And David begat more sons and daughters.
Now these are the names of his children which he had in Jerusalem;
Sham-mua'a, and Sho'bab, Nathan, and Solomon,
And Ib'har, and El-i-shu'a, and El'pa-let,
And No'gah, and Ne'pheg, and Ja-phi'a,
And E-lish'a-ma, and Be-el-I'a-da, and E-liph'a-let.
- I CHRONICLES , Chapter 14 -
Now these are the names of his children which he had in Jerusalem;
Sham-mua'a, and Sho'bab, Nathan, and Solomon,
And Ib'har, and El-i-shu'a, and El'pa-let,
And No'gah, and Ne'pheg, and Ja-phi'a,
And E-lish'a-ma, and Be-el-I'a-da, and E-liph'a-let.
- I CHRONICLES , Chapter 14 -
پلها
پانوشت:
Psyche ( در لغت به معناي "روان" )، در اساطير به هيات شاهزادهخانمي وصف شدهست با زيباييي تابسوز، كه مردان از بيم جمال او به خاستگاريش نميآيند؛ تا عاقبت، به دستور هاتفي، در كوهستاني تنهاش ميگذارند و باد او را به خانهي شوهري ميبرد كه تنها شبها به او ميپيوندد و او مجاز به ديدن روي شوهر نيست، كه اگر ببيندش از دست خواهدش داد؛ تا عاقبت شبي، چراغي افروخته، دست ميزند به كار ممنوع و، در نتيجه، به فراق و به ذلتي مديد ميافتد. شوهر، جواني با زيبايي هوشربا كه كسي جز خود عشق نيست، بعدها، با توسل به زاوش ( = زئوس )، او را نجات ميدهد ( ر.ك . " فرهنگ اساطير يونان و رم"، ص 786).
" خدا غيرت كرد كه چيزي كه به انبيا و اوليا ننمودم، به تو نمودم. تو در امر تقصير كني و تو را اين توقع است كه همهي عمر اين وجود بباشد؟ پس او امر از بهر آن ميكند تا تابش امر بر زند، تا قابل امر شوي. اكنون، تو تاب امر نداري. تاب امر كجا داري؟
چون ميگويم كه از نوشته كسي را فايده باشد، تو را وهم ميآيد و ترس كه: آن من نباشم؟ ميگويم: نه – تو نباشي. بعد از من و تو، طالب صادقي را باشد كه فايده باشد.
اكنون، درخور آن ميبايد بود كه هيچ امري بر تو سخت نيايد – اگرچه آن بر ديگران سخت باشد. زيرا ابايزيد طاقت صحبت من ندارد – نه پنج روز و نه يك روز و نه هيچ. مگر كسي كه عنايت و ميل دل من به او باشد.
هيهاي ! هيهاي ! عمر ابدت دهد.
من چو ديدم كه مرگ پروحشت است، همهي دوستان را عمر ابد خواهم، جز آن دعا نكنم – خاصه تو را كه ما را پروردي. هم به ظاهر، هم به اندرون، هزار فايده به ما رسيد.
اما آنچه تعجب نمودي از صبر من: چون من صفات حقم، صفت من صفت او باشد، حلم من حلم او و صفت او باشد. گويند خدا را حلمهاست و صبرهاست – هر صبري صد سال و هزار سال.
مرا تو آوردي از حلب به هزار ناز و پياده آمدي و گفتي " من سوار تو سوار؟ " اكنون، دو روز است كه ميآييم، بر لنگ من ميزني و خرد ميكني و از خانه بيرون ميكني؟ مرا تربيت مكن ! سخن مرا جايي باز مگو. "
- مقالات شمس -
نامهاي براي عين از ميم. نامهاي براي ميم، ميم ناتمام: مي در ترتيبي كه هميشه نشسته. ميم در جذبهاي از به شيفتهگي خود و مراسم سوگند.
ميم جذامي صورتي از مرتاض به يادگار برده در نشستن : شگفتي در دستان عين توي آواييست و زمان زير پاهاي چهارگوش
گوشت كنده
جمجمهاي از كرم
هجوم اسپرمها و لگن
و آينههايي كه در كانون تصوير مجازيشان ميم نشستهاي هست در ابديت پوزخند
ميم اخته سيري از كلمات ندارد: ستايش نوازش نواختش
ميم پاره در هر تكه تكه شده جايي براي ميم جديد گزارده
ميم سپوخته عنكبوتيست مترشح
عين يگان نيست،
امير عزيز
در نام ستايشي هست. در نامه ستايشي هست. در نامه، نامي صدا ميشود. صداي نامي نامه ميشود. وقتي ميخوانم با صدايي كه از تو در گوشم مينشيند، پر ميشوم، شايد كلمات ( يا آنطور كه تو مينويسي واژهها) حجم بر ميدارند، و توي ذهنم شكل. نميدانم نميتوانم بفهمم بار اول كه ميخوانم يا نميخوانم و در شنيدن تنها حجم هست ! بعضي از كلمات آشنا هستند يا معنايي آشنا داشتهاند كه در اين خطوط ديگر نه ! تلاش دارم كه شبيه خودم باشم اما با واژهگان تو مينويسم، ميدانم.
سختي انتخاب تو، ترس از براي تو نوشتن يا صدا كردن. و اين شبيه من نيست.
" من را پر ميكني و زايدههاي گوشتي از قاعده ميافتند در كنام نام تو. سايهات روي ديوار راوي ابرگريست ستوده در واژهگان اساطيري دراز افتاده بر كتابها و گرد قفسهها. چندين گاه است كه اينطور صداي نامي نشده در باد كه من ميزنمت "
نميفهمم در اين سطرها كه از صداي لرزش حنجرهات ميشنوم خيلي معني كلمات را. گاهي بويها و رايحهها را تحسين ميكنم. من از كلمات نميدانم. چيزهايي كه تو خواندهاي هرگز نخواندهام، نخواهم خواند. ننوشتهام هرگز براي هيچكس و نميتوانم. اگر حالا دارم مينويسم از روي دست تو شايد براي اين است كه فكر ميكنم به نوشته شدن ميخواهي، به خوانده شدن ميخواهي براي خوانده شدن يا براي دانستن من كه مينوشتهات را خواندهام. آنجا تقليد از طبيعت بود، اينجا تقليد از دستخط – نوشته اي كه براي من، من را گم كرده در تكرار تو، واژهگان تو.
آن روزها چله مينشستم به روزي فقط آب و يا بيخواب.
آن روزها از ترس ميگريختم از چهرههاي هركه توي خيابان به آنها ميگفتم فقط نه !
آن روزها نميتوانستم به آنها بگويم ميروم چون دوستتان دارم.
آن روزها....
"تنهايي"، چيزي كه ما را به هم ميرساند، مينشاند و به حرف ميكشاند يا آنچه نياز به توضيح ندارد وقتي در صدا ميشويم. بياعتنايي و بياعتمادي اولين كلمات توي چشمهايت بودند و هرگز فكر ميكنم پشت اينها هيچكس چيز ديگري بتواند ببيند كه من ديدم. با اين همه نشستن و در چشمها، تو باز برايم مينويسي و انگار اين نوشتنها از آن نشستنها فرق دارد چون كلمات اينجا جذبه دارند و آنجا، نميدانم.
و روزهاي ديگر...
غربت صيقلمان ميدهد يا در ميان اينها نشستن. تو ميخواهي نباشي: كسي، چيزي، نامي. من ميخواهم باشم: كسي، چيزي، نه !، نامي، شايد: نامام.
و چيزهايي براي هر دوي ما هستند كه بيمعني اما ميدانم چيزهايي براي من هست كه در تو، براي تو از معني ريختهاند و شايد حق با تو باشد.
