Saturday, June 23, 2007

نامه / به ناتالی / تیر هشتادوشش

محبوب من

توی این اتاق حبسم کرده‌ای، و می‌خواهی از چیزهایی که نمی‌بینم حرف بزنم،

شاید بگویی این خوب است، اما هر کدام از ما، بگویم این خود زندگی‌ست، که هر کدام از ما، به مرگی خو کرده باشیم. چه کسی می تواند بگوید که در زندگی ش، شاهد زیبایی ی قتلی نبوده است؟ با الف موافقم، این عمد که در ذهن گام می زند، اگر به دست برسد، آلتی می تواند باشد، آغشته به دریایی از خون، و آرامش. آن بار هم که به هیلا گفتم، چیزی برایم وجود ندارد برای خواستن، برای نخواستن، نفهمید. اما تو شاهد بودی، پرنده ای که در قفس افتاده و بی صورت، مرا یاد آن حرف الف برد که یک جایی ش خاطره ی خرسی پشمالو را در ذهنم دواند، که آن روز، الف می گفت هیچوقت نداشته، و کودکی ش بی داشتن آن خرس کوچکِ دست مال، آن قدر سخت بوده، که حالا این بازی، نقطه ای باشد برای آن نداری. گفتم چطور آن روز را، آن حرف را از یاد برده ای، که حالا این طور بر افروخته ای؟ من چیزهایی به یادم می ماند، که جایی به دردی می خورد وگرنه طعم آن صورتها، که برایت گفته ام؛ چیزی نیست که بخواهم مدام به یاد بیاورم.
او دیگر، می گفت این خستگی اعتراف را ساده می کند. به هیلا، وقتی دستهایم را پنهان کرده بودم، نگاه می کردم، و می گفتم - کاش گفته بودم – بوی این درختها آن بالاست و من به این پایین چسبیده ام. تو خیلی خودت را پنهان می کنی، می توانی به هرکس، یا هرکس دیگر را، آن طور که می خواهی گول بزنی، اما چیزهایی هست، برای من، بوها و صداهایی بوده و هست، که دستهایت را رو می کند، اگرچه من دستم را پنهان کرده بودم.

از پشت در، بوی زعفران می آید، ناتالی.
تو از خانه بیرون رفته ای، و من صداهایی را می شنوم که جای جای این خانه را برداشته. می ترسم بر نگردی. آن سرخپوست گفته بود این دستمال را بالا بیاندازی، تا جایی می رسد که او را پنهان کرده اند، و من توی گودال بودم، و تو توی قلعه بودی. من از آن قلعه آمده ام، به سرخپوست گفتم، و این دستمال را باد، تا آن بالا می برد؟ نگاهم می کنی، و فکر می کنم باز هذیان می گویم، و دستمال را رها می کنم. یادت بماند ناتالی، آن بار هم که آنها رفته بودند، من مانده بودم و صداهایی که خانه را برداشته بود. یکوقت، وقتی سراغ تنگ ماهی می آیی، می بینی ماهی هایی که چشم هایشان در آمده، ماهی های کور، حفره های خالی به جای چشم، مرده/ نمرده توی تنگ می چرخند. این را به خاطر هیلا نمی گویم، وقتی بیایم، تو آنجا ایستاده ای؟ همیشه وقتی آدم به امیدی می آید، تنها قبری را نشانش می دهند.
برای سرخپوست که روی اسبش دور می شد، دست تکان دادم، و وقتی برگشت، دستمال را آن بالا نشانم داد. باورت نمی شود ناتالی، اما جایی رسیده بود که تو آنجا بودی، و آنها تو را نگه داشته بودند، برای همین ترسیدم؛ دستم را به تنت چسباندم، داغ بود؛ پشتت، ستون فقراتت و با آن داغی حرف زدم. گفتم می خواهم بدانی، دیگر هرگز نمی گذارم کسی/چیزی بترساندت، و سرت را میان یقه ام در آغوش گرفتم تا بفهمی که آن داغی ی این سینه ست.

ناتالی با خنده می آید هیلا، و زردی ی زعفران را نشانم می دهد، که همه جا را پر کرده. با خنده می گوید این تنها چیزی ست که این جا موج می زند. با خنده از در بیرون می روی ناتالی، و مرا با آرزوی آن پرنده که آبی بود، و صورتش را آرام آرام از دست داد، تنها می گذاری. وقتی لرزیدم، و آن لرزش توی رگهام جاری شد، به فکر آن کولی بودم که در چشمهای آن پرنده می زیست. اگر می گفتم، حالت چهره ام را نمی فهمیدی. اگر بدانی به چیزی فکر کردم که با رنگ زعفران آمیخته بود، چه می گویی؟ کولی ها با بال های زرد از دامنه ی قفس بالا می روند. کولی ها با یالهای زرد پیچیده در باد، از دامنه ی قفس پر می کشند. و وقتی دوباره خودم را تا آن قلعه بالا می کشم، میله هایی را می بینم، که آن زرد را در بر گرفته اند. ما فرار می کردیم، ناتال، من و تو. و یک جا، پشت یک سنگ، که سیاه بود، و به سکه ای به بزرگی ی آفتاب می مانست، خودمان را پنهان می کردیم. من دستهایم را به آن پشت داغ چسبانده بودم، و دعا می خواندم، که آنها ما را نبینند، آنها ما را مجبور نکنند، آنها من و تو را پیدا نکنند.

سرفه نکن.

