Thursday, June 28, 2007

خودگاهان - رسم / چهار


صدای تیره ی شلیک
آهوان آینده را
به خاک می پاشد

- صفورا نیری،
دورتر از تولد هفده ستاره/ نشر سالی -




خودگاهان – رسم
چهار.


گفتم دیگر خودم را نمی شناسم.
بیچاره فروغ.
یادت می آید، چقدر سیاه بودی، وقتی که پروانه ها دورت دراز می کشیدند، رو به روی من، آن جا، توی آن نور، که سبز بود، و از آن همه دریا بر می خاست، و یک خورشید سیاه، در میانه ی آن نورهای رنگی سراسیمه، جلایی دارد؛ چه. وقتی فروغ به آرامی به دستهایت خو می گرفت، پرسیدی اگر یک زن را پیدا کنی،
گفتم میان درخت،
سرت را تکان می دهی،
من زن را میان درختی پیدا کردم، و پرسیدم حالا با تو چه کار می کنند؟،
و آن سکوت آشنا پایان نداشت، برداشتم دستم را و پوستم را و توی خطوطی که در آن چروک یافت می شد، نامی را غدغن کردم. انگار من یکی باشم، و او که از گذشته ای می آید، آن کس دیگری ست که، می روم جلو، پرسش می کنم، و آن چشمها، آنقدر خودشان را نگه می دارند، که فکر می کنی، او همانی ست، که از همان دوری می آید، که تو خودت را میانش گم کردی، می گویم من که دنبالت گشته ام، راهی را نشان می دهی، توی خطوط پوست درخت، و از آنجا به کناره های آبی رسیدن، که دیگر موج بر نمی دارد، که تابش را بیاندازد توی برهنگی ت، سوخته گی ت، گفتم تو همین را می خواهی، که کسی که دنبالت می کند را، نداشته باشی، که همیشه دنبالت بیاید، برای دنبال کسی همیشه دویدن، او هم می گوید، انگار این ها خیلی با هم باشند، یکی باشند، من با تو نیستم که یکی باشم، که دنبال آن یکی هم نمی گردم، نمی روم، می دانستم، فکر می کنی چرا؟، که من زن را از درخت کنده باشم،
گفتم وقتی ببلعی م، نهنگی می شوم توی دریای تو، که مدام این بار، از این کوسه و آن کوسه، از این خون که راه می افتد، هراسی ت بر نمی دارد، نگهبانی ی آن درخت با کسی بوده، که تمام راه را، دنبال آن جایی که تو را پیدا می کنند، می گشته، و حالا که رسیده ای، بیچاره فروغ!،
این عادت قدیمی ست، که مانده، که تو را به راههایی می کشاند، که زیر و سنگش، پاهایی ست، با خطوطی گم، کمرنگ نبود، وقتی با او حرف می زدم، آن وقتی که، چشمهایم را پایین نگه می داشتم، گفتم این پسر، چشمهای خونی دارد، که تویش راه هایی ست، که از خون می جهد وقتی، می ترسم، فکر کردم تمام شده، اما تو آمدی و گفتی، که دیشب، آن شب آن روز، چه چیزها که توی بر افروخته گی ش ندیده ایم، من که می دانستم، اما این ها، جنس این رگ، با آن رگه هایی که توی آن درخت بود، و آدم را به خود می کشید فرق می کرد، که وقتی میوه ای برایم می کنی، آماده می کنی و می آوری، می گویی کدام درخت؟،
من که همیشه آن صدا را نمی شنیدم، برخاستم، و به سمتی رفتم، که آن دور را گم می کرد، گفتم وقتی به آن دور، نگاه کردی، خودت را دیدی، که در آشفتگی ورق می خورد، و صدای آرام سوختن باد می آمد، می گویی آدم به آن روزها که نگاه می کند، باور نمی کند خودش را، که باشی؟، و چرا حالا؟،
سرت وزن دارد و سکوتت وزن دارد، این که هیجان ندارد، حالا با من چه کار می کنند؟، فروغ می پرسد، و تو راهی را که آرام آمده ای، از درخت می گیری، نمی شود بازگشت هدیه ای باشد، که یکروز او بیاورد، و به تو تعارف کند؟، وقتی فکرش را کرده بودی، اینجا را که رسیده ای، ندیده ای، گفتم تند می دوی، که توی آن دویدن، فراموش می کنی قدمهایت را بشماری، که روی کجاها برداشته ای، روی کجاها گذاشته ای، می خواستم فریاد بزنی، دیگر دیر آمدی، راهی نداری، دختر تاب می خورد، و باد تاب می خورد، و برگ تاب می خورد، بیچاره فروغ؛
حالا که او،
کنار رودخانه می نشینی و سیگار می کشی، مدام از آب می پرسم، کدام آینه آدم را می برد، که تو می بری، و کجا، که یخ می بندد، و آن آدم، زیر یخ، می شود همیشه بماند، این آب اما، به جایی می رسد، که هیچ خاطره ای را دفن نمی کند، بو بر می دارد، وقتی می شود، که همه ی این آبها و لجن، وقتی از کنارش رد می شوی، بوی مردار خاطره می گیرد، من که می دانم، به این سادگی ها نیست، که آدم هر چیزی را فراموش کند، گفتم مثل آینه، که هر چیزی را پس می دهد، و خود آن چیز نیست، کنار آن آب می نشینی، و نمی دانم، درختی هست، یا صدای پیاده ای می آید، که از آن خلسه، از آن خلاصی، بیرونت آورد، این که سخت است، این که دورست، همه چیزش را می فهمم، اما این فهمیدن من، با فهمیدن تو، که سالهاست او را، توی آن شکلی دیده ای، که برایت رسم کرده، مثل من که از نرمی ی یک دست، که توی دست من آن گرما را ندارد، خبر ندارم، خبر نداری، نه این تقلا، به جایی نمی رسد، باید دوباره بگردیم، و دوباره راهی پیدا کنیم، که این راه نباشد، که از این راه که آمده ایم، نشسته ایم اینجا، که حالا، خیلی چیزها، همه اش، تو دنبال چیزی می گردی، همه دنبال چیزی می گردند، که اگر نباشد، خود را ببازند، یا بزنی، من نمی توانم،
او می گوید گاهی که بعد، که روی گلوله افتاده بود، از آن جا می گذشت، نمی گذشت، درنگ می کرد، نمی توانست، نگاه می کرد، نمی گفت، خاموش می شد، من هم همان کار را می کنم، و یک درخت میان آن همه سبز پیدا می کنم، همین اش خوب بود، که بود، و وقتی رفت، او دیگر نمی توانست بماند، که تاب بیاورد، که وقتی پیدایش می کنیم، حیوان های توی آب، صورتش را دزدیده اند، فقط از آن نگاهی که نمانده، می شود فهمید که همانی ست، که وقتی او رفت، می آمد، درنگ می کرد، و وقتی درنگ می کرد، گفتم نگاهی آشنا داشت، که همیشه، من ندیده بودم، شنیده بودم، و آن درخت را توی سبزی ی آن نور، که از پروانه ها می گذشت، پیدا نمی کردم، عبور می شدم، و سایه اش را، بلند و سفید، همانطور که او بود، اگر یک وقت دیگری بود، مثلن سه هزار سال، آن روح آنجا را می گرفت، ولی وقتی می گویی، دیگر از این افسانه بر نمی آید، نفسم می گیرد، که اینطور هم نیست، من هم مدام به آن جایی فکر کرده ام، که او قرارش را گذاشته بود، گفتم اگر یکی از ما، به آن درخت برسد، به آن درخت پناهی بدهد، با طناب، با تاب، همه اش یک باره می شود، که یا رفتن، یا گذشتن، که یا ماندن، یا دوام،

کاشکی ستاره بودی، که روی دیوار این آبی بمانی، که پشت پنجره حبست نکرده باشند، که وقتی می روم، بچسبی، به آرزوی متلاشی شدن، وقتی از پنجره عبور نمی شود،

حالا که توی این دیوارها، رگه های کهنه ی آن پنجره ها، پیدا نمی شود، نمی شود کاری کرد، یا دست روی دست گذاشت، که چیزی بیاید، وقتی بیایی، می پرسم او را دیده ای؟، و تو که می پرسی چرا نیامدی، و آن احساس مادرانه ات را با خودت نیاوردی، چرا همیشه اینطور می شود؟، و من برای این پاسخ، هنوز مانده تا بیاورم، که چرا آن مرد، از آن جا بلند می شود، و به سویی می آید، که تو را نشان می دهد، و چه چیز آن سو، آن مرد را بر می خیزاند، که به سمتی برود، که آب همیشه جاری ست؟،

که دنباله داشتی، و دنباله را جایی می انداختی، که سنگفرش آن کوچه هایی را که او، و من، دنبال می کنیم، روشن کند، یا لااقل، بسوزاند و بوی آجر سوخته، بوی راه سوخته، همه چیز را بردارد، که دیگر از آن راه، راهی بر نیاید، بعد از سه هزار سال، شاید، خودم را نمی شناسم، اما نه از این همه، نه ، از نگاه کردن، به گذری، که راه را به تو، بازو را به شانه هایت پیوند می زند، من این زمزمه ی گم شده را، از توی این همه سایه، پیدا نمی کنم، که بعد پیاده اش کنم، روی قطعات خاکی که سنگش، اسم ندارد

گفتم وقتی بیچاره فروغ، یاد شاهد هم افتادم، که گفتم، که درست نمی دانم، کدامشان را می گویم، که آنجا درازکش، مانده اند، و این ها همه به خاطر آن شبی ست، که لبه ی پنجره نشستیم و پاهای آویزانمان را تکان تکان می دادیم، توی کوچه، که حالا از آن پنجره و از آن کوچه، چاره ای نمانده، که او، با یک زردی بیاید و روی آن سنگها قدم بردارد و به زیر پاهای آویزان نزدیک شود، و آنوقت، وقتی خون چکان می شود، آدم را صدا بزند، که می افتی، و آدم خودش نباشد، من یادم نمی آید، که چطور بوده باشی، که حالا نیستی، که همه اش می گویی، نمی دانی، نمی شناسی، و این تکرار، مدام که می شود، گاهی عادت می شود، گاهی عداوت می شود، اما برای من این چیزها نمانده، تنها بیزاری مانده، که به تو نشان بدهم، که نه به خاطر تو باشد، که تنها به خاطر توست، که وقتی دنبالت نمی کنم، و وقتی نامت را نمی خوانم، خونت می جوشد و به آن رودخانه، تک می بری، و آنجا، وقتی نمی بینم ات، مثل آن کودک مچاله، زیر پلی که به رغم آن همه آب، آن همه بیچاره ست، پناه بجویی، به یک برگ،

آن ماه، که شبی در می آید، که روی سال است، و سال را نشان می دهد و گم می کند، که رنگ ندارد و توی بخار برف گم می شود، زیر چراغ های بخار کرده ی کوچه ای، که بوی برف می دهد، آن ماه ندیدنی، را رویت می گذارم،

این ها را نمی گویی، تنها می گویی به جایی رسیده ای، و درختی را پیدا کرده ای، که می خواهی برای او، برداری، و وقتی درونش را می پایی، و وقتی درونش را نشان می دهد، و وقتی درونش به تو می رسد، می خواهی خودت را، به آن خاطره ای بسپاری، که آن درونش را سیاهی می سازد، که همیشه بشود شبی را توی اش گذراند، که آن شب، اندازه ای باشد، برای همیشه ای، که دیگر به دنبال یک درخت، یا سیاهی،
چه کارش می کنند؟،
تنها، ساده ست، یک بار دیگر، برش می دارند و جایی دیگر، به کارش می گذارند، که یعنی آن چه او کرده، تمام آن چه از او بر آمده، از آن او نبوده، که حرفهایی هست، که شاخه ها و سایه ها، با هم گلاویز که می شوند، به هم که می رسند و می گذرند، زمزمه می کنند و می گذرند،
که می شود آن افسانه ای، که من باور نکردم، که تو از من خواستی باور کنم،
و من به راهی رفتم، که از باور من نمی گذشت،
حالا که می خواهی بدانی، برایت می گویم، که صدایت را توی شیشه ای گذاشته ام، دفن کرده ام، و هربار که یادت می افتم، دراز می کشم روی خاک کوچه، تا از یک جایی، شیشه ای که می شکند، و ریختن اش، در من زاویه ای می سازد، را در گوشم فرو کرده باشم، که دیگر آن چیزها که از گذشته می آیند، و او را که وقتی می بینی، می فهمی از گذشته آورده اند، که این همه نگاهش می کنی،
یادت می آید، آن که روزی، روبرویت می نشیند، و آنقدر در خیره گی ش، محوت می شود، که باور می کنی، بویی را با خود می آورد، که مال آن دورهاست، و تعلقی دارد، به آن دورهایی که دیگر تکراری نیست، پس این تکرار را که می گویی، از کجا آوردی،
می گویی از او آموختم، که آنطور، زاغ، با حیرانی، به جایی می ماند، که هرگز نبوده، که هرگز کشف نشده، که هرگز پیرامونش را کسی ندیده، پیدا نکرده، نمی خواهم تنها به یادت بیاورم، که آن چیز، چطور در فاصله های مدام ذهنت، خانه شده، نمی خواهم، و نمی دانم، که آیا این آشنایی طولانی، که انگار یک عکس را در یک عکس دیگر، تکرار می کند، گونه ای خویشاوندی آورده، که با آنکه آنها نمی دانند، خودشان هم، و یکی فکر می کند، که دیگری ست، و دیگری که می اندیشد، آن همه ی دلسوزی ی اوست، وگرنه رهایش می کردم، و مثل خیلی چیزها، که هر روز می گویم و هر شب رهایش می کنم، می فهمم، این ترسی را که گزار نیست، سهمی ست که از تو به آنها می رسد، و می پلکد



هفتم تیر هشتاد و شش
دفتر سفال

Saturday, June 23, 2007

نامه / به ناتالی / تیر هشتادوشش

محبوب من

توی این اتاق حبسم کرده‌ای، و می‌خواهی از چیزهایی که نمی‌بینم حرف بزنم،

شاید بگویی این خوب است، اما هر کدام از ما، بگویم این خود زندگی‌ست، که هر کدام از ما، به مرگی خو کرده باشیم. چه کسی می تواند بگوید که در زندگی ش، شاهد زیبایی ی قتلی نبوده است؟ با الف موافقم، این عمد که در ذهن گام می زند، اگر به دست برسد، آلتی می تواند باشد، آغشته به دریایی از خون، و آرامش. آن بار هم که به هیلا گفتم، چیزی برایم وجود ندارد برای خواستن، برای نخواستن، نفهمید. اما تو شاهد بودی، پرنده ای که در قفس افتاده و بی صورت، مرا یاد آن حرف الف برد که یک جایی ش خاطره ی خرسی پشمالو را در ذهنم دواند، که آن روز، الف می گفت هیچوقت نداشته، و کودکی ش بی داشتن آن خرس کوچکِ دست مال، آن قدر سخت بوده، که حالا این بازی، نقطه ای باشد برای آن نداری. گفتم چطور آن روز را، آن حرف را از یاد برده ای، که حالا این طور بر افروخته ای؟ من چیزهایی به یادم می ماند، که جایی به دردی می خورد وگرنه طعم آن صورتها، که برایت گفته ام؛ چیزی نیست که بخواهم مدام به یاد بیاورم.
او دیگر، می گفت این خستگی اعتراف را ساده می کند. به هیلا، وقتی دستهایم را پنهان کرده بودم، نگاه می کردم، و می گفتم - کاش گفته بودم – بوی این درختها آن بالاست و من به این پایین چسبیده ام. تو خیلی خودت را پنهان می کنی، می توانی به هرکس، یا هرکس دیگر را، آن طور که می خواهی گول بزنی، اما چیزهایی هست، برای من، بوها و صداهایی بوده و هست، که دستهایت را رو می کند، اگرچه من دستم را پنهان کرده بودم.

از پشت در، بوی زعفران می آید، ناتالی.
تو از خانه بیرون رفته ای، و من صداهایی را می شنوم که جای جای این خانه را برداشته. می ترسم بر نگردی. آن سرخپوست گفته بود این دستمال را بالا بیاندازی، تا جایی می رسد که او را پنهان کرده اند، و من توی گودال بودم، و تو توی قلعه بودی. من از آن قلعه آمده ام، به سرخپوست گفتم، و این دستمال را باد، تا آن بالا می برد؟ نگاهم می کنی، و فکر می کنم باز هذیان می گویم، و دستمال را رها می کنم. یادت بماند ناتالی، آن بار هم که آنها رفته بودند، من مانده بودم و صداهایی که خانه را برداشته بود. یکوقت، وقتی سراغ تنگ ماهی می آیی، می بینی ماهی هایی که چشم هایشان در آمده، ماهی های کور، حفره های خالی به جای چشم، مرده/ نمرده توی تنگ می چرخند. این را به خاطر هیلا نمی گویم، وقتی بیایم، تو آنجا ایستاده ای؟ همیشه وقتی آدم به امیدی می آید، تنها قبری را نشانش می دهند.
برای سرخپوست که روی اسبش دور می شد، دست تکان دادم، و وقتی برگشت، دستمال را آن بالا نشانم داد. باورت نمی شود ناتالی، اما جایی رسیده بود که تو آنجا بودی، و آنها تو را نگه داشته بودند، برای همین ترسیدم؛ دستم را به تنت چسباندم، داغ بود؛ پشتت، ستون فقراتت و با آن داغی حرف زدم. گفتم می خواهم بدانی، دیگر هرگز نمی گذارم کسی/چیزی بترساندت، و سرت را میان یقه ام در آغوش گرفتم تا بفهمی که آن داغی ی این سینه ست.

ناتالی با خنده می آید هیلا، و زردی ی زعفران را نشانم می دهد، که همه جا را پر کرده. با خنده می گوید این تنها چیزی ست که این جا موج می زند. با خنده از در بیرون می روی ناتالی، و مرا با آرزوی آن پرنده که آبی بود، و صورتش را آرام آرام از دست داد، تنها می گذاری. وقتی لرزیدم، و آن لرزش توی رگهام جاری شد، به فکر آن کولی بودم که در چشمهای آن پرنده می زیست. اگر می گفتم، حالت چهره ام را نمی فهمیدی. اگر بدانی به چیزی فکر کردم که با رنگ زعفران آمیخته بود، چه می گویی؟ کولی ها با بال های زرد از دامنه ی قفس بالا می روند. کولی ها با یالهای زرد پیچیده در باد، از دامنه ی قفس پر می کشند. و وقتی دوباره خودم را تا آن قلعه بالا می کشم، میله هایی را می بینم، که آن زرد را در بر گرفته اند. ما فرار می کردیم، ناتال، من و تو. و یک جا، پشت یک سنگ، که سیاه بود، و به سکه ای به بزرگی ی آفتاب می مانست، خودمان را پنهان می کردیم. من دستهایم را به آن پشت داغ چسبانده بودم، و دعا می خواندم، که آنها ما را نبینند، آنها ما را مجبور نکنند، آنها من و تو را پیدا نکنند.

سرفه نکن.

که باز نگردند و فراموش کنند.

سرفه.
آرام می شویم و خودمان را به خلسه ی سرفه می سپاریم. سرفه های پی در پی، که با خون پر می شود، با خون خالی می شود. آن سرخپوست، که تازه به آنجا رسیده، برایمان دست تکان می دهد و خاطر جمعمان می کند، که این سرفه ها لازم است. می فهمم که آنها را گیج می کنی. می فهمم که بسامدی در این صدا هست که آنها را آواره می کند. فکر کردم این آوارگی تنها برای آنها نیست، که برای من و توست و هیلاست و ناتالی ست. من آن کولی نیستم، که از این چشمها بنوشم. فهمیدم که دنیا توی کف دست آن سرخپوست، می چرخد و آواره می شود. آنها ماهی نبودند. ماهی هایی که در چشمهایشان حفره ست، توی شکم هایشان دریاست. و تو رانهای درختی را چسبیده بودی، که ریشه هایش را، آن سرخپوست، توی آتش نشانم داد.

اگر این تکه ها را به هم بچسبانی، آنجا را نشانت می دهد. یکباره می آیی، و هزار چهره را روبرویم پخش می کنی، و وقتی دستم را می برم، تا آنها را دسته کنم، چیزی کشف می کنم. فکر می کنی، نام کامل من، ادامه اش توی هواست و بو به هجا نمی رسد.
تنها آن مرد که حالتی خودمانی داشت، سراسیمه ام کرد. به او چیزهایی را گفته ام، که به یک کرم نمی گویم. و او اشاره ای درست داشت، به آن پتیاره، که هیاتی کرم گونه دارد. من این نگاه را شناخته ام، و این از چیزهایی ست که آزارم می دهد. هیلا می گوید حرف نمی زنی. برایش آرزویی دارم، که آدمها را با این چهره هایی که آن مرد نشانم می داد، هرگز نبیند. تو از خودت گریزانی، و می خواهی در آرامش این درخت، به خواب بروی. اما من، که سایه ی همین درختم، جز تکه پاره های جزامیانی که مدام اجسادشان را به صورتم می کشند، آرامشی پیدا نمی کنم. آن گفتگو، حالتی دلپذیر داشت، که توی آینه داشتیم. چند بازگشت توی صدا، چند بازگشت توی نگاه. به هیلا بگو، او نمی تواند از چیزهایی که می خواهد، حرفی بزند. الف می گوید، هنوز خیلی جوانی که توی کثافت غرق شده باشی. او خودش را پاک می کند، فکر می کنی من چه باشم؟ کسی حقیقت را نمی داند، اگر می دانستی، می گذاشتی و می رفتی؛ این را به من نگو.
با من حرف بزن.
که بهانه ای باشم، تا توی چین و چروک های دور لبم، پیدایم کنی. خیلی فاصله گرفته ام و می خواهم هیچ کدام آنها را دیگر نبینم. توی این اتاق نفس نیست. من این عتیقه ی سیاه را نمی خواهم. گنج را دیگران پیدا می کنند. از خودم می ترسم. اگر گذری باشد، وقتش حالاست. که از روی پل خودم را بیاندازم، و توی پرواز، صدای پرنده ای باشم که بال می کشد و چرخان بالا می رود. یک موج سیاه، که می رقصد و آبی اش را بر هم می زند.
می خواهی دیگر به فردا فکر نکنم و دنبال عینکم نگردم؟
روزی می رسد که آوایم را از دست داده باشم. آنجا صدای گرگ می آید، و آدم گرگ می شود.


