Thursday, June 28, 2007

خودگاهان - رسم / چهار


صدای تیره ی شلیک
آهوان آینده را
به خاک می پاشد

- صفورا نیری،
دورتر از تولد هفده ستاره/ نشر سالی -




خودگاهان – رسم
چهار.


گفتم دیگر خودم را نمی شناسم.
بیچاره فروغ.
یادت می آید، چقدر سیاه بودی، وقتی که پروانه ها دورت دراز می کشیدند، رو به روی من، آن جا، توی آن نور، که سبز بود، و از آن همه دریا بر می خاست، و یک خورشید سیاه، در میانه ی آن نورهای رنگی سراسیمه، جلایی دارد؛ چه. وقتی فروغ به آرامی به دستهایت خو می گرفت، پرسیدی اگر یک زن را پیدا کنی،
گفتم میان درخت،
سرت را تکان می دهی،
من زن را میان درختی پیدا کردم، و پرسیدم حالا با تو چه کار می کنند؟،
و آن سکوت آشنا پایان نداشت، برداشتم دستم را و پوستم را و توی خطوطی که در آن چروک یافت می شد، نامی را غدغن کردم. انگار من یکی باشم، و او که از گذشته ای می آید، آن کس دیگری ست که، می روم جلو، پرسش می کنم، و آن چشمها، آنقدر خودشان را نگه می دارند، که فکر می کنی، او همانی ست، که از همان دوری می آید، که تو خودت را میانش گم کردی، می گویم من که دنبالت گشته ام، راهی را نشان می دهی، توی خطوط پوست درخت، و از آنجا به کناره های آبی رسیدن، که دیگر موج بر نمی دارد، که تابش را بیاندازد توی برهنگی ت، سوخته گی ت، گفتم تو همین را می خواهی، که کسی که دنبالت می کند را، نداشته باشی، که همیشه دنبالت بیاید، برای دنبال کسی همیشه دویدن، او هم می گوید، انگار این ها خیلی با هم باشند، یکی باشند، من با تو نیستم که یکی باشم، که دنبال آن یکی هم نمی گردم، نمی روم، می دانستم، فکر می کنی چرا؟، که من زن را از درخت کنده باشم،
گفتم وقتی ببلعی م، نهنگی می شوم توی دریای تو، که مدام این بار، از این کوسه و آن کوسه، از این خون که راه می افتد، هراسی ت بر نمی دارد، نگهبانی ی آن درخت با کسی بوده، که تمام راه را، دنبال آن جایی که تو را پیدا می کنند، می گشته، و حالا که رسیده ای، بیچاره فروغ!،
این عادت قدیمی ست، که مانده، که تو را به راههایی می کشاند، که زیر و سنگش، پاهایی ست، با خطوطی گم، کمرنگ نبود، وقتی با او حرف می زدم، آن وقتی که، چشمهایم را پایین نگه می داشتم، گفتم این پسر، چشمهای خونی دارد، که تویش راه هایی ست، که از خون می جهد وقتی، می ترسم، فکر کردم تمام شده، اما تو آمدی و گفتی، که دیشب، آن شب آن روز، چه چیزها که توی بر افروخته گی ش ندیده ایم، من که می دانستم، اما این ها، جنس این رگ، با آن رگه هایی که توی آن درخت بود، و آدم را به خود می کشید فرق می کرد، که وقتی میوه ای برایم می کنی، آماده می کنی و می آوری، می گویی کدام درخت؟،
من که همیشه آن صدا را نمی شنیدم، برخاستم، و به سمتی رفتم، که آن دور را گم می کرد، گفتم وقتی به آن دور، نگاه کردی، خودت را دیدی، که در آشفتگی ورق می خورد، و صدای آرام سوختن باد می آمد، می گویی آدم به آن روزها که نگاه می کند، باور نمی کند خودش را، که باشی؟، و چرا حالا؟،
سرت وزن دارد و سکوتت وزن دارد، این که هیجان ندارد، حالا با من چه کار می کنند؟، فروغ می پرسد، و تو راهی را که آرام آمده ای، از درخت می گیری، نمی شود بازگشت هدیه ای باشد، که یکروز او بیاورد، و به تو تعارف کند؟، وقتی فکرش را کرده بودی، اینجا را که رسیده ای، ندیده ای، گفتم تند می دوی، که توی آن دویدن، فراموش می کنی قدمهایت را بشماری، که روی کجاها برداشته ای، روی کجاها گذاشته ای، می خواستم فریاد بزنی، دیگر دیر آمدی، راهی نداری، دختر تاب می خورد، و باد تاب می خورد، و برگ تاب می خورد، بیچاره فروغ؛
حالا که او،
کنار رودخانه می نشینی و سیگار می کشی، مدام از آب می پرسم، کدام آینه آدم را می برد، که تو می بری، و کجا، که یخ می بندد، و آن آدم، زیر یخ، می شود همیشه بماند، این آب اما، به جایی می رسد، که هیچ خاطره ای را دفن نمی کند، بو بر می دارد، وقتی می شود، که همه ی این آبها و لجن، وقتی از کنارش رد می شوی، بوی مردار خاطره می گیرد، من که می دانم، به این سادگی ها نیست، که آدم هر چیزی را فراموش کند، گفتم مثل آینه، که هر چیزی را پس می دهد، و خود آن چیز نیست، کنار آن آب می نشینی، و نمی دانم، درختی هست، یا صدای پیاده ای می آید، که از آن خلسه، از آن خلاصی، بیرونت آورد، این که سخت است، این که دورست، همه چیزش را می فهمم، اما این فهمیدن من، با فهمیدن تو، که سالهاست او را، توی آن شکلی دیده ای، که برایت رسم کرده، مثل من که از نرمی ی یک دست، که توی دست من آن گرما را ندارد، خبر ندارم، خبر نداری، نه این تقلا، به جایی نمی رسد، باید دوباره بگردیم، و دوباره راهی پیدا کنیم، که این راه نباشد، که از این راه که آمده ایم، نشسته ایم اینجا، که حالا، خیلی چیزها، همه اش، تو دنبال چیزی می گردی، همه دنبال چیزی می گردند، که اگر نباشد، خود را ببازند، یا بزنی، من نمی توانم،
او می گوید گاهی که بعد، که روی گلوله افتاده بود، از آن جا می گذشت، نمی گذشت، درنگ می کرد، نمی توانست، نگاه می کرد، نمی گفت، خاموش می شد، من هم همان کار را می کنم، و یک درخت میان آن همه سبز پیدا می کنم، همین اش خوب بود، که بود، و وقتی رفت، او دیگر نمی توانست بماند، که تاب بیاورد، که وقتی پیدایش می کنیم، حیوان های توی آب، صورتش را دزدیده اند، فقط از آن نگاهی که نمانده، می شود فهمید که همانی ست، که وقتی او رفت، می آمد، درنگ می کرد، و وقتی درنگ می کرد، گفتم نگاهی آشنا داشت، که همیشه، من ندیده بودم، شنیده بودم، و آن درخت را توی سبزی ی آن نور، که از پروانه ها می گذشت، پیدا نمی کردم، عبور می شدم، و سایه اش را، بلند و سفید، همانطور که او بود، اگر یک وقت دیگری بود، مثلن سه هزار سال، آن روح آنجا را می گرفت، ولی وقتی می گویی، دیگر از این افسانه بر نمی آید، نفسم می گیرد، که اینطور هم نیست، من هم مدام به آن جایی فکر کرده ام، که او قرارش را گذاشته بود، گفتم اگر یکی از ما، به آن درخت برسد، به آن درخت پناهی بدهد، با طناب، با تاب، همه اش یک باره می شود، که یا رفتن، یا گذشتن، که یا ماندن، یا دوام،

کاشکی ستاره بودی، که روی دیوار این آبی بمانی، که پشت پنجره حبست نکرده باشند، که وقتی می روم، بچسبی، به آرزوی متلاشی شدن، وقتی از پنجره عبور نمی شود،

حالا که توی این دیوارها، رگه های کهنه ی آن پنجره ها، پیدا نمی شود، نمی شود کاری کرد، یا دست روی دست گذاشت، که چیزی بیاید، وقتی بیایی، می پرسم او را دیده ای؟، و تو که می پرسی چرا نیامدی، و آن احساس مادرانه ات را با خودت نیاوردی، چرا همیشه اینطور می شود؟، و من برای این پاسخ، هنوز مانده تا بیاورم، که چرا آن مرد، از آن جا بلند می شود، و به سویی می آید، که تو را نشان می دهد، و چه چیز آن سو، آن مرد را بر می خیزاند، که به سمتی برود، که آب همیشه جاری ست؟،

که دنباله داشتی، و دنباله را جایی می انداختی، که سنگفرش آن کوچه هایی را که او، و من، دنبال می کنیم، روشن کند، یا لااقل، بسوزاند و بوی آجر سوخته، بوی راه سوخته، همه چیز را بردارد، که دیگر از آن راه، راهی بر نیاید، بعد از سه هزار سال، شاید، خودم را نمی شناسم، اما نه از این همه، نه ، از نگاه کردن، به گذری، که راه را به تو، بازو را به شانه هایت پیوند می زند، من این زمزمه ی گم شده را، از توی این همه سایه، پیدا نمی کنم، که بعد پیاده اش کنم، روی قطعات خاکی که سنگش، اسم ندارد

گفتم وقتی بیچاره فروغ، یاد شاهد هم افتادم، که گفتم، که درست نمی دانم، کدامشان را می گویم، که آنجا درازکش، مانده اند، و این ها همه به خاطر آن شبی ست، که لبه ی پنجره نشستیم و پاهای آویزانمان را تکان تکان می دادیم، توی کوچه، که حالا از آن پنجره و از آن کوچه، چاره ای نمانده، که او، با یک زردی بیاید و روی آن سنگها قدم بردارد و به زیر پاهای آویزان نزدیک شود، و آنوقت، وقتی خون چکان می شود، آدم را صدا بزند، که می افتی، و آدم خودش نباشد، من یادم نمی آید، که چطور بوده باشی، که حالا نیستی، که همه اش می گویی، نمی دانی، نمی شناسی، و این تکرار، مدام که می شود، گاهی عادت می شود، گاهی عداوت می شود، اما برای من این چیزها نمانده، تنها بیزاری مانده، که به تو نشان بدهم، که نه به خاطر تو باشد، که تنها به خاطر توست، که وقتی دنبالت نمی کنم، و وقتی نامت را نمی خوانم، خونت می جوشد و به آن رودخانه، تک می بری، و آنجا، وقتی نمی بینم ات، مثل آن کودک مچاله، زیر پلی که به رغم آن همه آب، آن همه بیچاره ست، پناه بجویی، به یک برگ،

آن ماه، که شبی در می آید، که روی سال است، و سال را نشان می دهد و گم می کند، که رنگ ندارد و توی بخار برف گم می شود، زیر چراغ های بخار کرده ی کوچه ای، که بوی برف می دهد، آن ماه ندیدنی، را رویت می گذارم،

این ها را نمی گویی، تنها می گویی به جایی رسیده ای، و درختی را پیدا کرده ای، که می خواهی برای او، برداری، و وقتی درونش را می پایی، و وقتی درونش را نشان می دهد، و وقتی درونش به تو می رسد، می خواهی خودت را، به آن خاطره ای بسپاری، که آن درونش را سیاهی می سازد، که همیشه بشود شبی را توی اش گذراند، که آن شب، اندازه ای باشد، برای همیشه ای، که دیگر به دنبال یک درخت، یا سیاهی،
چه کارش می کنند؟،
تنها، ساده ست، یک بار دیگر، برش می دارند و جایی دیگر، به کارش می گذارند، که یعنی آن چه او کرده، تمام آن چه از او بر آمده، از آن او نبوده، که حرفهایی هست، که شاخه ها و سایه ها، با هم گلاویز که می شوند، به هم که می رسند و می گذرند، زمزمه می کنند و می گذرند،
که می شود آن افسانه ای، که من باور نکردم، که تو از من خواستی باور کنم،
و من به راهی رفتم، که از باور من نمی گذشت،
حالا که می خواهی بدانی، برایت می گویم، که صدایت را توی شیشه ای گذاشته ام، دفن کرده ام، و هربار که یادت می افتم، دراز می کشم روی خاک کوچه، تا از یک جایی، شیشه ای که می شکند، و ریختن اش، در من زاویه ای می سازد، را در گوشم فرو کرده باشم، که دیگر آن چیزها که از گذشته می آیند، و او را که وقتی می بینی، می فهمی از گذشته آورده اند، که این همه نگاهش می کنی،
یادت می آید، آن که روزی، روبرویت می نشیند، و آنقدر در خیره گی ش، محوت می شود، که باور می کنی، بویی را با خود می آورد، که مال آن دورهاست، و تعلقی دارد، به آن دورهایی که دیگر تکراری نیست، پس این تکرار را که می گویی، از کجا آوردی،
می گویی از او آموختم، که آنطور، زاغ، با حیرانی، به جایی می ماند، که هرگز نبوده، که هرگز کشف نشده، که هرگز پیرامونش را کسی ندیده، پیدا نکرده، نمی خواهم تنها به یادت بیاورم، که آن چیز، چطور در فاصله های مدام ذهنت، خانه شده، نمی خواهم، و نمی دانم، که آیا این آشنایی طولانی، که انگار یک عکس را در یک عکس دیگر، تکرار می کند، گونه ای خویشاوندی آورده، که با آنکه آنها نمی دانند، خودشان هم، و یکی فکر می کند، که دیگری ست، و دیگری که می اندیشد، آن همه ی دلسوزی ی اوست، وگرنه رهایش می کردم، و مثل خیلی چیزها، که هر روز می گویم و هر شب رهایش می کنم، می فهمم، این ترسی را که گزار نیست، سهمی ست که از تو به آنها می رسد، و می پلکد



هفتم تیر هشتاد و شش
دفتر سفال

No comments: