Wednesday, August 23, 2006

کتاب برداشته شد / آرخه

كتاب برداشته شد.


يا به چيزي مي‌انديشيد؟ + آ

كنار گودال نشست
به دور نگريست

يا خالي؟ + آ + بود

در راه ماند
مات

گشوده شد.

( كادرهاي بسته روي حركت پاها. كفش‌هاي مشكي، تمام كفش‌هاي مشكي )

در نگريستن و صداي گودال جاهايي زنده مي‌شوند: آينده در رديف گذشته.
اسامي بر پاشنه‌ي كفش‌ها حك شده‌اند، كف كفش هميشه چهره را مي پوشاند.

( كادر بسته روي تنه‌ي درختان، سپيدار، تبريزي، بلوط؛ تا زمين )

حروف دراز افتاده بر زمين در به‌هم‌غلتش ، صداي حروف بي‌صدا در كنار هم شبيه خفگي و جفت پاره.
مردم مي‌ميرند و دراز مي‌كشند. كلمات ليز و لزج از ليوان بيرون مي‌ريزند، سر مي‌خورند و توي چشمها. مردم دراز كشيده چرا شبيه مردم مرده نيستند؟ چيز زيادي از هم نمي‌دانيم، از كنار هم گذشتيم و خطوط چهره‌مان در هم رفت، براي چند لحظه شبيه كسي بودي در آينده، اما خطوط از هم مي گسلند و تو چنان شبيه واژه شدي كه دستهايم بوي آشنايي گرفت. برايت از رفتن مي‌نويسم، گاهي شبيه رف – تن مي‌بينم‌ات مثل مقام آخر مقالات شمس كه انگار از زبان كيست‌اش پيدا نيست : او مي‌رود و تو در خانه مي‌نشيني يا تو در خانه نشسته‌اي و او را مي‌برند اين چيزهاي تكراري. مقام ابراهيم در مسجدالحرام و خواب پريشان ساره از فرياد بيابان ...

( امتداد حركت از پاها به زمين،‌ از زمين به ديوارها و واحد ديوار: آجر. تمركز بر نقطه‌اي كور روي ديوار. در بازگشت - بيرون آمدن از گودالي كه – دهانه‌ي كنده (ايست) ي سوخته‌ به كنده‌هاي سوخته به بقاياي سوخته‌ي يك قلمستان )

رابينسون كروزوئه در طرحي جديد ( دفو – بونوئل - ... ) نقاش سرگرداني‌ست با عينك آفتابي مشكي كه جاي شيشه، پاشنه دارد و صورتش حروف p-a-i-n را به ياد مي‌آورد. نام او از كتابي بريده شده و در جزيره بقاياي خودش را پيدا مي‌كند با اجزاي تن كلمات و بي رنگ.

( نشانه‌هاي راهنما توي نقشه پراكنده‌اند، معلق‌اند )

T نيمرخ صورت مردي‌ست كه براي‌‌اش مي‌نويسد: كسي كه فراموش مي‌كند، سنگ ندارد. دارم مي‌گويم برايت، دروغ مي‌گويم، مي‌خواهم‌ات به ساحت واژه با بازي. اولين حروف نام چيزهاي توي قاب كنار هم، كلمه را مي‌سازند. رازواره‌گي از به هم اتصال نقاط حروف نقش مي‌شود. پرسمان رازي نيست، توي مركب از كشف چيزي نمي‌شود. تكرار نامفهوم آواهايي كه هاله را مي‌سازند و رقص. اين‌ها تمام تمناي خوابهاي آشفته‌ايست كه از حروف روي تن‌ات كهير مي‌زند. بوي جنازه و بوي سوختن و ويرانه‌هاي شهر دور مي‌چرخند توي ...
اگر از زاويه‌ي هگليستي چون "يگر" به دنبال وجه تمايز آرخه و آرته بگردم، سه سال است كه تكرار اين پرسش‌ها عذابم مي‌دهد، يا اينكه معادلي چون فضيلت براي آرته – كه مايه‌هاي همان نگاه يگري را در خود بنهفته دارد: " يونانيان احساسي مادرزاد براي امور طبيعي دارند؛ و مفهوم طبيعت كه نخستين بار از ذهن يوناني تراويده، بي‌ هيج ترديد زاده‌ي استعداد روحي و شيوه‌ي فكر خاص آنان است. مدتها پيش از آنكه اين مفهوم در ذهنشان جان گرفت، چشمشان دنيا را با اين نظر ديده است كه هيچ جزيي از آن، جدا از اجزاي ديگر نيست بلكه هر جزء عنصري‌ست از كلي زنده، و موقعيت و معني خود را نيز از آن اخذ مي‌كند. ما اين نظر را "ديد آلي" مي‌ناميم زيرا هر شي فردي را همچون عضوي از كل زنده مي‌بيند. مقدمه‌ي پايديا – ورنر يگر". - كه مي‌خواهد كلي بودن مفهوم آرته را برساند و ارتباط اين چيز كلي با ايده: "تئورياي فلسفه‌ي يونان، با هنر و شعر يوناني خويشاوندي عميق دارد. اين فلسفه تنها حاوي عنصر عقلي – كه در نظر اول توجه ما را به خود جلب مي‌كند – نيست؛ بلكه همانگونه كه از خود كلمه‌ي فلسفه برمي‌آيد حاوي عنصر نظر است كه هر موضوع را به عنوان يك كل در مي‌يابد و در هر چيز فردي « ايده » را مي‌بيند، يعني نمونه‌ي مرئي را. همانجا"؛ چشمه‌اي كه اخلاق را مي‌جوشاند و شايد انسان‌گرايي از آن هم. و آرخه كه برابر نهادي چون هيولا يا ماده‌المواد برايش گزارده‌اند، هم كلي‌تر از اين كلي كه آرته باشد، باشد، با همين نگاه، رسيدن به مفهوم روح يا جان آن‌طور كه هگل مي‌رسد، در بازنگاري اين نگاه يوناني در نگاهي متاثر از الهيات يهودي – مسيحي روندي‌ست منطقي در دستگاه خود هگل !، كه از دريچه‌ي آن مي‌توان آرخه را روح و آرته را وجدان اين روح هستي كه با ايده‌اي چون اخلاق تجسد و تجسم پيدا مي‌كند، دانست !
ساختار و بافتار نامه، اگر خبري را نرساند، شكل پيش‌بيني شده‌ي قابل انتظار را نخواهد داشت يا ميخواهد بتواند نداشته باشد؛ اينطور مخاطب را خاص مي‌كند و در همان باز مي‌داردش از ويژه‌گي با ايستايي، سكوت و كلمات و جملات مقطع شبيه شدن به اعترافات تكه‌تكه، چيزي كه از ابهام، صداقت را به ورطه مي‌كشاند و با انتخاب گويش، خواننده را موظف مي‌كند. اين‌جا: تصنع دست‌وپا گير، ايشان نمي‌توانند هنگام خواندن كت‌وشلوار و كروات پوشيده باشند و ادوكلون فلان زده باشند و آراسته؛ چون مي‌بايست برهنه و عور و با تمكين ( = فراخ مخرجي = كون‌گشادي ) واژه‌ها را به انزواي خلسه‌وار خود بكشانند. و اعتراف يعني براي خود نوشتن براي خود خواندن، نگريستن، انديشيدن، اندوهگين و شادمان شدن و به ياد آوردن تنها مخاطب خاص هر نوشته‌اي كه از ادبيات بويي برده نويسنده‌ايست كه مي‌نويسد و در لحظه از ويژه‌گي مي‌ريزد با برهنگي و دست.

( تمركز بر پاهايي كه رژه مي‌روند و از كادر بسته‌ي پايي به پايي رفتن كه رقص باله با موسيقي ميليتاريستيك )

تمناي بيهودگي و fun ، غايت پوچ‌انگارانه‌اي كه از تكثر مايه مي‌گيرد.

پيش‌نامه‌نويس براي مجلد اعترافات و ماجراي فيلم‌نامه، به حامد سروش، از (نگاه) زاويه‌ي تاريك
مرداد – شهريور هشتاد و پنج
پي‌نوشت: و تيله‌ها به هم نخوردند، بازي بسته.



اين زخم
سلامت علاج را
به سكته وا مي‌داشت
كه در شب‌هاي روزنامه خواندم
دكتر به بالين بيمار
مرد.

من از آينده پشيمانم

- منوچهر غفوريان -



No comments: