرده و چسبناک بود، بو کشیدم و بوی تنم را یک نفس فرو دادم. روی سینه‌ام می‌سوخت. حشره‌ی سیاهِ مرده گوشه‌ای افتاده بود و پایم می‌خارید. پشت ناصو گندم، زرد و بی‌نهایت تا افق می‌رفت. کنار پنجره می‌نشینم، دردی توی قفسِ سینه‌ام می‌پیچد، شقیقه‌ام را می‌مالم و در حیاط سگها دندان به گردن هم می‌کشند و از هم بالا می‌روند، زن‌های خانه با هم حرف می‌زنند. شاید امشب راه باشد. از اتاق خسته‌ام...
      
7.
بیمار: شهرهای جهان که از مرده پرم می‌کنند،
شهرهای جهان که از توی خاکستر و خون برمی‌خیزند،
شهرهایِ خانه‌هایِ مردم، مردم‌ِ هرجای غریبه که برایشان لبخند داری،
شهرهای جهان از ویرانی می‌گریزند،
تو!
تنها می‌مانی.        


29 سپتامبر 2010
از "خاطرات تبعید"


پی‌نوشت –
لیسی به زخم دارد و
چشمی به خشم به خنجر،
               سرنوشت ما.

از "سرودهای آبی" - فرامرز سلیمانی
تابستان 1360


1 comment:

leila said...

هیچ وقت این کلمات توی ذهنم ردیف نمی شوند. با شکل کلمات غریبه ام وقتی که بی صدا به صف رژه می روند جلوی چشمهام. اما به هر حال محمد هم توصیه کرده بود به هجرت. حالا مفهوم هجرت ملموس تر از گذشته است وقتی این همه فاصله بین کلمات و صدا هست.
جمع کن که دنیا رو عوض می کنیم. یا من یا تو. بالاخره یکی از ما دو تا یه کاری می کنه.
بذار به حساب چشمی به خشم به خنجر و این حرفها.