دوم تیر هشتاد و شش
برای مجلد اعترافات، آندره ژید و موریس بلانشو



« از دو کلمه ی آخر به یکی دیگر از سوالات شما می رسم که متافیزیک چه نقشی در کار من داشته است. تنها جواب من آن است که این نحوه ی تفکر همانا کار من است. وقتی واقعیت در چشم من چندان خیالی است که داستانهایم در نظرم به معنی ی دقیق ادبی ی کلمه، واقع گرا می نمایند، پس بی شک هرگاه میان دیدن و دیدنی، یا میان عین و ذهن، آن راه و رابطه ی ممتازی به وجود آید که با کلامم بیان می شود و بنا به شرایط نام شعر، جنون، یا عرفان به خود می گیرد، بناگزیر طبیعی نیز در چشم من ماورا طبیعی خواهد آمد. حقیقت اینکه این واژه ها همه مشکوکند. معنای متافیزیک از نظر من هر روز بیش از پیش به چیزهایی چون نوازش پستان یک زن، بازی با یک طفل، یا مبارزه به خاطر یک آرمان نزدیک می شود. اما نهایت تمرکز و توجه شما را در این سه مثالی که آوردم چشم دارم، چرا که میان نوازش یک پستان و نوازش پستانی دیگر، فاصله ای گیج کننده و حتا تضادی تام وجود دارد. همچنان که در لی لی بازی گفته ام، همواره می توان به ماوراطبیعی رسید مشروط بر آنکه بتوان به ابعاد و دامنه های لازم آن دست یافت. همچنان که آلیس در عبور از آینه بدان دست یافت، و آنگاه که سرانجام در لحظه ای استثنایی، این دست پستانی را که آن همه نزدیک و با این همه از چشم نهان است، نوارش کند...»

از نامه ی کورتاسار به ریتا گیبرت
کتاب هفت صدا، ترجمه ی نازی عظیما، نشر آگه

Thursday, June 21, 2007

آزادی و تو / بیژن الاهی

آزادی و تو
- بیژن الهی -


1

به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی‌ست،
چه بگویم ؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجه‌ام را
- همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –
در حریق باز می‌کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
- آبی که می‌خواست باران باشد -
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظی‌ها
با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده –


2

خیش‌ها
- ببین ! -
شیار آزادی می‌کنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشته‌اند.
آزادی : من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازه‌تر می‌یابم
در چشمانی که انباشته از جمله‌های بی‌نقطه
و از آسمان خدا آبی‌تر است.
آزادی : ماهیان نیمه‌شب آتش گرفته‌اند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان می‌رسد،
دریا را چون شمعدانی هزارشاخه برداری
آزادی
که از حروف جداجدا آفریده شده است

دو فریاد پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی‌ی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند‌.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.


3

زیر چراغ
- ببین ! -
آخرین خال دل این چنین سنگ شد
که چشمان بی‌بی و سرباز
فرار ِ شن را از روی نان توجیه می‌کند.
روز چندان طولانی بود
که همسایه‌ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
- این سقوطی را که از یک‌یک ستارگان گرفته‌اند -
زیر پرچم پوستش
که تمامی‌ی رنگهایش را بهار سپید کرده بود،
حس می‌کرد .


4

همه‌ی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده‌ست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره‌ای خرد
نمی‌شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی‌بال
که می‌خواست به القابِ ناملفوظ چهارصد ملکه‌ی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست می‌کند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی‌تان ملموس‌تر بود.
تا خوری که مرگ، سکه‌های نقره را به صدا در می‌آورد،
یک درد فلس‌دار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه‌های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می‌رود.
ستارگان به سوی قلبت جاری‌ست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.


5

کبوتران در آخرین بندر گرسنگی‌ت
- ای مرد ! -
آبستن شدند؛
چرا که بی‌شک وصیت‌نامه‌ی تو پر از دانه بود.
چاه‌های شرقی در چشمان تو
- ای مرد ! -
به آب رسید؛
چرا که برف، قو را که از افق گردن می‌کشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بی‌گناهی را مدام به هم تعارف می‌کردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه‌ای باشد در میان تاریکی.
آن‌گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می‌خاست
برای نوحی، به شکل پیری‌ی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود.

در جهت هفت برادران که به یک زخم می‌میرند،
تو می‌تازی
هم‌تاخت ِ اسبانی
که فرمان رهایی شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.


6

آه، چرا می‌باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می‌نماید؟
و گرنه تو عادی‌ترین موسمی
که می‌باید به چار موسم افزود.
و چشمان تو،
راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت.


7

اینک خزانهای پی در پی
از هم برگهای جوان می‌خواهند!

می‌توانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.


8

من کنار کره‌یی
که سراسر آن دریاست
به خواب رفته‌ام
در خطوط سرگردان دست تو
این گله‌هایی که از چرا باز می‌گردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیده‌ی سردسیر عزیمت کرده‌اند.
اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من می‌پذیرم که مزرعه‌ها سوخته‌ست.
در سر من
- آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشه‌ی شن سنجاق می‌کند –
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج می‌غلتد.



جزوه‌ی شعر، شماره‌ی اول، فروردین 1345

Saturday, June 16, 2007

نامه / به ناتالی / خورداد هشتادوشش

دوست من !


گاهي مي‌انديشم بايد در ميان جمعيت با‌يستم ناتالي، خودم را بسوزانم ناتالي، و با اسلحه‌اي كه به دست گرفته‌ام، هركس را كه نزديك مي‌شود، مي‌خواهد اين آتش را بنشاند، آرام كنم. به او گفتم واقع‌اش را كه بخواهي، اگر تو را چنان‌كه مي‌گويد دوست داشته باشد، بايد بتواند رهايت كند، و اين رهايي جز در مرگ،‌ نمي‌آيد. پس گفتم، اين حرف خاتمه ندارد؛ خيلي ساده در سه حرف خلاصه مي‌شود، و تو مي‌تواني خودت را گناه‌كار نپنداري؟ اگر به رويش بياوري، خواب كه باشد،‌ انتظار مي‌كشد، بيدار كه باشد انتظار مي‌كشد. آن‌وقت هم گفتم، چگونه مي‌توانيد اين حرف‌ها را تحليل كنيد؟
خوب شد هيلا رفته بود، وگرنه نمي‌توانستم اين بودن – نبودن هم‌زمان را بپذيرم. او مي‌گويد انگار جايي، يك‌جايي، شكنجه‌اي بوده، توي گذشته‌اي، من هم همين را مي‌گويم ناتالي، نقطه‌هاي تاريك زيادي توي اين آدم هست؛ شايد نشود همه‌چيز را به گذشته‌اي برگرداند؛ اگر اين‌طور نباشد، هراس‌اش بيش‌تر مي‌شود. به تو بگويم، اين‌ شكنجه كه او مي‌گويد را من جور ديگر مي‌گويم، چيزي شبيه تجاوز، و همه‌ي اين حرف‌ها به خاطر آن است كه او را، همه‌ي اين آشفتگي را، به نظمي برساند، كه نقاطي سياه را پر كند. وگرنه هيلا خيلي ساده‌ست،‌ ساده‌تر از تو. من اين را از آن نگاه‌هايي فهميدم كه كفش‌هاي قرمزي را پي مي‌گرفت، در فاصله‌ي چندين فاصله، ناتالي !‌ براي همين بايد خودم را بسوزانم، تا اين خاطرات، عرق كنند و بخار شوند؛ شايد اين مغزي كه از آن حرف زدم، اين‌طور رها شود، كه دنبال تداعي‌ها و پيوسته‌گي‌ها نگردد.

حالا بي‌حالم. خيلي. سه شبانه‌روز يا بيش‌تر، يا كم‌تر، بيدار مانده‌ام. و توي خوابم، خودم را و خيلي‌ها را، همه‌شان شبيه هم، و همه‌شان شبيه من، ديده‌ام كه در ميانه‌ي انبوهي از جمعيت، كه آن‌طور كه به‌ياد مي‌آورم، همه‌شان يا هيلا بوده‌اند،‌ يا ناتالي، يا او،‌ و يا هم‌زمان، هم تو بوده‌اند هم ناتالي و هم او، داشته‌اند مي‌سوخته‌اند. الف هميشه مي‌پرسد تو ناظر بوده‌اي؟ من مي‌گويم من نخوابيده‌ام، براي همين نمي‌فهمم، اين اتفاق كجاي بيداري‌ي من بوده !‌ خيلي نگرانم، نگران تو. ناتالي. هيلا. تو مي‌گويي و خيلي‌هاي ديگر. من مي‌گويم و خيلي‌هاي ديگر هم. اما حالا خيلي هم فرق مي‌كند. چطور؟ بيش‌تر به خاطر آن سايه‌ها. دست‌هايي عمودي كه بر جمجه‌هايي فرود مي‌آيند و مي‌شكافند و خون فواره مي‌زند. من اين‌ها را ديده‌ام. نه تنها استخرهايي از اجزاي جدا شده‌ي بدن‌هايي، كه يك‌جا تنها دست، يك‌جا تنها پا، يك‌جا تنها سر. اين گودال‌هاي بزرگ خوني، عذاب هر شب من نيست. توي اين گودال‌ها نبودن،‌ شايد. الف هميشه مي‌پرسد تو تنها ناظر بوده‌اي؟ همين‌اش سخت است.
حالا بي‌حالم. خيلي. شايد تمام اين‌ چيزها، در دورترين امكان ذهنم، رنگ گرفته، كه اين‌طور خالي شده‌ام. دوست دارم نامه‌اي بنويسم، و سخت‌ترين حرفهايي را كه هيلا بفهمد، بنويسم، و او هرگز نفهمد. تو تنها عصبيت را پشت اين كلمات بفهمي. من تنها خالي شدن را پشت اين دست‌ها ببينم. پرسيدم چطور آدم بتواند تنها بايستد و تماشا كند؟ مي‌گويد كار ديگري مي‌شود كرد؟ جايي خوانده بودم كه عادت خانم‌هاست كه سوال را با سوال جواب مي‌دهند. من فكر مي‌كنم اما عادت ماست. براي پاسخي‌ كه نيست. آن‌بار هم نوشتم، اگر پاسخي پيدا كنيم، بايد دنبال سوال تازه‌اي بگرديم. آن‌وقت، شروع مي‌كنم به تعريف كردن داستاني، كه پيش‌تر توي كتابي خوانده‌ام. مثل خيلي از حرف‌هايي كه مي‌زنم، از توي كتاب‌هايي كه بعضي‌شان را حتي نخوانده‌ام. مطمئن نيستي ناتالي، فكر نكن مرا شناخته‌اي. من داستان خودم را از توي خطوط ديگري مي‌خوانم. براي همين آن مرد، توي آن كتاب تنها تماشا نكرد، ماند، وقتي چيزي توي خاطره‌ي آدم نشت مي‌كند، مي‌ماند. من همين راه را دارم،‌ مثلن به جاي اين‌كه طرف ديگر صورتم را پيش بكشم، يا به جاي تف انداختن توي صورت او، هيلا را پر بدهم.
اما، خنده‌دارش اين است،‌ اصلن عصبي نيستم، آرام‌ام. و اين آرامش، همه‌چيز را توضيح مي‌دهد، براي خودم. اشتباه نكرده‌اي. بهتر است وجدانت را مقصر نداني. كسي نمي‌تواند جاي تو بنشيند. من هم نمي‌توانم. همين‌قدر هم كسي جاي هيلا، همين‌قدر هم جاي من، و دردناك‌تر آن‌جاست، هيچ‌كس جاي او نيست. و هيچ‌كس نمي‌تواند اين رنج را بفهمد. اين‌طور ساده نوشتن، مي‌داني، براي من، صادقانه نيست. رنجوري‌ام را فاش مي‌كند. اما او پرسيد، چه مي‌شود كرد؟ و من خيره‌خيره نگاهش كردم. حالا همه‌ي اين خالي، آرامي را ربط به آن نگاه مي‌دهم.
جمجمه‌ام فوران نمي‌كند. مايع زرد و سرخي نمي‌ريزد بيرون. دلم خوش نمي‌شود. هيلا مي‌گويد تو چيزي بدهكار من نيستي، بيچاره. وقتي گذشته و آينده، اين همه با هم نزديكي دارند، حرامزاده‌اي مي‌شود كه منم. فكر مي‌كني، همه‌ي اين‌ها را، يك‌باره در خود جا دادن، و يك‌باره بالا آوردن، سخت است؟ حالا كه ديگر نمي‌توانم جا بزنم؟ شانه‌هايم سنگين است. وقت‌هايي كه نمي‌توانم بخوابم، مدام خواب‌تان را مي‌بينم. اگر اين خواب‌ها تعبيري داشته باشد، به زودي همه‌چيز بنفش مي‌شود و چهره‌هامان را، ديگر نمي‌توان به جاي آورد. به هيلا مي‌گويم اگر مي‌توانستم،‌ به خواب‌هايت سرك بكشم، خواب‌هايت را، وقتي خوابي، از پشت پلك‌هايت بدزدم، گفتم شايد جايي براي پيدا كردن خودم پيدا كنم، كه آن‌جا،‌ تو آن‌طور كه خودت را نشان مي‌دهي، نباشي... يعني آن‌طور باشم، كه تو مي‌خواهي؟ و فكر كردم، او نمي‌تواند جور ديگري خودش را نشان بدهد. او كه هميشه مي‌خواسته خودش را بفهماند، بشناساند، تمناي عجيبي‌ست. اگر اين‌طور هم نباشد، هر گونه‌ي ديگري‌ش هم، بيماري‌ست. من اين شعف را، توي نگاه‌اش، توي خزيدن‌اش، توي پنهان كردن خنده‌هاش، رد گرفتم. و حرام‌زاده‌اي مي‌شود كه اوست. خيال‌ات آسوده باشد ناتال، وقت‌اش كه برسد، خودم را مي‌سوزانم. و تو با اين خاكستر، پرواز مي‌كني.


بيست‌وشش خورداد هشتاد و شش
براي مجلد اعترافات

Thursday, June 14, 2007

خودگاهان - رسم / سه

خود را كنار مي‌كشم از برابر چيزي كه مي‌آيد پاكشان در برف‌آبه‌ها
تكه‌هايي از آن‌چه در حال رخ‌ دادن است
ديواري از پي افتاده. چيزي بي‌چشم. سخت.
چهره‌اي از دندان !‌
ديواري تنها. يا خانه در آن‌جاست؛
اگرچه نمي‌بينم‌اش؟
آينده : لشكري از خانه‌هاي تهي
كه در برف‌آبه‌ها ره مي‌جويد، در پيش

مجمع‌الجزاير رويا – توماس ترانسترومر




خودگاهان – رسم
سه.


توي دور و بر، نزديك و بو، يك مرگي‌ست، كه شامه‌ام را، مي‌ترساند، و مثل ريخته‌گي‌ي اين آب روي خاك،‌ توي گل‌خانه، بر مي‌دارد كه ترسم را، لحظه‌هايي كه ترس، آن‌قدر گنگ و پيچ‌درپيچ، مي‌آيد و مي‌رود، كه معني‌اش، هراس‌اش، يقين و تازه‌گي‌ش، گم و بي‌راه، توي درد آدم، من گفتم كاري نمي‌كنم، چند روزي هست، بعد از آن آمد و رفت، گفتم از جايم بلند نمي‌شوم، گفتم آن‌قدر مي‌نشينم كه خودش، از سراغي بيايد، آن‌وقت آن هراس، هراسي‌ست كه واقعيت‌اش، تلخ و عجين، به جانم افتاد، كه از جايم بلند شوم، فرياد بزنم، و تو، او، تكثير شويد، توي آن عربده، آن‌وقت آن كودك، توي اخته‌گي‌ي اين روزها، در آغوشم، آرام و خام، مي‌ميرد و آن تصوير، كه اجزاي وجودم را لرزاند، دوباره آمد، كه كسي را، هر مردي، كه شبيه او باشد، گفتم خوابهاي امروزم، چندان آشفته‌ست كه ته‌اش را، دنياي درون‌ش را، كه اين دنياي اشتراكي‌ نيست،‌ من مي‌توانم توي آن خواب، توي هر خوابي، به زباني كه با بيداري‌م، آشنا نيست، بغلتم، و توي اين غلتيدن، آن‌هايي را به آغوش مي‌كشم، وقتي مي‌آيي، مي‌خواهي بگويي دوستت دارم، اين را مي‌گويي، و اوراقم مي‌كني، كه يعني فاصله‌هايي هست، كه با اين كلمات، پر مي‌شوند و برداشته نمي‌شوند، رگ مي‌كنند، من هم مي‌دانم، او هم همين را مي‌گويد، انتخاب براي چون كسي، هم‌چون من، براي كسي كه به من، اين حرفها تازگي ندارد، مي‌خواهم بداني، مي‌شود همان حرفها را، توي هر رسم ديگري، ريخت و گفت كه گفته‌ام... خيلي سخت، آن‌قدر كه نمي‌توانم، از هر فراموشي، مي‌گويم، فكر كردم،‌ شايد، لحظه‌هاي درنگي باشد كه نام من، عطش من، در تنگناي حوصله‌ي او، زير نقاب عطوفت، جايي براي ماندن، رفتن، پيدا مي‌كند، مي‌فهمم، اين رنجي كه مي‌گويي، مي‌گويد از حوصله‌ي آدم بيرون است، فقط همين خواست هست، كه فهميده شود، تا آدم، اين احساس‌ش، من نمي‌خواهم، دقيقه‌اي، لحظه‌اي، با همه‌ي وجودت بيايد، كه تو را از فاصله‌هايي بگويد،‌ كه توي آن‌ها، از همين مي‌ترسم،‌ كه همان كار را، آن كاري كه من با او، با آن‌ها، تكرار كني، و دردش را، حالم به هم مي‌خورد
و ماهي، آبي، آبي، آبي‌ي‌ ِ آبي، مي‌آيد بالا، زير آب، ايستاده‌اي، مي‌گويد، مي‌بينم‌ام، ايستاده‌ام كه، برهنه مي‌شوم، دستي به پهلويم، يكهو، حالم، حالتم، برمي‌گردد، ماهي‌ماهي، آبي‌آبي، مي‌ريزد بيرون، زيادزياد، كه از ترس، از كه نميرند، از خفه‌گي، توي اين بي‌آبي‌ي همه‌جا، گفتم اين را، و آن را، و تو را، قاطي مي‌كنم، آن‌وقت آن خواب، ديگر فقط خواب تو،
خواب من،
خواب او،
كه هر طرف، صدايي مي‌آمد، رفتم نزديك، دستم را، برداشتم، زيرش خون بود، دورش خون بود، بوي خون مي‌ريزد وقتي، همه‌شان، صداهاي‌شان، يكي‌شان زهراست، - اين همان زهرا نيست، اسم اوست،
كه جيغ‌اش، ديدم، نزديك‌اش، عطشي هست، كه مدام و لبالب، مي‌شود طلب، آن پايين هم، دور تا دور، صداهايي بود، كه همين سلاخي بود، و خون‌هايي بود، كه همين خون بود، و من نگفتم، ترسيدم، كه فقط، تنها من نبودم، تو بودي، آن‌ها بودند،
همه‌شان را كه نه،‌ بعضي‌ها آشنا،
گفتم با دشنه، با تبر، با ساتور، اين ترس هست، افتاديم، نه اين‌كه نباشم، نه اين‌كه فقط ببينم، نه‌اين‌كه من باشم و آن چشم‌ها و دست‌ها و سينه‌ها و استخوان‌هاي آويزان، بريده، صداي خون، آن‌قدر خون روي زمين مي‌ريزد، كه صداي خون، تقلاي خون، مي‌ريزد،
مي‌گويد بر مي‌دارد، توي مشتش، توي عطش خطوط آن كف، پرت‌شان مي‌كند، هر جايي، يك‌باره نگاه كه مي‌كند، ترسي هست آن تو،
توي آن دور زدن خون،
كه آبي نيست، كه سرخ نيست، كه رنگ نيست،‌ نگاه آدم آن‌جا،‌ آن نگاه نيست، نه‌كه ‌فقط ببينم،‌ بشنوم،‌ ببويم، كه پشت دست‌هاي من، توي گلوي من،
گفتم نزديك من بيايي، همين مي‌شود كه گفتم، ديدي نديدي!،
بعد كه مي‌گويد الف را مي‌فهميدم، كدام الف؟،
هي صدا، صدا، آبي‌آبي، برداري، بياندازي‌شان توي اين تنگ، آن حوصله، نميرند، اگر بميرند؟،‌ نديدي، من گفتم مثل همان خواب مي‌ماند، كه برايت مي‌گويم، كه هر طرف، يك‌طرف آن‌ها، همه‌شان و آن قرباني، خون قرباني، گفتم اگر آن قرباني، همه‌شان، همه‌ي آن همه را، يكي‌ست، و اين ترس هست، كه سايه‌اي از من باشد، گونه‌ي ديگري از من، كه زهراست، يك اسم نه، نزديك‌ شدي، دست‌هايت را، نفس‌هايت را، شماره شماره، روي پيشاني‌ و عرق، آن‌وقتي كه مي‌افتم، يك‌باره، نه‌اين‌كه فقط،
باور كن، گفتم ببين، ماهي كه مي‌آوري، بالا، ترس دارد، من هم ديدم، ريختم توي گلدان، پاي درخت، پاي بته، ماهي‌ماهي، آبي، اين ترس‌اش بيشتر، نفهميدي، نمي‌فهمي، صدا مي‌كردي و صداي ماهي از گلويت مي‌ريخت، مي‌ريخت بيرون، آبي، همه‌جا را برداشت، گفتم چطور مي‌فهمي، آبي نيست، خون كه، اين‌ها كه مي‌گويي، بايد، نه‌اين‌كه فقط، بايد، يك جايي‌ش، يك اشاره‌اي به آن حمام خوني، كه ديدم، نمي‌توانم بگويم مي‌ديدم،‌ مي‌بودم، دستهايم بود، رگ‌هايت بود، همه‌ي آن دست‌ها و رگ‌هاي تو،
گفتم حالا كه خوابي، حالا كه مي‌آيم، نه‌كه فقط زهر باشد، زهر هست، توي تلخي‌م، دور لب‌هام، و بو، و طعم، و عطش، و هراس، بيدار نمي‌شوي، مي‌ميري، اين‌بار، با نزديكي‌ي انگشت‌هاي من، به نزديكي‌ي نفس‌هاي من، اين حال عطف، كه مي‌گذرد، رد مي‌شود، شيشه‌اي، بند بند جاهايت را مي‌شمارم، حالا كه مي‌آيم، خوابي، كه با چشم‌هايت، آن خواب‌هايي را، خواب هاري‌ي دست‌هاي خودم، كه مي‌رود توي خون،
آن‌وقت مي‌شنوم، يك‌ مار و كلاغ، به جنگ هم افتاده‌اند، كه يكي‌شان را، لاك‌پشتي، به اندازه‌ي پلك‌هاي نهنگ، مي‌آيد و مي‌بلعد ماري، كه توي‌اش، رگ‌هاش مي‌شود مار، نه‌كه فقط زهر باشد، حالم از همين است، به هم مي‌ريزد، به هم مي‌خورد، مي‌پيچد، ماري كه توي گشت‌هاش، توي جنگ كلاغ، به جان لاك‌پشت مي‌افتد، چه حالي‌ست، من اين‌خواب‌ها را،
مي‌گويد، همه‌ي اين آشفتگي، تنهايي‌ي من نيست، كه ببينم، نفس بزنم، مي‌دانم، نشانه‌ي بدي ست، كه كسي، آن هم اين، بخندد، خنده‌اش، شادي‌ش، ترس دارد، فهميدي، از خواب كه پريدي، عرق داشتي، عرق‌ات، روي سينه‌ات،‌ چكه‌چكه، به هم مي‌ريزم، گفتم آرام‌آرام، چيزي نمي‌شود،
آن‌وقت از كوچه‌هاي تازه كه رد مي‌شديم، كودكي زير دست و پاي‌مان، ورجه ورجه‌اش را گم مي‌كرد، به كوچه‌اي خانگي رسيديم، دست‌هايت را بالا بردي، نشانت مي‌دهم، آن ابر، و تكه‌اي از آن هوا، و تكه‌اي از آن صخره، كه قاطي‌ي جنون آن همه سبز آويخته بود، از آستانه‌ي آن خانه، رد كه مي‌شود، كودكي مي‌شود، لال، كه توي من، مي‌خوابد و وقتي بيدار مي‌شود، مي‌شويدم، اين‌جا، چراغ‌ها توي تاريكي، راه را مي‌برند، گفتم هر جا كه مي‌روم، تو را، ببرم، گفتم اين‌چيزي نيست، نه‌كه فقط من بخواهم، من بخوابم، به آغوش و گرماي نفسم، نه‌كه فقط من ببرم، هر كه مي‌برد، اين چيزي نيست، كه به خواست من، با خواستن من، تمام باشد، من به اين كوچه‌ها و راه‌ها، به اين چراغ‌هاي مرده، خو كرده‌ام،
بر مي‌گردم، آن‌وقت،‌ تو دوباره، نفس‌هايت را، بازوهايت را، چشم‌هايت را، كنار خواب من،‌ گم مي‌كني
آن يك‌باره، زمين كه مي‌لرزد، تو را و گدازه‌هايي مي‌شود، كه به جايم، مي‌كوبدم، گفتم اين‌كه بهانه‌اي باشد، هر بهانه‌اي، تا يك‌بار ديگر، تو كه در خواب زنده‌اي، همه‌جا زرد شد، زردي‌ي جز مرض، كه يك‌باره، رگ‌هاي خوابت را ببرد، پريدي، توي كوچه‌اي كه دروازه‌هاش، آرواره‌هاش و شريان‌هاش، زرد باشد، بگذري، و زير پاهاي‌مان گل باشد، گفتي يخ واژه را تازه‌ مي‌كند، تا دنبال تازه‌گي بگردم، سر نيستم، نشدم، اين‌كه از يك‌طرف بريزد، آن‌طرف بايد هم بريزد، گفتم، نمي‌شود توي جاهاي خالي، راه‌هاي خالي، دنبال صداهايي گشت كه نبوده، گفتم اين‌جا، هرجا، هميشه صداهايي خوابيده، مانده، جابه‌جا نمي‌شود كه، اگر آدم بخواهد همه‌ي اين صدا را بشنود، گيج شده‌ام، دور مي‌زنم توي كوچه‌هاي زرد، و صداهاي زرد، انگار يك‌چيز تازه پيدا كرده‌ باشم، ريختم، دنبال صدايي كه، آن ديوار را به آن يكي مي‌رساند، خرابه‌اي را، ريخته‌اي را، آواري را، بعد كه صدايم كردي، مي‌گويي گم شده بودم، صداي‌ام نرسيد، هرچه كردم، فرياد بود، توي زرد، انحناي زرد و برهنه‌گي‌ي سينه‌ي ديوار، آن‌جا نبودم، اگر بودم، نمي‌گذاشتم آن خاك، بوي تو را بدزدد، و شعاع زرد،‌ و بوي زرد، و ارتفاع زرد، مي‌افتادي، از اسب ناسزا شنيدي، افتادي، گفتم لعنت نگو به اين بيچاره، نفهميدي، صدايت را پيدا كردم، پيچيدم، آن‌قدر عرق بود، آفتاب بود، داغي، يك‌جا افتاده، همه‌ي اين‌ها را به علاوه كن، مي‌فهمي؟،‌
من اين اعتراف را نكرده‌ام، همه‌گاني، كه هركس، بشنود، بگويد ببين، نمي‌بيني‌ام، تو كه نخواستي آن صدا بماند، صدا را، ماندنش‌ را، فهميده‌ بودي كه نخواستي، و گفتم نحس اين صدا، مي‌شود همه‌ي اين ديوارها، گفتم برگشتم وقتي، همه‌چيز همانطور مانده بود، بعد آن همه سال، ديوار ساعتش روي سه مانده بود، و خاك جايي نبود، فكر نمي‌كردي اين‌طور بماند، گفتم اگر فكر مي‌كني نمي‌شود، گفتم اگر فراموش مي‌شود، گفتم مي‌روي و فراموش مي‌كني، گفتن‌ام براي همين بود، ببينم : رفتي؟، ديدي يادت رفت، آن‌جا همان‌طور مانده، من همان‌طور، كه صداي‌ام را بشنوي؟، اين تازه‌گي ندارد، كه صدايي شنيده شود،‌ تا چيزهايي را زنده‌ كند، كه آن‌جا هستند، چيزهايي كه تنها چيزهايي هستند كه هنوز آن‌جا مانده‌اند، شبيه نگاه خود من كه مانده بود، همه‌چيز همان بايد باشد، چطور مي‌شود آدم مي‌رود و بر مي‌گردد و هماني باشد كه بود؟، و صدايش همان مسخره‌گي را داشت، گفتم، بعد، نگاه كه كردي، تنها همان ساعت بود، گفتم ديوار نبود، كوچه هم راهش را رفته، دوباره صدايم كردي، جاني، به جاني گفتم چطور تاب داري، اين صداها هر شب، برود توي هم، تاريك هم هست، گرم هم هست، پاهايت آتش مي‌گيرد، آن ورق‌ها را پيدا مي‌كني، كسي مي‌آيد، در مي‌زند، آشنا باشد، نباشد، مي‌گويي باز نمي‌كنم، مي‌گويي شما؟، مي‌شناسي، ديوار نيست، تنها آن ساعتي مانده، كه روي سه قفل شده، كسي نمي‌داند بازگشته‌اي، از كجا بداند؟، من نمي‌خواستم گمت كنم، اين‌طور شد، يك‌ روز كه همه‌جيز را جمع كرده‌ بودي، يك روز كه مي‌خواستي بروي، مي‌خواستي بيايي، آن‌ها آمدند، تو را برداشتند، بردند، توي آن كاغذها، چيزهايي شبيه همين‌ها را نوشته‌اي، و باز صداي در، و صداي زنگ، هراس
گفتم من آن بچه بودم، كه وقتي كسي مرد، همه‌‌ي حواس‌ش جمع مي‌شد توي آن حال، توي برافروخته‌گي‌ش، كه تنها كسي باشم، كه از اين اعتراف، از اين گفتن، نترسد، به آن مرگ كه دست مي‌كشيدم، من تنها آن بچه نبودم، كه با آن مرگ بزرگ مي‌شد، با آن ياد، چرا؟، نمي‌دانم، آن حالت عمودي‌ي آلت، توي آن سال‌ها، كه هركس منقوش زخمي بود، چرا؟، نمي‌دانم، بايد اين‌طور باشد كه، همه‌ي آن حال، مي‌رسيد به آن مركز، وقتي مي‌رسيد، گريه‌ام كه مي‌گرفت، تو هم گريه كردي، همين‌اش خوب است، كه از آن‌جا مي‌گذرد، مي‌رسد به چشم، مي‌رسد به چشمه، به اشك، نمي‌دانم، يك انتزاعي‌ بود، توي من، كه مي‌رسيد به آن آلت، به افروخته‌گي‌ش، به آخته‌گي‌ش، از مرگ، از زخم، از خون، حالت عجيبي‌ست، كه حالا هم، وقتي به آن مرگ فكر مي‌كنم، بعد از برگشتن، بارها كه فكر كردم، حالا مي‌توانم همه‌چيز را نشانه‌اي بدانم، براي آن لحظه‌اي كه همه‌چيز، جمع شد، گره شد، و وقتي پاره شد، دارم فكر مي‌كنم، وقتي برگردم، تو آن‌جا ايستاده‌اي؟، كه آن حالت غصه‌دار چشم‌هايت، دوباره باشد و جانم را به آتش برساند؟،‌ آن ساعت روي ديواري، مانده به سه، يك‌ چيزي را، هر چيزي را نشان مي‌دهد، كه بعدها، مي‌توانم، برسانم‌اش، به عادتي، يا نشانه‌اي، يا وقتي كه آن‌ها آمدند، و من همه‌چيز را، يك‌باره مي‌شود، گفتم من نبودم؟،‌ انكار كردم؟، كسي دست كشيد به لبهاي من، و فهميد، دروغ را و حدس را و صداقت را،
گفتم وقتي من مي‌روم، آن ماهي مي‌ريزد بيرون، وقتي هميشه مي‌روم، هميشه آن ماهي مي‌شود، مي‌ريزد بيرون، تو نخواستي، هركس هرطور مي‌خواهد، بخواهد، باور كن،
حالا گريه مي‌كني، اما آن‌وقت، يادت نمي‌آيد، خيلي‌ رفتي، هي رفتي، دورتر دورتر، توي آن خرابه‌هاي كوچه، كه راهش را مي‌برد، تو را، و سايه‌ات را، و نفس‌ات را، صدا نكردي، كه مانده باشد، ها كردي،‌ كه مي‌ماند، مانده بود، و با دست، و با ابرو، و با رعشه‌،‌ مي‌شد گرفت، مي‌شد پي‌گير‌ش بود، اگر نيامدم، خودم نيستم، بهتر كه نيايم، كه بگويم كاش همه‌چيز اين‌طور باشد، كه آدم بخواهد، نخواهد، بيايد، نيايد، دست خودت باشد، دست خودمان، نيست، گاهي نيست، هميشه نيست، تو آواز مي‌خواني، كوچه‌ راهش را گم مي‌كند.


بيست و چهار خورداد هشتاد و شش
دفتر سفال




اشكوبي كه بخش عمده‌اي از زندگاني‌ام را در آن سر كرده‌ام، بايد تخليه شود. حالا از همه‌چيز خالي‌ شده. لنگر برداشته شده... حقيقت نيازي به مبلمان ندارد. من يك‌بار زندگي را دور زده‌ و به نقطه‌ي آغاز بازگشته‌ام : اتاقي خاموش شده. آن‌چه اين‌جا بر من رفته، هم‌چون نقوش مصري بر ديوارها نمايان است، نقوشي بر ديواره‌هاي يك مقبره. اما آن‌ها بيش از پيش در معرض زوال‌اند. آخر نور شديدي‌ست. پنجره‌ها بزرگ‌تر شده‌اند...

مجمع‌الجزاير رويا – توماس ترانسترومر

Sunday, June 10, 2007

این باغ هرزه / مجلد اعترافات



يك - نوشتن گونه‌اي‌ به تعويق انداختن مرگ را مي‌آورد، تا وقتي ميانه‌ي آن جمعيت ايستاده‌اي، به خودكشي مي‌انديشي، اين نوشتن، آن مرگ را زود يا دير – بياورد.
اين دوباره به نقطه‌اي بازگشتن كه همه‌جيز را چندباره، آغاز مي‌كند، بيشتر شبيه دست و پا زدني‌ست كه دير يا زود مجالش به پايان مي‌رسد.
دنبال اسطوره‌اي، روايتي، خطي، حظي، كه آن جريان مرده را برگرداند.
خيلي ساده، جايي در ذهن، حدود واژه در راكد ماندن، بسته مي‌شود. آن‌جا مجال انديشه، كوتاه است. حدي كه فرصت پيش‌روي را بر مي‌دارد.
دستي كه به خود هجمه مي‌برد، رگي كه از خود مي‌گريزد، چشمي كه دل‌بسته‌ي خنجري‌ست.
اين‌ روزها، بي‌حوصله‌گي، سوغات بهار نازايي‌ست، كه رنگدانه‌هاي سبز و كرخت‌اش را، در هر پنجره‌اي مي‌گستراند.
گاهي نگاه سوخته‌اي، بر پيشاني‌ات گره مي‌خورد، كه بند هزار ساله‌ي بندگي را مي‌گسلاند.

دو – نوشتن گونه‌اي از مرگ مي‌شود كه خواهش آينده را، در رگ زدن، قطع مي‌كند.
شايد آن‌چه پيش‌تر، انسان را، به نوشت آورد، رگه‌هاي خوني بود كه از انگشت بر صفحه‌‌ي تني، جشن گرفت.
چاله‌ي سياهي هست، كه با سقوط – گاهي آدم به چيزهايي در سقوط مي‌آويزد – من سقوط را از ياد نبرده‌ام – كه زمان به تعويق بيفتد – تا آنجا به خاطرم بياورم كه هذيان مي‌گويم – و بترسم از دست بردن به اين نوشتن – كه ترس دارد رسيدن به تويي، كه خودت راست در پله‌هايي كه زمانش ريخته – در سقوط هيجان سكته مستور است – آن‌وقت، به آن بهانه، هرچه مي‌گويي، بي‌بهانه‌ست –
خون مردمك گوزن، بر لبهايم خالي‌ست. كه خواب، مدام، شاخ‌هايش را، در بازوهايم، آرام مي‌كند: آن‌جا كه مي‌نويسي "من از باران بي‌زارم".

سه – اراده‌ام را توي دريا دفن كردم. برگشتم. يك درخت و يك زاغ آتش زده‌ام، تا در دورترين خاطره‌ات، صداي بلند خواهش آب‌دزدكي، هم‌چنان بخواند؛ با بر آمدن دود، از تپه‌اي مسطح، در امتداد نگاهي‌ت كه بر اطلس تنهايي‌ت يافته‌اي.
گلويم، تشنه‌ي زوزه‌اي‌ست، كه خواهش عبور پوستت را تاب ندارد.
اي نگارستان كبود آرزوي اخته‌ي من.
نوشتن گونه‌ي يادآوري‌ي توست، وقتي‌كه با زبان، از امتداد بازوي نخل، مي‌آويزندت.
مي‌آيم، الك آويخته و مهجور، تا يادت را پاي نخلي بالا بياورم، كه من بودم.

چهار – اين باغ هرزه.

پنج – من از تباهي به پوستيني خو مي‌كنم آواري. نوشتن ِ انزجاري كه در خطوط كف دست، تل‌انبار شده.
در سخاوت اين زمين، هر گوشه، رازي‌ست پنهان، به فراموشي سپرده.
اي طبع مرگ.

شش – در تو زادي‌ست سركوب شده در من. صبحانه‌ام نيش – كه پاي بكوبم و نيابم – به غسل كه مي‌روم - غزل مي‌شوي – كبوتري آن‌جاست، ميزان در دروغ‌هات – آن‌وقت، مي‌ريزد و ربط – كه – آن‌كه – آن‌چه – پيدا نمي‌كنم -
قصدي‌ست در آوردن تو، به اين يال سوخته، قصدي‌ست.
قصدي‌ست در آمدن من، با اين آتش، قصدي‌ست.
كمي گريز از من مي‌گذرد، كه مي‌گذري...

هفت – نوشتن گونه‌اي مرگ مي‌خواهد، كه هنوز نيست، تا هنوز بشود. گونه‌اي نوشتن مرگ است، كه ديگر نيست، هنوز نيست.


نوزده خورداد هشتاد و شش
از مجلد اعترافات 


مرگ با من به صومعه مي‌رود
مرگ با من از رودخانه مي‌آيد
مرگ خود دو صوت متوالي‌ست
در فضاي گود يك ناقوس . . .

از آبي‌ي نفسهاي كوتاه - محمود شجاعي