Sunday, June 10, 2007

این باغ هرزه / مجلد اعترافات



يك - نوشتن گونه‌اي‌ به تعويق انداختن مرگ را مي‌آورد، تا وقتي ميانه‌ي آن جمعيت ايستاده‌اي، به خودكشي مي‌انديشي، اين نوشتن، آن مرگ را زود يا دير – بياورد.
اين دوباره به نقطه‌اي بازگشتن كه همه‌جيز را چندباره، آغاز مي‌كند، بيشتر شبيه دست و پا زدني‌ست كه دير يا زود مجالش به پايان مي‌رسد.
دنبال اسطوره‌اي، روايتي، خطي، حظي، كه آن جريان مرده را برگرداند.
خيلي ساده، جايي در ذهن، حدود واژه در راكد ماندن، بسته مي‌شود. آن‌جا مجال انديشه، كوتاه است. حدي كه فرصت پيش‌روي را بر مي‌دارد.
دستي كه به خود هجمه مي‌برد، رگي كه از خود مي‌گريزد، چشمي كه دل‌بسته‌ي خنجري‌ست.
اين‌ روزها، بي‌حوصله‌گي، سوغات بهار نازايي‌ست، كه رنگدانه‌هاي سبز و كرخت‌اش را، در هر پنجره‌اي مي‌گستراند.
گاهي نگاه سوخته‌اي، بر پيشاني‌ات گره مي‌خورد، كه بند هزار ساله‌ي بندگي را مي‌گسلاند.

دو – نوشتن گونه‌اي از مرگ مي‌شود كه خواهش آينده را، در رگ زدن، قطع مي‌كند.
شايد آن‌چه پيش‌تر، انسان را، به نوشت آورد، رگه‌هاي خوني بود كه از انگشت بر صفحه‌‌ي تني، جشن گرفت.
چاله‌ي سياهي هست، كه با سقوط – گاهي آدم به چيزهايي در سقوط مي‌آويزد – من سقوط را از ياد نبرده‌ام – كه زمان به تعويق بيفتد – تا آنجا به خاطرم بياورم كه هذيان مي‌گويم – و بترسم از دست بردن به اين نوشتن – كه ترس دارد رسيدن به تويي، كه خودت راست در پله‌هايي كه زمانش ريخته – در سقوط هيجان سكته مستور است – آن‌وقت، به آن بهانه، هرچه مي‌گويي، بي‌بهانه‌ست –
خون مردمك گوزن، بر لبهايم خالي‌ست. كه خواب، مدام، شاخ‌هايش را، در بازوهايم، آرام مي‌كند: آن‌جا كه مي‌نويسي "من از باران بي‌زارم".

سه – اراده‌ام را توي دريا دفن كردم. برگشتم. يك درخت و يك زاغ آتش زده‌ام، تا در دورترين خاطره‌ات، صداي بلند خواهش آب‌دزدكي، هم‌چنان بخواند؛ با بر آمدن دود، از تپه‌اي مسطح، در امتداد نگاهي‌ت كه بر اطلس تنهايي‌ت يافته‌اي.
گلويم، تشنه‌ي زوزه‌اي‌ست، كه خواهش عبور پوستت را تاب ندارد.
اي نگارستان كبود آرزوي اخته‌ي من.
نوشتن گونه‌ي يادآوري‌ي توست، وقتي‌كه با زبان، از امتداد بازوي نخل، مي‌آويزندت.
مي‌آيم، الك آويخته و مهجور، تا يادت را پاي نخلي بالا بياورم، كه من بودم.

چهار – اين باغ هرزه.

پنج – من از تباهي به پوستيني خو مي‌كنم آواري. نوشتن ِ انزجاري كه در خطوط كف دست، تل‌انبار شده.
در سخاوت اين زمين، هر گوشه، رازي‌ست پنهان، به فراموشي سپرده.
اي طبع مرگ.

شش – در تو زادي‌ست سركوب شده در من. صبحانه‌ام نيش – كه پاي بكوبم و نيابم – به غسل كه مي‌روم - غزل مي‌شوي – كبوتري آن‌جاست، ميزان در دروغ‌هات – آن‌وقت، مي‌ريزد و ربط – كه – آن‌كه – آن‌چه – پيدا نمي‌كنم -
قصدي‌ست در آوردن تو، به اين يال سوخته، قصدي‌ست.
قصدي‌ست در آمدن من، با اين آتش، قصدي‌ست.
كمي گريز از من مي‌گذرد، كه مي‌گذري...

هفت – نوشتن گونه‌اي مرگ مي‌خواهد، كه هنوز نيست، تا هنوز بشود. گونه‌اي نوشتن مرگ است، كه ديگر نيست، هنوز نيست.


نوزده خورداد هشتاد و شش
از مجلد اعترافات 


مرگ با من به صومعه مي‌رود
مرگ با من از رودخانه مي‌آيد
مرگ خود دو صوت متوالي‌ست
در فضاي گود يك ناقوس . . .

از آبي‌ي نفسهاي كوتاه - محمود شجاعي



No comments: