بارفروش
8 آذر 1307
ارژنگی عزیزم !
بعد از دوماه، هنر میکنم که برای تو مینویسم. یقین دارم که تو ازین رفتار تعجب خواهی کرد. ولی من ابدن. زیرا دفعهی اول نیست که به عادت دیرینهی خود واقف میشوم. در بندر کوچکی که حوالیِ منزلِ ماست مدتها مادرم خانه داشت و من خبر نداشتم. و سه سال میگذرد یک کلمه برای لادبن ننوشتهام. اتفاقن این است عادت بد من وقتی میبینم در بین کسانیکه تازه با من دوست شدهاند، بعضی اشخاص تقاضای یک قطعه شعر میکنند و به آنها قول میدهم و در زیر لب میخندم و با خودم میگویم: این بیچارهها به وعدههای روزمره مدتها سرگردان خواهند بود. و همین سرنوشت نیز نصیب آنها میشود.
در آن اثنا که دیگران فکر میکنند چه وقت و به چه طریق فلان قسمت از نظم یا نثر مرا چاپ کنند، و گمان میبرند من نیز در این فکرم و به این واسطه تشویق میشوم، من فکر میکنم چه چیز تازهای را بنویسم. وقتی که به من اهمیت میدهند و از من صحبت به میان میآید، ذهن من تجسس میکند چه محسناتی در من وجود دارد: چه معایبی ممکن است ازین محسنات کم کند؟ چه خدمتی را برای مردم انجام دادهام؟ آیا ممکن نیست مردم در خود فکر اشتباه کرده باشند؟
ولی دوست من ما به شخصه عاجزیم از اینکه تمام اخلاق و عادات خود را بشناسیم و این طبیعییِ ماست، همانطور که یک جذبهی صنعتی مانع از این است که یک صنعتگر، تمام معایب خود را بفهمد، حس یک خودپسندیِ مفرط مانع از اینکه یک نفر متحسس بتواند تمام خصلات خود را از هم تفکیک کند.
مانع دیگر نیز وجود دارد: ما به هرکدام از عادات و صفات خودمان خو گرفتهایم. من بارها خود را در جز سایر اشیا قرار داده در وجود خودم فکر کردهام. همانطور که دربارهی سایر اشیا. و دوست دارم مرا به همان وضع که هستم در نظرم، مجسم کنند و من از دور به خودم بخندم.
برای اینکه هفت سال است من میخواهم کتابهایی را که نوشتهام به مطبعه بدهم و هنوز نتوانستهام و بدبختانه روز به روز بر آنچه در آن اهمال شده است، افزوده میشود.
در این جا با کمال دقت "سفرنامهی بارفروش" را مینویسم. علاوه بر بعضی قطعات شعر، یک تیاتر مضحک بر آن ضمیمه کردهام: "کفش حضرت غلمان"!
سایر اوقات فرار میکنم که بر عدهی دوستانم نیفزاید. متاسفانه سرِّ عجیبی در بین است که مردم با من زودتر دوست میشوند، ولی من نمیخواهم با آشنای زیاد داشتن به خودم اهمیت بدهم. مطمین هستم بعد از حیاتِ خود خیلی اهمیت خواهم داشت. ببین چقدر خودنمایی میکنم! آن هم بیفایده. پس از آن خیال میکنم قدری زودتر، یعنی در زمان حیات خود، به اهمیت رسیدهام. به این جهت خود را خسته نمیکنم، عمریست که میگذرد.
هروقت به قرایتخانهی کوچک این شهر میروم و خیلی به من احترام میکنند، متفکر میشوم قصد چه اذیتی را دربارهی من دارند؟ و تو میدانی که حق دارم. من عمر خود را به خیلی بدبختیها گذرانیدهام، پس از آن عهد میکنم به قرایتخانه که محل اجتماع مردم است نروم. معهذا، دوست من، انسان حافظ علیالدوام ارادهی خود نیست. قسمت مهم خطاهای ما از ناتوانیِ ما ناشی شده است.
گاهی چیزی به دست من میآید که بر حسب تصادف چند سطر از آن را میخوانم. اغلب از حقارت جنس فکر و موضوع و ضعف انشا و معانی این کتابها، که تازه به وجود میآیند، میخندم. و ابدن برای نوشتن و انتشار کتابهای خود نه تشویق میشوم نه ذوق خود را خفه میکنم. قبل از همهچیز هرچه هستم برای خودم هستم. وقتیکه من یقین دارم کيام، چه لزوم دارد دیگران یقین کنند! زیرا اگر من دارای خاصیتی که میخواهم نباشم، دیگران به حرف نمیتوانند آن خاصیت را در ذات من به وجود بیاورند. شهرت و افتخار برای کسی که دور از مردم زندگی میکند نقل دلکشیست که منافع وقت او را غارت میکند. خوب و بد دو نتیجهی متضادند که عمل انسانی موسس آن است، ولی من هر خوب و بد را فقط برای سلیقهی دلخواه خودم میخواهم به این جهت لازم است برای اینکه دیگران بپسندند، قسمتی از وقت خود را تلف کنم.
همین که از هزاران فکر و موضوع تازه که در من به اندک تصادم طبیعی به وجود میآید و قوانین ثابت علم و اجتماع را به هم میزند، فرار میکنم به زحمت خود را از کتابهایی که در نظر گرفتهام یا نیمهکاره مانده، خلاص کرده به جنگلهای اطراف شهر میروم زیر یک درخت "توسکا" یا "آزاد" نشسته، به خودم و تمام جنجال بشری به استحقار نظر میاندازم و لبخند میزنم. این نهایت تفریح من است!
کنار "بابل" مینشینم و در احوال ماهیگیری منفرد که آنقدر به احتیاط و دقت "نوی" کوچکش را حرکت میدهد فکر میکنم. با احتیاط و دقت به تجسس بعضی چیزهای گمشده میپردازم. این نیز مطالعهی من!
به روشنایی افق که در سطح امواج بابل رنگارنگ میشود، به کوههای برف گرفتهی دوردست که بنفش میزند و به جنگلهای سیاه و عبوس جنوب؛ چشمهای من دوخته شده اشکال مختفلهی یک عالم خیالی مرا مجذوب میدارد. در این حین الحانی میشنوم که در زیر ابرهای پرتاب شده و پایین افتاده برای من به منزلهی موسیقیِ روح است.
آه، دوست من! کاش ذرهای از آن در شهرت و افتخارات پوچ مخلوق زمینی وجود داشت و من میتوانستم و به عشق آن زودتر منافع فکر خود را به مردم برسانم.
متاسفانه اشیا خواص محفوظ و متضادی را دارا هستند که ما به فراخور حال خود هر زمان یک نوع آن خواص را تعبیر میکنیم! بین عمل و زندگی یک تباین غیرمریی وجود دارد که مثل حقیقت مملو از اسرار تعجبانگیز است و تا وقتی که به استعانت وسایطی در آن تباین موازنهای به وجود نیاوردهایم عاجز ازین خواهیم بود که اسرار تعجبانگیز خود را فاش کنیم.
من نویسندهی توانای وطن خود هستم، به این معنی که میتوانم بگویم مجرب و مستغنی شدهام، به جای اینکه دیگران را به عقاید خود درآورم اینقدر سبک و خام نیستم که فواید موجودهای را که طبیعت به من نمیدهد، برای فوایدی عالی از دست بدهم.
در ضمن سرگرمیها این موی وحشی که آنقدر به ساقههای درخت مقابل پیچیده است مرا به بازی اغوا کرده ساقههای آن را محکم میچسبم و تاب میخورم، از آن مثل میمون بالا میروم. وجد عظیمی در من پیدا میشود که به آسانی به حیوانات نزدیک به خودمان شباهت پیدا کردهام. این قبیل موقعیت و زندگانی مرا در نشوتن متکبر و مقتدر میکند که میبینم جنس من با دیگران یکجور خلقت یافته است.
در این حالت دنیا را پست میبینم و دریغ میدارم با کمال شعف عمر خود را به این پستی آلوده کنم تا دیگران بشناسند من که بودهام! بدون شک قبل از شناساییِ کامل آنها این راه مخوف را که در پیش داریم و عبارت از مرگ است، باید طی کنیم.
شان من در انظار مردم هرگز بر شان اشیا نمیافزاید. توجه من همیشه در آنهاییست که آن اشیا را جلوه میدهد.
چقدر قشنگاست آن تکهی آب که در زیر شعاع افق مثل شمشیر برهنه میدرخشد! و چقدر برازندهتر است زندگانیِ مردی که در ساحل رودخانهی دوردست و خلوتی میگذرد!
در دهات، دهاتی – این اصل ذات من است؛ پس از آن در شهرها، شاعر. واسطهی حاصل بین این دو نسبت حاصل نسبتیست که من به آن خوشم ولی هروقت منظرهی قشنگی را میبینم و به یاد تو میافتم، دلتنگ میشوم.
"بارفروش" شهر کوچک قشنگیست. چیزی که هست "ارژنگی" ندارد و "نیما" برای آن زود است. از سایر جهات نظر مرا به خود جلب میکند، مخصوصن حالا که مرکباتش رسیده است. من این رنگها را خیلی دوست دارم. چند دفعه خواستم یک جعبه از آنها برای تو بفرستم؛ به طور یقین آدرس را نمیدانستم. دفعهی بعد. زیرا من هنوزها در اینجا خواهم بود و بعد از این باز کاغذ مینویسم.
خداحافظ تو
نیما یوشیج
از کتاب "نامههای نیما"
نسخهبردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376
No comments:
Post a Comment