ميداني؟ لحظههايي هست كه خودم را بيرون ميكشم، ميايستم، تماشايم ميكنم و براي خودم دل ميسوزانم، دل سوزاندني كه هيچكس نميتواند جرات داشته باشد براي من و گريه ميكنم : باز هم شايد باتوست كه ميگويي خواست خودآوندگاري ست : بالا ايستادن يا همانجا و خواستن ديگران براي همانجا. كشاندن، دست دادن، ساختن.
و روزهاي آينده...
ميداني.
و فهم نشدن. ايستادهگي براي نافهميده ماندن يا چونان اسطورهي هميشه دوست داشتهي تو مينوتاروس توي لابيرنت كه از زجر طعمه به التهاب شهواني ميافتد بر مرگ طعمه.
نه ! با تمام چيزهايي كه هست و نميدانم اين يك چيز را ميدانم كه طعمهي من، جز من نيستم.
تضادي در ارادهي من و تو هست : آنها كلماتاند. حروف اسمشان كنار هم حروف نام هستيست. اما ميخواهيم كلمهي ما را شناسايي نكنند، جايي نخوانند، ندانند.
تضادي در ارادهي من و تو هست : آنها براي من و تو، آنها هستند. من و تو براي آنها، آنها هستيم.
تضادي در ارادهي من و تو هست : ميخواهيم نخواهيم تماشاچي- گر داشته باشيم.
{ ... }
بيماري؟
نميدانم. خواست مطلق يا اراداهي مطلق. چيزي كه تو ميگويي در پي آنايم. نميدانم.
بيماري؟
نميدانم. شايد چيزي در خواب. تبي و عرقي و آشفتهگياي در از خوابپريدهگي. من خواب نميبينم. فكر ميكنم كه خواب نميبينم. در بيداريام خوابهاي آشفتهي ديگران هست، بارها در خوابهاي آنها بودهام. برايم گفتهاند كه بودهام. شايد چون در خواب آنها- ايم: بيماري. در جاهاي ديگر زيستن: مفهوم خودا اگر اين باشد. مينميخواهم...
آن كتاب كه داده بودي خواندم. آن كلمات، آن عصبيت. گفته بودي اين نوشتههاي نامهگون بيماريست. نفهميدم بيماري را اسم گرفتهاي يا صفت. حبيب، محبوب، حباب... نامههاي آن مرد به آن مرد ديگر: خودباختهگي. تو ميگويي شايد اين چيزها را يك نفر نوشته باشد. من هم چنين فكر ميكنم. آن يك نفر ميتواند هر دو نفر باشد. آنها دو نفر اند، از هم شناخته نميشوند. ديگران براي آن دو، آنهايند و آنها براي ما دو تا آنهايند. اما ميفهمم انگار من و تو آن چيزها را نوشتهايم. ما در از هم فاصله. ما در از هم نزديك. مثل حالا كه وقتي اينها را ميخوانم نميدانم چه كسي نوشته: من يا تو. از خود رفتن.
بيماري؟
نميدانم.
توي قزوين پيرمرادي هست كه پيغام فرستاده بيا.
توي داستانهاي تو عقابها با هم به رودررويي ايستادهاند، هرگز؟ بالها و عقابها. قلهها و عقابها. چشمها و عقابها.
و من نرفتم. نميروم؟
سنگ را آب كردن و تو ميخواهي سنگ باشي. سنگ هستي، من سنگام، هم. سنگها از به هم خوردن سختتر ميشوند، ميفرسايند، صيقليده ميشوند؟
نميدانم.
شايد عقاب سقوط كرده قدرتش را به عقابي كه ميچرخد، ميدهد... و قدرت مطلق.
{ ... }
آفرينندهگي. آفرين. من به آنها ميگذارم بيانديشند. من به آنها نميخواهم چيزي القا شده باشد. من به آنها نميگويم آنها، تا در درون مناند. شايد ستبري اين ضمير از خود من نيست. شايد آنها نام ندارند يا من نامشان را از ايشان باز گرفتهام.
" براي نام داشتن بايد ضمير داشت. اگر ضمير بودي، نام بر نميداري."
من از اين كلمات اين را ميفهمم. ضمير: من : ميم. من : عين. تو : ميم. تو : عين.
حروف
نميدانم.
" من چو ديدم كه مرگ پروحشت است، همهي دوستان را عمر ابد خواهم، جز آن دعا نكنم."
امضا: ميم
تاريخ: شهريور هزار و سيصد و هشتاد و پنج
تهران
"شود كه او بلندپريهاي هميشه پايمال مرا به من ببخشايد،
ـــ كه انجامي مايهدار روزگاران نداري را سامان آرد، ـــ كه ما
روزي بكام، از ننگ خامدستيي نحسمان، به خواب، دربرد؟
( آه، نخلها! الماس! ــ عشق، زور ! ــ برتر از تمام وجدها و
مجدها ! ــ به هر نحو، به هر كجا، ــ شيطان، خدا، ــ جوانيي اين
وجود: من ! )
كه رويدادهاي افسونگريي علمي و جنبشهاي اخوت
اجتماعي اعادت كندكند آن صفاي نخستين باشد؟...
اما خونآشام، كه ما را سربراه ميكند، امر ميكند كه با آنچه
به ما باز ميگذارد سرگرم شويم، ورنه وصلهي ناجور ميشويم.
غلت زدن روي زخمها، در هواي سستيآور و دريا؛ روي رنج
ها، ميان سكوت آبها و هواي كشتيار؛ روي زجرها كه ميخندند، به
سكوتي موحشانه موجانگيز. "
- اشراقها، آرتور رمبو، ترجمهي بيژن الهي -
آرايش ساختهگي واژهگان. نامهاي كه به خود نوشته ميشود از اوي غيابي – خيالي. در پرتويي از اويي كه هست : واقعيت بودن. مردي مثالي كه تجسم ابرگريست در "خواست" من. ابرواژه - پرمرگي كه در لحظه تكانده ميشود، تكيده از به خوانده شدن.
نامهها حضور غايب ميماند در لحظهي نوشتن و تبديل عين به ميماند در خواندن. امر غايب : ميم، هميشه در هالهاي روي كلمات رژه ميرود. ميم صورت جنازهايست زير لحد با چشماني بيرون زده از كفن و گهواره كه به آسمان سنگياش كف پاهاي – صورت گزارده بر سنگِ عيني را ميبيند كه مرگ ميم را براي لذت رنج نگريستن پرورانده بوده، حالا از صداي زاري عين توي قفس ماندهي بيرون از لحد – آسمان سنگي آبي نيست – ميفهمد.
قسمتهايي كه شخصي نبودند را حذف كردهام. قسمتهايي را جرح كردهام. قسمتهايي را باز نوشتهام.
نويسنده را به وضوح نميشناسم. انكار نميكنم. من هم برايش نوشتهام. ما براي هم نوشتهايم. همخوابهگي. تكههايي از دستنوشتهاش بر اثر آب ( ؟ ) ناخوانا بود جوهرش، خودنويس عيبهاي خودش را دارد، گوييكه نوشته تايپ شده بود. من دستخط نديدم. خطاش را ميشناسم. سالهاست آشناست. خوش نيست.
كلمات ساختهگيست. در آغاز كلمه بود. كلمه ساختهگيست.
كتاب گشوده از نام آغاز ميشود - در آغاز كلمه بود – ورقهاي كتاب، سنگهاي كهنهي مرگاند. و بازگشت كتاب. نامهاي دفن شده.
برداشتن كتاب، اسطورهها روي كاغذ افتادهاند.
واجها
حجمها
شكلها
رنگها
بوها
دزديده – گوشي ريخته براي مجلد اعترافات به آلبر كامو و سنگريزه
شهريور هزار و سيصد و هشتاد و پنج