که باز نگردند و فراموش کنند.

سرفه.
آرام می شویم و خودمان را به خلسه ی سرفه می سپاریم. سرفه های پی در پی، که با خون پر می شود، با خون خالی می شود. آن سرخپوست، که تازه به آنجا رسیده، برایمان دست تکان می دهد و خاطر جمعمان می کند، که این سرفه ها لازم است. می فهمم که آنها را گیج می کنی. می فهمم که بسامدی در این صدا هست که آنها را آواره می کند. فکر کردم این آوارگی تنها برای آنها نیست، که برای من و توست و هیلاست و ناتالی ست. من آن کولی نیستم، که از این چشمها بنوشم. فهمیدم که دنیا توی کف دست آن سرخپوست، می چرخد و آواره می شود. آنها ماهی نبودند. ماهی هایی که در چشمهایشان حفره ست، توی شکم هایشان دریاست. و تو رانهای درختی را چسبیده بودی، که ریشه هایش را، آن سرخپوست، توی آتش نشانم داد.

اگر این تکه ها را به هم بچسبانی، آنجا را نشانت می دهد. یکباره می آیی، و هزار چهره را روبرویم پخش می کنی، و وقتی دستم را می برم، تا آنها را دسته کنم، چیزی کشف می کنم. فکر می کنی، نام کامل من، ادامه اش توی هواست و بو به هجا نمی رسد.
تنها آن مرد که حالتی خودمانی داشت، سراسیمه ام کرد. به او چیزهایی را گفته ام، که به یک کرم نمی گویم. و او اشاره ای درست داشت، به آن پتیاره، که هیاتی کرم گونه دارد. من این نگاه را شناخته ام، و این از چیزهایی ست که آزارم می دهد. هیلا می گوید حرف نمی زنی. برایش آرزویی دارم، که آدمها را با این چهره هایی که آن مرد نشانم می داد، هرگز نبیند. تو از خودت گریزانی، و می خواهی در آرامش این درخت، به خواب بروی. اما من، که سایه ی همین درختم، جز تکه پاره های جزامیانی که مدام اجسادشان را به صورتم می کشند، آرامشی پیدا نمی کنم. آن گفتگو، حالتی دلپذیر داشت، که توی آینه داشتیم. چند بازگشت توی صدا، چند بازگشت توی نگاه. به هیلا بگو، او نمی تواند از چیزهایی که می خواهد، حرفی بزند. الف می گوید، هنوز خیلی جوانی که توی کثافت غرق شده باشی. او خودش را پاک می کند، فکر می کنی من چه باشم؟ کسی حقیقت را نمی داند، اگر می دانستی، می گذاشتی و می رفتی؛ این را به من نگو.
با من حرف بزن.
که بهانه ای باشم، تا توی چین و چروک های دور لبم، پیدایم کنی. خیلی فاصله گرفته ام و می خواهم هیچ کدام آنها را دیگر نبینم. توی این اتاق نفس نیست. من این عتیقه ی سیاه را نمی خواهم. گنج را دیگران پیدا می کنند. از خودم می ترسم. اگر گذری باشد، وقتش حالاست. که از روی پل خودم را بیاندازم، و توی پرواز، صدای پرنده ای باشم که بال می کشد و چرخان بالا می رود. یک موج سیاه، که می رقصد و آبی اش را بر هم می زند.
می خواهی دیگر به فردا فکر نکنم و دنبال عینکم نگردم؟
روزی می رسد که آوایم را از دست داده باشم. آنجا صدای گرگ می آید، و آدم گرگ می شود.


دوم تیر هشتاد و شش
برای مجلد اعترافات، آندره ژید و موریس بلانشو



« از دو کلمه ی آخر به یکی دیگر از سوالات شما می رسم که متافیزیک چه نقشی در کار من داشته است. تنها جواب من آن است که این نحوه ی تفکر همانا کار من است. وقتی واقعیت در چشم من چندان خیالی است که داستانهایم در نظرم به معنی ی دقیق ادبی ی کلمه، واقع گرا می نمایند، پس بی شک هرگاه میان دیدن و دیدنی، یا میان عین و ذهن، آن راه و رابطه ی ممتازی به وجود آید که با کلامم بیان می شود و بنا به شرایط نام شعر، جنون، یا عرفان به خود می گیرد، بناگزیر طبیعی نیز در چشم من ماورا طبیعی خواهد آمد. حقیقت اینکه این واژه ها همه مشکوکند. معنای متافیزیک از نظر من هر روز بیش از پیش به چیزهایی چون نوازش پستان یک زن، بازی با یک طفل، یا مبارزه به خاطر یک آرمان نزدیک می شود. اما نهایت تمرکز و توجه شما را در این سه مثالی که آوردم چشم دارم، چرا که میان نوازش یک پستان و نوازش پستانی دیگر، فاصله ای گیج کننده و حتا تضادی تام وجود دارد. همچنان که در لی لی بازی گفته ام، همواره می توان به ماوراطبیعی رسید مشروط بر آنکه بتوان به ابعاد و دامنه های لازم آن دست یافت. همچنان که آلیس در عبور از آینه بدان دست یافت، و آنگاه که سرانجام در لحظه ای استثنایی، این دست پستانی را که آن همه نزدیک و با این همه از چشم نهان است، نوارش کند...»

از نامه ی کورتاسار به ریتا گیبرت
کتاب هفت صدا، ترجمه ی نازی عظیما، نشر آگه

No comments: