Saturday, June 16, 2007

نامه / به ناتالی / خورداد هشتادوشش

دوست من !


گاهي مي‌انديشم بايد در ميان جمعيت با‌يستم ناتالي، خودم را بسوزانم ناتالي، و با اسلحه‌اي كه به دست گرفته‌ام، هركس را كه نزديك مي‌شود، مي‌خواهد اين آتش را بنشاند، آرام كنم. به او گفتم واقع‌اش را كه بخواهي، اگر تو را چنان‌كه مي‌گويد دوست داشته باشد، بايد بتواند رهايت كند، و اين رهايي جز در مرگ،‌ نمي‌آيد. پس گفتم، اين حرف خاتمه ندارد؛ خيلي ساده در سه حرف خلاصه مي‌شود، و تو مي‌تواني خودت را گناه‌كار نپنداري؟ اگر به رويش بياوري، خواب كه باشد،‌ انتظار مي‌كشد، بيدار كه باشد انتظار مي‌كشد. آن‌وقت هم گفتم، چگونه مي‌توانيد اين حرف‌ها را تحليل كنيد؟
خوب شد هيلا رفته بود، وگرنه نمي‌توانستم اين بودن – نبودن هم‌زمان را بپذيرم. او مي‌گويد انگار جايي، يك‌جايي، شكنجه‌اي بوده، توي گذشته‌اي، من هم همين را مي‌گويم ناتالي، نقطه‌هاي تاريك زيادي توي اين آدم هست؛ شايد نشود همه‌چيز را به گذشته‌اي برگرداند؛ اگر اين‌طور نباشد، هراس‌اش بيش‌تر مي‌شود. به تو بگويم، اين‌ شكنجه كه او مي‌گويد را من جور ديگر مي‌گويم، چيزي شبيه تجاوز، و همه‌ي اين حرف‌ها به خاطر آن است كه او را، همه‌ي اين آشفتگي را، به نظمي برساند، كه نقاطي سياه را پر كند. وگرنه هيلا خيلي ساده‌ست،‌ ساده‌تر از تو. من اين را از آن نگاه‌هايي فهميدم كه كفش‌هاي قرمزي را پي مي‌گرفت، در فاصله‌ي چندين فاصله، ناتالي !‌ براي همين بايد خودم را بسوزانم، تا اين خاطرات، عرق كنند و بخار شوند؛ شايد اين مغزي كه از آن حرف زدم، اين‌طور رها شود، كه دنبال تداعي‌ها و پيوسته‌گي‌ها نگردد.

حالا بي‌حالم. خيلي. سه شبانه‌روز يا بيش‌تر، يا كم‌تر، بيدار مانده‌ام. و توي خوابم، خودم را و خيلي‌ها را، همه‌شان شبيه هم، و همه‌شان شبيه من، ديده‌ام كه در ميانه‌ي انبوهي از جمعيت، كه آن‌طور كه به‌ياد مي‌آورم، همه‌شان يا هيلا بوده‌اند،‌ يا ناتالي، يا او،‌ و يا هم‌زمان، هم تو بوده‌اند هم ناتالي و هم او، داشته‌اند مي‌سوخته‌اند. الف هميشه مي‌پرسد تو ناظر بوده‌اي؟ من مي‌گويم من نخوابيده‌ام، براي همين نمي‌فهمم، اين اتفاق كجاي بيداري‌ي من بوده !‌ خيلي نگرانم، نگران تو. ناتالي. هيلا. تو مي‌گويي و خيلي‌هاي ديگر. من مي‌گويم و خيلي‌هاي ديگر هم. اما حالا خيلي هم فرق مي‌كند. چطور؟ بيش‌تر به خاطر آن سايه‌ها. دست‌هايي عمودي كه بر جمجه‌هايي فرود مي‌آيند و مي‌شكافند و خون فواره مي‌زند. من اين‌ها را ديده‌ام. نه تنها استخرهايي از اجزاي جدا شده‌ي بدن‌هايي، كه يك‌جا تنها دست، يك‌جا تنها پا، يك‌جا تنها سر. اين گودال‌هاي بزرگ خوني، عذاب هر شب من نيست. توي اين گودال‌ها نبودن،‌ شايد. الف هميشه مي‌پرسد تو تنها ناظر بوده‌اي؟ همين‌اش سخت است.
حالا بي‌حالم. خيلي. شايد تمام اين‌ چيزها، در دورترين امكان ذهنم، رنگ گرفته، كه اين‌طور خالي شده‌ام. دوست دارم نامه‌اي بنويسم، و سخت‌ترين حرفهايي را كه هيلا بفهمد، بنويسم، و او هرگز نفهمد. تو تنها عصبيت را پشت اين كلمات بفهمي. من تنها خالي شدن را پشت اين دست‌ها ببينم. پرسيدم چطور آدم بتواند تنها بايستد و تماشا كند؟ مي‌گويد كار ديگري مي‌شود كرد؟ جايي خوانده بودم كه عادت خانم‌هاست كه سوال را با سوال جواب مي‌دهند. من فكر مي‌كنم اما عادت ماست. براي پاسخي‌ كه نيست. آن‌بار هم نوشتم، اگر پاسخي پيدا كنيم، بايد دنبال سوال تازه‌اي بگرديم. آن‌وقت، شروع مي‌كنم به تعريف كردن داستاني، كه پيش‌تر توي كتابي خوانده‌ام. مثل خيلي از حرف‌هايي كه مي‌زنم، از توي كتاب‌هايي كه بعضي‌شان را حتي نخوانده‌ام. مطمئن نيستي ناتالي، فكر نكن مرا شناخته‌اي. من داستان خودم را از توي خطوط ديگري مي‌خوانم. براي همين آن مرد، توي آن كتاب تنها تماشا نكرد، ماند، وقتي چيزي توي خاطره‌ي آدم نشت مي‌كند، مي‌ماند. من همين راه را دارم،‌ مثلن به جاي اين‌كه طرف ديگر صورتم را پيش بكشم، يا به جاي تف انداختن توي صورت او، هيلا را پر بدهم.
اما، خنده‌دارش اين است،‌ اصلن عصبي نيستم، آرام‌ام. و اين آرامش، همه‌چيز را توضيح مي‌دهد، براي خودم. اشتباه نكرده‌اي. بهتر است وجدانت را مقصر نداني. كسي نمي‌تواند جاي تو بنشيند. من هم نمي‌توانم. همين‌قدر هم كسي جاي هيلا، همين‌قدر هم جاي من، و دردناك‌تر آن‌جاست، هيچ‌كس جاي او نيست. و هيچ‌كس نمي‌تواند اين رنج را بفهمد. اين‌طور ساده نوشتن، مي‌داني، براي من، صادقانه نيست. رنجوري‌ام را فاش مي‌كند. اما او پرسيد، چه مي‌شود كرد؟ و من خيره‌خيره نگاهش كردم. حالا همه‌ي اين خالي، آرامي را ربط به آن نگاه مي‌دهم.
جمجمه‌ام فوران نمي‌كند. مايع زرد و سرخي نمي‌ريزد بيرون. دلم خوش نمي‌شود. هيلا مي‌گويد تو چيزي بدهكار من نيستي، بيچاره. وقتي گذشته و آينده، اين همه با هم نزديكي دارند، حرامزاده‌اي مي‌شود كه منم. فكر مي‌كني، همه‌ي اين‌ها را، يك‌باره در خود جا دادن، و يك‌باره بالا آوردن، سخت است؟ حالا كه ديگر نمي‌توانم جا بزنم؟ شانه‌هايم سنگين است. وقت‌هايي كه نمي‌توانم بخوابم، مدام خواب‌تان را مي‌بينم. اگر اين خواب‌ها تعبيري داشته باشد، به زودي همه‌چيز بنفش مي‌شود و چهره‌هامان را، ديگر نمي‌توان به جاي آورد. به هيلا مي‌گويم اگر مي‌توانستم،‌ به خواب‌هايت سرك بكشم، خواب‌هايت را، وقتي خوابي، از پشت پلك‌هايت بدزدم، گفتم شايد جايي براي پيدا كردن خودم پيدا كنم، كه آن‌جا،‌ تو آن‌طور كه خودت را نشان مي‌دهي، نباشي... يعني آن‌طور باشم، كه تو مي‌خواهي؟ و فكر كردم، او نمي‌تواند جور ديگري خودش را نشان بدهد. او كه هميشه مي‌خواسته خودش را بفهماند، بشناساند، تمناي عجيبي‌ست. اگر اين‌طور هم نباشد، هر گونه‌ي ديگري‌ش هم، بيماري‌ست. من اين شعف را، توي نگاه‌اش، توي خزيدن‌اش، توي پنهان كردن خنده‌هاش، رد گرفتم. و حرام‌زاده‌اي مي‌شود كه اوست. خيال‌ات آسوده باشد ناتال، وقت‌اش كه برسد، خودم را مي‌سوزانم. و تو با اين خاكستر، پرواز مي‌كني.


بيست‌وشش خورداد هشتاد و شش
براي مجلد اعترافات

No comments: