خود را كنار ميكشم از برابر چيزي كه ميآيد پاكشان در برفآبهها
تكههايي از آنچه در حال رخ دادن است
ديواري از پي افتاده. چيزي بيچشم. سخت.
چهرهاي از دندان !
ديواري تنها. يا خانه در آنجاست؛
اگرچه نميبينماش؟
آينده : لشكري از خانههاي تهي
كه در برفآبهها ره ميجويد، در پيش
مجمعالجزاير رويا – توماس ترانسترومر
خودگاهان – رسم
سه.
توي دور و بر، نزديك و بو، يك مرگيست، كه شامهام را، ميترساند، و مثل ريختهگيي اين آب روي خاك، توي گلخانه، بر ميدارد كه ترسم را، لحظههايي كه ترس، آنقدر گنگ و پيچدرپيچ، ميآيد و ميرود، كه معنياش، هراساش، يقين و تازهگيش، گم و بيراه، توي درد آدم، من گفتم كاري نميكنم، چند روزي هست، بعد از آن آمد و رفت، گفتم از جايم بلند نميشوم، گفتم آنقدر مينشينم كه خودش، از سراغي بيايد، آنوقت آن هراس، هراسيست كه واقعيتاش، تلخ و عجين، به جانم افتاد، كه از جايم بلند شوم، فرياد بزنم، و تو، او، تكثير شويد، توي آن عربده، آنوقت آن كودك، توي اختهگيي اين روزها، در آغوشم، آرام و خام، ميميرد و آن تصوير، كه اجزاي وجودم را لرزاند، دوباره آمد، كه كسي را، هر مردي، كه شبيه او باشد، گفتم خوابهاي امروزم، چندان آشفتهست كه تهاش را، دنياي درونش را، كه اين دنياي اشتراكي نيست، من ميتوانم توي آن خواب، توي هر خوابي، به زباني كه با بيداريم، آشنا نيست، بغلتم، و توي اين غلتيدن، آنهايي را به آغوش ميكشم، وقتي ميآيي، ميخواهي بگويي دوستت دارم، اين را ميگويي، و اوراقم ميكني، كه يعني فاصلههايي هست، كه با اين كلمات، پر ميشوند و برداشته نميشوند، رگ ميكنند، من هم ميدانم، او هم همين را ميگويد، انتخاب براي چون كسي، همچون من، براي كسي كه به من، اين حرفها تازگي ندارد، ميخواهم بداني، ميشود همان حرفها را، توي هر رسم ديگري، ريخت و گفت كه گفتهام... خيلي سخت، آنقدر كه نميتوانم، از هر فراموشي، ميگويم، فكر كردم، شايد، لحظههاي درنگي باشد كه نام من، عطش من، در تنگناي حوصلهي او، زير نقاب عطوفت، جايي براي ماندن، رفتن، پيدا ميكند، ميفهمم، اين رنجي كه ميگويي، ميگويد از حوصلهي آدم بيرون است، فقط همين خواست هست، كه فهميده شود، تا آدم، اين احساسش، من نميخواهم، دقيقهاي، لحظهاي، با همهي وجودت بيايد، كه تو را از فاصلههايي بگويد، كه توي آنها، از همين ميترسم، كه همان كار را، آن كاري كه من با او، با آنها، تكرار كني، و دردش را، حالم به هم ميخورد
و ماهي، آبي، آبي، آبيي ِ آبي، ميآيد بالا، زير آب، ايستادهاي، ميگويد، ميبينمام، ايستادهام كه، برهنه ميشوم، دستي به پهلويم، يكهو، حالم، حالتم، برميگردد، ماهيماهي، آبيآبي، ميريزد بيرون، زيادزياد، كه از ترس، از كه نميرند، از خفهگي، توي اين بيآبيي همهجا، گفتم اين را، و آن را، و تو را، قاطي ميكنم، آنوقت آن خواب، ديگر فقط خواب تو،
خواب من،
خواب او،
كه هر طرف، صدايي ميآمد، رفتم نزديك، دستم را، برداشتم، زيرش خون بود، دورش خون بود، بوي خون ميريزد وقتي، همهشان، صداهايشان، يكيشان زهراست، - اين همان زهرا نيست، اسم اوست،
كه جيغاش، ديدم، نزديكاش، عطشي هست، كه مدام و لبالب، ميشود طلب، آن پايين هم، دور تا دور، صداهايي بود، كه همين سلاخي بود، و خونهايي بود، كه همين خون بود، و من نگفتم، ترسيدم، كه فقط، تنها من نبودم، تو بودي، آنها بودند،
همهشان را كه نه، بعضيها آشنا،
گفتم با دشنه، با تبر، با ساتور، اين ترس هست، افتاديم، نه اينكه نباشم، نه اينكه فقط ببينم، نهاينكه من باشم و آن چشمها و دستها و سينهها و استخوانهاي آويزان، بريده، صداي خون، آنقدر خون روي زمين ميريزد، كه صداي خون، تقلاي خون، ميريزد،
ميگويد بر ميدارد، توي مشتش، توي عطش خطوط آن كف، پرتشان ميكند، هر جايي، يكباره نگاه كه ميكند، ترسي هست آن تو،
توي آن دور زدن خون،
كه آبي نيست، كه سرخ نيست، كه رنگ نيست، نگاه آدم آنجا، آن نگاه نيست، نهكه فقط ببينم، بشنوم، ببويم، كه پشت دستهاي من، توي گلوي من،
گفتم نزديك من بيايي، همين ميشود كه گفتم، ديدي نديدي!،
بعد كه ميگويد الف را ميفهميدم، كدام الف؟،
هي صدا، صدا، آبيآبي، برداري، بياندازيشان توي اين تنگ، آن حوصله، نميرند، اگر بميرند؟، نديدي، من گفتم مثل همان خواب ميماند، كه برايت ميگويم، كه هر طرف، يكطرف آنها، همهشان و آن قرباني، خون قرباني، گفتم اگر آن قرباني، همهشان، همهي آن همه را، يكيست، و اين ترس هست، كه سايهاي از من باشد، گونهي ديگري از من، كه زهراست، يك اسم نه، نزديك شدي، دستهايت را، نفسهايت را، شماره شماره، روي پيشاني و عرق، آنوقتي كه ميافتم، يكباره، نهاينكه فقط،
باور كن، گفتم ببين، ماهي كه ميآوري، بالا، ترس دارد، من هم ديدم، ريختم توي گلدان، پاي درخت، پاي بته، ماهيماهي، آبي، اين ترساش بيشتر، نفهميدي، نميفهمي، صدا ميكردي و صداي ماهي از گلويت ميريخت، ميريخت بيرون، آبي، همهجا را برداشت، گفتم چطور ميفهمي، آبي نيست، خون كه، اينها كه ميگويي، بايد، نهاينكه فقط، بايد، يك جاييش، يك اشارهاي به آن حمام خوني، كه ديدم، نميتوانم بگويم ميديدم، ميبودم، دستهايم بود، رگهايت بود، همهي آن دستها و رگهاي تو،
گفتم حالا كه خوابي، حالا كه ميآيم، نهكه فقط زهر باشد، زهر هست، توي تلخيم، دور لبهام، و بو، و طعم، و عطش، و هراس، بيدار نميشوي، ميميري، اينبار، با نزديكيي انگشتهاي من، به نزديكيي نفسهاي من، اين حال عطف، كه ميگذرد، رد ميشود، شيشهاي، بند بند جاهايت را ميشمارم، حالا كه ميآيم، خوابي، كه با چشمهايت، آن خوابهايي را، خواب هاريي دستهاي خودم، كه ميرود توي خون،
آنوقت ميشنوم، يك مار و كلاغ، به جنگ هم افتادهاند، كه يكيشان را، لاكپشتي، به اندازهي پلكهاي نهنگ، ميآيد و ميبلعد ماري، كه توياش، رگهاش ميشود مار، نهكه فقط زهر باشد، حالم از همين است، به هم ميريزد، به هم ميخورد، ميپيچد، ماري كه توي گشتهاش، توي جنگ كلاغ، به جان لاكپشت ميافتد، چه حاليست، من اينخوابها را،
ميگويد، همهي اين آشفتگي، تنهاييي من نيست، كه ببينم، نفس بزنم، ميدانم، نشانهي بدي ست، كه كسي، آن هم اين، بخندد، خندهاش، شاديش، ترس دارد، فهميدي، از خواب كه پريدي، عرق داشتي، عرقات، روي سينهات، چكهچكه، به هم ميريزم، گفتم آرامآرام، چيزي نميشود،
آنوقت از كوچههاي تازه كه رد ميشديم، كودكي زير دست و پايمان، ورجه ورجهاش را گم ميكرد، به كوچهاي خانگي رسيديم، دستهايت را بالا بردي، نشانت ميدهم، آن ابر، و تكهاي از آن هوا، و تكهاي از آن صخره، كه قاطيي جنون آن همه سبز آويخته بود، از آستانهي آن خانه، رد كه ميشود، كودكي ميشود، لال، كه توي من، ميخوابد و وقتي بيدار ميشود، ميشويدم، اينجا، چراغها توي تاريكي، راه را ميبرند، گفتم هر جا كه ميروم، تو را، ببرم، گفتم اينچيزي نيست، نهكه فقط من بخواهم، من بخوابم، به آغوش و گرماي نفسم، نهكه فقط من ببرم، هر كه ميبرد، اين چيزي نيست، كه به خواست من، با خواستن من، تمام باشد، من به اين كوچهها و راهها، به اين چراغهاي مرده، خو كردهام،
بر ميگردم، آنوقت، تو دوباره، نفسهايت را، بازوهايت را، چشمهايت را، كنار خواب من، گم ميكني
آن يكباره، زمين كه ميلرزد، تو را و گدازههايي ميشود، كه به جايم، ميكوبدم، گفتم اينكه بهانهاي باشد، هر بهانهاي، تا يكبار ديگر، تو كه در خواب زندهاي، همهجا زرد شد، زرديي جز مرض، كه يكباره، رگهاي خوابت را ببرد، پريدي، توي كوچهاي كه دروازههاش، آروارههاش و شريانهاش، زرد باشد، بگذري، و زير پاهايمان گل باشد، گفتي يخ واژه را تازه ميكند، تا دنبال تازهگي بگردم، سر نيستم، نشدم، اينكه از يكطرف بريزد، آنطرف بايد هم بريزد، گفتم، نميشود توي جاهاي خالي، راههاي خالي، دنبال صداهايي گشت كه نبوده، گفتم اينجا، هرجا، هميشه صداهايي خوابيده، مانده، جابهجا نميشود كه، اگر آدم بخواهد همهي اين صدا را بشنود، گيج شدهام، دور ميزنم توي كوچههاي زرد، و صداهاي زرد، انگار يكچيز تازه پيدا كرده باشم، ريختم، دنبال صدايي كه، آن ديوار را به آن يكي ميرساند، خرابهاي را، ريختهاي را، آواري را، بعد كه صدايم كردي، ميگويي گم شده بودم، صدايام نرسيد، هرچه كردم، فرياد بود، توي زرد، انحناي زرد و برهنهگيي سينهي ديوار، آنجا نبودم، اگر بودم، نميگذاشتم آن خاك، بوي تو را بدزدد، و شعاع زرد، و بوي زرد، و ارتفاع زرد، ميافتادي، از اسب ناسزا شنيدي، افتادي، گفتم لعنت نگو به اين بيچاره، نفهميدي، صدايت را پيدا كردم، پيچيدم، آنقدر عرق بود، آفتاب بود، داغي، يكجا افتاده، همهي اينها را به علاوه كن، ميفهمي؟،
من اين اعتراف را نكردهام، همهگاني، كه هركس، بشنود، بگويد ببين، نميبينيام، تو كه نخواستي آن صدا بماند، صدا را، ماندنش را، فهميده بودي كه نخواستي، و گفتم نحس اين صدا، ميشود همهي اين ديوارها، گفتم برگشتم وقتي، همهچيز همانطور مانده بود، بعد آن همه سال، ديوار ساعتش روي سه مانده بود، و خاك جايي نبود، فكر نميكردي اينطور بماند، گفتم اگر فكر ميكني نميشود، گفتم اگر فراموش ميشود، گفتم ميروي و فراموش ميكني، گفتنام براي همين بود، ببينم : رفتي؟، ديدي يادت رفت، آنجا همانطور مانده، من همانطور، كه صدايام را بشنوي؟، اين تازهگي ندارد، كه صدايي شنيده شود، تا چيزهايي را زنده كند، كه آنجا هستند، چيزهايي كه تنها چيزهايي هستند كه هنوز آنجا ماندهاند، شبيه نگاه خود من كه مانده بود، همهچيز همان بايد باشد، چطور ميشود آدم ميرود و بر ميگردد و هماني باشد كه بود؟، و صدايش همان مسخرهگي را داشت، گفتم، بعد، نگاه كه كردي، تنها همان ساعت بود، گفتم ديوار نبود، كوچه هم راهش را رفته، دوباره صدايم كردي، جاني، به جاني گفتم چطور تاب داري، اين صداها هر شب، برود توي هم، تاريك هم هست، گرم هم هست، پاهايت آتش ميگيرد، آن ورقها را پيدا ميكني، كسي ميآيد، در ميزند، آشنا باشد، نباشد، ميگويي باز نميكنم، ميگويي شما؟، ميشناسي، ديوار نيست، تنها آن ساعتي مانده، كه روي سه قفل شده، كسي نميداند بازگشتهاي، از كجا بداند؟، من نميخواستم گمت كنم، اينطور شد، يك روز كه همهجيز را جمع كرده بودي، يك روز كه ميخواستي بروي، ميخواستي بيايي، آنها آمدند، تو را برداشتند، بردند، توي آن كاغذها، چيزهايي شبيه همينها را نوشتهاي، و باز صداي در، و صداي زنگ، هراس
گفتم من آن بچه بودم، كه وقتي كسي مرد، همهي حواسش جمع ميشد توي آن حال، توي برافروختهگيش، كه تنها كسي باشم، كه از اين اعتراف، از اين گفتن، نترسد، به آن مرگ كه دست ميكشيدم، من تنها آن بچه نبودم، كه با آن مرگ بزرگ ميشد، با آن ياد، چرا؟، نميدانم، آن حالت عموديي آلت، توي آن سالها، كه هركس منقوش زخمي بود، چرا؟، نميدانم، بايد اينطور باشد كه، همهي آن حال، ميرسيد به آن مركز، وقتي ميرسيد، گريهام كه ميگرفت، تو هم گريه كردي، هميناش خوب است، كه از آنجا ميگذرد، ميرسد به چشم، ميرسد به چشمه، به اشك، نميدانم، يك انتزاعي بود، توي من، كه ميرسيد به آن آلت، به افروختهگيش، به آختهگيش، از مرگ، از زخم، از خون، حالت عجيبيست، كه حالا هم، وقتي به آن مرگ فكر ميكنم، بعد از برگشتن، بارها كه فكر كردم، حالا ميتوانم همهچيز را نشانهاي بدانم، براي آن لحظهاي كه همهچيز، جمع شد، گره شد، و وقتي پاره شد، دارم فكر ميكنم، وقتي برگردم، تو آنجا ايستادهاي؟، كه آن حالت غصهدار چشمهايت، دوباره باشد و جانم را به آتش برساند؟، آن ساعت روي ديواري، مانده به سه، يك چيزي را، هر چيزي را نشان ميدهد، كه بعدها، ميتوانم، برسانماش، به عادتي، يا نشانهاي، يا وقتي كه آنها آمدند، و من همهچيز را، يكباره ميشود، گفتم من نبودم؟، انكار كردم؟، كسي دست كشيد به لبهاي من، و فهميد، دروغ را و حدس را و صداقت را،
گفتم وقتي من ميروم، آن ماهي ميريزد بيرون، وقتي هميشه ميروم، هميشه آن ماهي ميشود، ميريزد بيرون، تو نخواستي، هركس هرطور ميخواهد، بخواهد، باور كن،
حالا گريه ميكني، اما آنوقت، يادت نميآيد، خيلي رفتي، هي رفتي، دورتر دورتر، توي آن خرابههاي كوچه، كه راهش را ميبرد، تو را، و سايهات را، و نفسات را، صدا نكردي، كه مانده باشد، ها كردي، كه ميماند، مانده بود، و با دست، و با ابرو، و با رعشه، ميشد گرفت، ميشد پيگيرش بود، اگر نيامدم، خودم نيستم، بهتر كه نيايم، كه بگويم كاش همهچيز اينطور باشد، كه آدم بخواهد، نخواهد، بيايد، نيايد، دست خودت باشد، دست خودمان، نيست، گاهي نيست، هميشه نيست، تو آواز ميخواني، كوچه راهش را گم ميكند.
بيست و چهار خورداد هشتاد و شش
دفتر سفال
اشكوبي كه بخش عمدهاي از زندگانيام را در آن سر كردهام، بايد تخليه شود. حالا از همهچيز خالي شده. لنگر برداشته شده... حقيقت نيازي به مبلمان ندارد. من يكبار زندگي را دور زده و به نقطهي آغاز بازگشتهام : اتاقي خاموش شده. آنچه اينجا بر من رفته، همچون نقوش مصري بر ديوارها نمايان است، نقوشي بر ديوارههاي يك مقبره. اما آنها بيش از پيش در معرض زوالاند. آخر نور شديديست. پنجرهها بزرگتر شدهاند...
مجمعالجزاير رويا – توماس ترانسترومر
تكههايي از آنچه در حال رخ دادن است
ديواري از پي افتاده. چيزي بيچشم. سخت.
چهرهاي از دندان !
ديواري تنها. يا خانه در آنجاست؛
اگرچه نميبينماش؟
آينده : لشكري از خانههاي تهي
كه در برفآبهها ره ميجويد، در پيش
مجمعالجزاير رويا – توماس ترانسترومر
خودگاهان – رسم
سه.
توي دور و بر، نزديك و بو، يك مرگيست، كه شامهام را، ميترساند، و مثل ريختهگيي اين آب روي خاك، توي گلخانه، بر ميدارد كه ترسم را، لحظههايي كه ترس، آنقدر گنگ و پيچدرپيچ، ميآيد و ميرود، كه معنياش، هراساش، يقين و تازهگيش، گم و بيراه، توي درد آدم، من گفتم كاري نميكنم، چند روزي هست، بعد از آن آمد و رفت، گفتم از جايم بلند نميشوم، گفتم آنقدر مينشينم كه خودش، از سراغي بيايد، آنوقت آن هراس، هراسيست كه واقعيتاش، تلخ و عجين، به جانم افتاد، كه از جايم بلند شوم، فرياد بزنم، و تو، او، تكثير شويد، توي آن عربده، آنوقت آن كودك، توي اختهگيي اين روزها، در آغوشم، آرام و خام، ميميرد و آن تصوير، كه اجزاي وجودم را لرزاند، دوباره آمد، كه كسي را، هر مردي، كه شبيه او باشد، گفتم خوابهاي امروزم، چندان آشفتهست كه تهاش را، دنياي درونش را، كه اين دنياي اشتراكي نيست، من ميتوانم توي آن خواب، توي هر خوابي، به زباني كه با بيداريم، آشنا نيست، بغلتم، و توي اين غلتيدن، آنهايي را به آغوش ميكشم، وقتي ميآيي، ميخواهي بگويي دوستت دارم، اين را ميگويي، و اوراقم ميكني، كه يعني فاصلههايي هست، كه با اين كلمات، پر ميشوند و برداشته نميشوند، رگ ميكنند، من هم ميدانم، او هم همين را ميگويد، انتخاب براي چون كسي، همچون من، براي كسي كه به من، اين حرفها تازگي ندارد، ميخواهم بداني، ميشود همان حرفها را، توي هر رسم ديگري، ريخت و گفت كه گفتهام... خيلي سخت، آنقدر كه نميتوانم، از هر فراموشي، ميگويم، فكر كردم، شايد، لحظههاي درنگي باشد كه نام من، عطش من، در تنگناي حوصلهي او، زير نقاب عطوفت، جايي براي ماندن، رفتن، پيدا ميكند، ميفهمم، اين رنجي كه ميگويي، ميگويد از حوصلهي آدم بيرون است، فقط همين خواست هست، كه فهميده شود، تا آدم، اين احساسش، من نميخواهم، دقيقهاي، لحظهاي، با همهي وجودت بيايد، كه تو را از فاصلههايي بگويد، كه توي آنها، از همين ميترسم، كه همان كار را، آن كاري كه من با او، با آنها، تكرار كني، و دردش را، حالم به هم ميخورد
و ماهي، آبي، آبي، آبيي ِ آبي، ميآيد بالا، زير آب، ايستادهاي، ميگويد، ميبينمام، ايستادهام كه، برهنه ميشوم، دستي به پهلويم، يكهو، حالم، حالتم، برميگردد، ماهيماهي، آبيآبي، ميريزد بيرون، زيادزياد، كه از ترس، از كه نميرند، از خفهگي، توي اين بيآبيي همهجا، گفتم اين را، و آن را، و تو را، قاطي ميكنم، آنوقت آن خواب، ديگر فقط خواب تو،
خواب من،
خواب او،
كه هر طرف، صدايي ميآمد، رفتم نزديك، دستم را، برداشتم، زيرش خون بود، دورش خون بود، بوي خون ميريزد وقتي، همهشان، صداهايشان، يكيشان زهراست، - اين همان زهرا نيست، اسم اوست،
كه جيغاش، ديدم، نزديكاش، عطشي هست، كه مدام و لبالب، ميشود طلب، آن پايين هم، دور تا دور، صداهايي بود، كه همين سلاخي بود، و خونهايي بود، كه همين خون بود، و من نگفتم، ترسيدم، كه فقط، تنها من نبودم، تو بودي، آنها بودند،
همهشان را كه نه، بعضيها آشنا،
گفتم با دشنه، با تبر، با ساتور، اين ترس هست، افتاديم، نه اينكه نباشم، نه اينكه فقط ببينم، نهاينكه من باشم و آن چشمها و دستها و سينهها و استخوانهاي آويزان، بريده، صداي خون، آنقدر خون روي زمين ميريزد، كه صداي خون، تقلاي خون، ميريزد،
ميگويد بر ميدارد، توي مشتش، توي عطش خطوط آن كف، پرتشان ميكند، هر جايي، يكباره نگاه كه ميكند، ترسي هست آن تو،
توي آن دور زدن خون،
كه آبي نيست، كه سرخ نيست، كه رنگ نيست، نگاه آدم آنجا، آن نگاه نيست، نهكه فقط ببينم، بشنوم، ببويم، كه پشت دستهاي من، توي گلوي من،
گفتم نزديك من بيايي، همين ميشود كه گفتم، ديدي نديدي!،
بعد كه ميگويد الف را ميفهميدم، كدام الف؟،
هي صدا، صدا، آبيآبي، برداري، بياندازيشان توي اين تنگ، آن حوصله، نميرند، اگر بميرند؟، نديدي، من گفتم مثل همان خواب ميماند، كه برايت ميگويم، كه هر طرف، يكطرف آنها، همهشان و آن قرباني، خون قرباني، گفتم اگر آن قرباني، همهشان، همهي آن همه را، يكيست، و اين ترس هست، كه سايهاي از من باشد، گونهي ديگري از من، كه زهراست، يك اسم نه، نزديك شدي، دستهايت را، نفسهايت را، شماره شماره، روي پيشاني و عرق، آنوقتي كه ميافتم، يكباره، نهاينكه فقط،
باور كن، گفتم ببين، ماهي كه ميآوري، بالا، ترس دارد، من هم ديدم، ريختم توي گلدان، پاي درخت، پاي بته، ماهيماهي، آبي، اين ترساش بيشتر، نفهميدي، نميفهمي، صدا ميكردي و صداي ماهي از گلويت ميريخت، ميريخت بيرون، آبي، همهجا را برداشت، گفتم چطور ميفهمي، آبي نيست، خون كه، اينها كه ميگويي، بايد، نهاينكه فقط، بايد، يك جاييش، يك اشارهاي به آن حمام خوني، كه ديدم، نميتوانم بگويم ميديدم، ميبودم، دستهايم بود، رگهايت بود، همهي آن دستها و رگهاي تو،
گفتم حالا كه خوابي، حالا كه ميآيم، نهكه فقط زهر باشد، زهر هست، توي تلخيم، دور لبهام، و بو، و طعم، و عطش، و هراس، بيدار نميشوي، ميميري، اينبار، با نزديكيي انگشتهاي من، به نزديكيي نفسهاي من، اين حال عطف، كه ميگذرد، رد ميشود، شيشهاي، بند بند جاهايت را ميشمارم، حالا كه ميآيم، خوابي، كه با چشمهايت، آن خوابهايي را، خواب هاريي دستهاي خودم، كه ميرود توي خون،
آنوقت ميشنوم، يك مار و كلاغ، به جنگ هم افتادهاند، كه يكيشان را، لاكپشتي، به اندازهي پلكهاي نهنگ، ميآيد و ميبلعد ماري، كه توياش، رگهاش ميشود مار، نهكه فقط زهر باشد، حالم از همين است، به هم ميريزد، به هم ميخورد، ميپيچد، ماري كه توي گشتهاش، توي جنگ كلاغ، به جان لاكپشت ميافتد، چه حاليست، من اينخوابها را،
ميگويد، همهي اين آشفتگي، تنهاييي من نيست، كه ببينم، نفس بزنم، ميدانم، نشانهي بدي ست، كه كسي، آن هم اين، بخندد، خندهاش، شاديش، ترس دارد، فهميدي، از خواب كه پريدي، عرق داشتي، عرقات، روي سينهات، چكهچكه، به هم ميريزم، گفتم آرامآرام، چيزي نميشود،
آنوقت از كوچههاي تازه كه رد ميشديم، كودكي زير دست و پايمان، ورجه ورجهاش را گم ميكرد، به كوچهاي خانگي رسيديم، دستهايت را بالا بردي، نشانت ميدهم، آن ابر، و تكهاي از آن هوا، و تكهاي از آن صخره، كه قاطيي جنون آن همه سبز آويخته بود، از آستانهي آن خانه، رد كه ميشود، كودكي ميشود، لال، كه توي من، ميخوابد و وقتي بيدار ميشود، ميشويدم، اينجا، چراغها توي تاريكي، راه را ميبرند، گفتم هر جا كه ميروم، تو را، ببرم، گفتم اينچيزي نيست، نهكه فقط من بخواهم، من بخوابم، به آغوش و گرماي نفسم، نهكه فقط من ببرم، هر كه ميبرد، اين چيزي نيست، كه به خواست من، با خواستن من، تمام باشد، من به اين كوچهها و راهها، به اين چراغهاي مرده، خو كردهام،
بر ميگردم، آنوقت، تو دوباره، نفسهايت را، بازوهايت را، چشمهايت را، كنار خواب من، گم ميكني
آن يكباره، زمين كه ميلرزد، تو را و گدازههايي ميشود، كه به جايم، ميكوبدم، گفتم اينكه بهانهاي باشد، هر بهانهاي، تا يكبار ديگر، تو كه در خواب زندهاي، همهجا زرد شد، زرديي جز مرض، كه يكباره، رگهاي خوابت را ببرد، پريدي، توي كوچهاي كه دروازههاش، آروارههاش و شريانهاش، زرد باشد، بگذري، و زير پاهايمان گل باشد، گفتي يخ واژه را تازه ميكند، تا دنبال تازهگي بگردم، سر نيستم، نشدم، اينكه از يكطرف بريزد، آنطرف بايد هم بريزد، گفتم، نميشود توي جاهاي خالي، راههاي خالي، دنبال صداهايي گشت كه نبوده، گفتم اينجا، هرجا، هميشه صداهايي خوابيده، مانده، جابهجا نميشود كه، اگر آدم بخواهد همهي اين صدا را بشنود، گيج شدهام، دور ميزنم توي كوچههاي زرد، و صداهاي زرد، انگار يكچيز تازه پيدا كرده باشم، ريختم، دنبال صدايي كه، آن ديوار را به آن يكي ميرساند، خرابهاي را، ريختهاي را، آواري را، بعد كه صدايم كردي، ميگويي گم شده بودم، صدايام نرسيد، هرچه كردم، فرياد بود، توي زرد، انحناي زرد و برهنهگيي سينهي ديوار، آنجا نبودم، اگر بودم، نميگذاشتم آن خاك، بوي تو را بدزدد، و شعاع زرد، و بوي زرد، و ارتفاع زرد، ميافتادي، از اسب ناسزا شنيدي، افتادي، گفتم لعنت نگو به اين بيچاره، نفهميدي، صدايت را پيدا كردم، پيچيدم، آنقدر عرق بود، آفتاب بود، داغي، يكجا افتاده، همهي اينها را به علاوه كن، ميفهمي؟،
من اين اعتراف را نكردهام، همهگاني، كه هركس، بشنود، بگويد ببين، نميبينيام، تو كه نخواستي آن صدا بماند، صدا را، ماندنش را، فهميده بودي كه نخواستي، و گفتم نحس اين صدا، ميشود همهي اين ديوارها، گفتم برگشتم وقتي، همهچيز همانطور مانده بود، بعد آن همه سال، ديوار ساعتش روي سه مانده بود، و خاك جايي نبود، فكر نميكردي اينطور بماند، گفتم اگر فكر ميكني نميشود، گفتم اگر فراموش ميشود، گفتم ميروي و فراموش ميكني، گفتنام براي همين بود، ببينم : رفتي؟، ديدي يادت رفت، آنجا همانطور مانده، من همانطور، كه صدايام را بشنوي؟، اين تازهگي ندارد، كه صدايي شنيده شود، تا چيزهايي را زنده كند، كه آنجا هستند، چيزهايي كه تنها چيزهايي هستند كه هنوز آنجا ماندهاند، شبيه نگاه خود من كه مانده بود، همهچيز همان بايد باشد، چطور ميشود آدم ميرود و بر ميگردد و هماني باشد كه بود؟، و صدايش همان مسخرهگي را داشت، گفتم، بعد، نگاه كه كردي، تنها همان ساعت بود، گفتم ديوار نبود، كوچه هم راهش را رفته، دوباره صدايم كردي، جاني، به جاني گفتم چطور تاب داري، اين صداها هر شب، برود توي هم، تاريك هم هست، گرم هم هست، پاهايت آتش ميگيرد، آن ورقها را پيدا ميكني، كسي ميآيد، در ميزند، آشنا باشد، نباشد، ميگويي باز نميكنم، ميگويي شما؟، ميشناسي، ديوار نيست، تنها آن ساعتي مانده، كه روي سه قفل شده، كسي نميداند بازگشتهاي، از كجا بداند؟، من نميخواستم گمت كنم، اينطور شد، يك روز كه همهجيز را جمع كرده بودي، يك روز كه ميخواستي بروي، ميخواستي بيايي، آنها آمدند، تو را برداشتند، بردند، توي آن كاغذها، چيزهايي شبيه همينها را نوشتهاي، و باز صداي در، و صداي زنگ، هراس
گفتم من آن بچه بودم، كه وقتي كسي مرد، همهي حواسش جمع ميشد توي آن حال، توي برافروختهگيش، كه تنها كسي باشم، كه از اين اعتراف، از اين گفتن، نترسد، به آن مرگ كه دست ميكشيدم، من تنها آن بچه نبودم، كه با آن مرگ بزرگ ميشد، با آن ياد، چرا؟، نميدانم، آن حالت عموديي آلت، توي آن سالها، كه هركس منقوش زخمي بود، چرا؟، نميدانم، بايد اينطور باشد كه، همهي آن حال، ميرسيد به آن مركز، وقتي ميرسيد، گريهام كه ميگرفت، تو هم گريه كردي، هميناش خوب است، كه از آنجا ميگذرد، ميرسد به چشم، ميرسد به چشمه، به اشك، نميدانم، يك انتزاعي بود، توي من، كه ميرسيد به آن آلت، به افروختهگيش، به آختهگيش، از مرگ، از زخم، از خون، حالت عجيبيست، كه حالا هم، وقتي به آن مرگ فكر ميكنم، بعد از برگشتن، بارها كه فكر كردم، حالا ميتوانم همهچيز را نشانهاي بدانم، براي آن لحظهاي كه همهچيز، جمع شد، گره شد، و وقتي پاره شد، دارم فكر ميكنم، وقتي برگردم، تو آنجا ايستادهاي؟، كه آن حالت غصهدار چشمهايت، دوباره باشد و جانم را به آتش برساند؟، آن ساعت روي ديواري، مانده به سه، يك چيزي را، هر چيزي را نشان ميدهد، كه بعدها، ميتوانم، برسانماش، به عادتي، يا نشانهاي، يا وقتي كه آنها آمدند، و من همهچيز را، يكباره ميشود، گفتم من نبودم؟، انكار كردم؟، كسي دست كشيد به لبهاي من، و فهميد، دروغ را و حدس را و صداقت را،
گفتم وقتي من ميروم، آن ماهي ميريزد بيرون، وقتي هميشه ميروم، هميشه آن ماهي ميشود، ميريزد بيرون، تو نخواستي، هركس هرطور ميخواهد، بخواهد، باور كن،
حالا گريه ميكني، اما آنوقت، يادت نميآيد، خيلي رفتي، هي رفتي، دورتر دورتر، توي آن خرابههاي كوچه، كه راهش را ميبرد، تو را، و سايهات را، و نفسات را، صدا نكردي، كه مانده باشد، ها كردي، كه ميماند، مانده بود، و با دست، و با ابرو، و با رعشه، ميشد گرفت، ميشد پيگيرش بود، اگر نيامدم، خودم نيستم، بهتر كه نيايم، كه بگويم كاش همهچيز اينطور باشد، كه آدم بخواهد، نخواهد، بيايد، نيايد، دست خودت باشد، دست خودمان، نيست، گاهي نيست، هميشه نيست، تو آواز ميخواني، كوچه راهش را گم ميكند.
بيست و چهار خورداد هشتاد و شش
دفتر سفال
اشكوبي كه بخش عمدهاي از زندگانيام را در آن سر كردهام، بايد تخليه شود. حالا از همهچيز خالي شده. لنگر برداشته شده... حقيقت نيازي به مبلمان ندارد. من يكبار زندگي را دور زده و به نقطهي آغاز بازگشتهام : اتاقي خاموش شده. آنچه اينجا بر من رفته، همچون نقوش مصري بر ديوارها نمايان است، نقوشي بر ديوارههاي يك مقبره. اما آنها بيش از پيش در معرض زوالاند. آخر نور شديديست. پنجرهها بزرگتر شدهاند...
مجمعالجزاير رويا – توماس ترانسترومر
No comments:
Post a Comment