...اين فرجاميست
كه شورمندانه بايد آرزو شود. مردن، خفتن؛
- هملت، ترجمهي اديب سلطاني -
هيلاي عزيز
به رغم حرفهايي كه نزديد، از شما دلگير نيستم. از راه دوري آمده بودم، و آن كلمات، آنچه شما را آزار ميدهد، همان چيزهايي بايد باشند كه اگر هركسي بود، اين را ميگفت. من هم گفتم، با گوش سپردنم به آن سكوت، و آن واژههاي اختياري، درد دل كردم. نميتوانم همهچيز را بريزم توي اين اجبار تعريف شده، كه از من ميخواهد سكوت نكنم، و با حرف آن پرنده موافقم، كه ميگويد يكهو به لاكت خو ميكني، انگار هميشه آنجا بودهاي. من آنجا نيستم، ولي ميتواند اينطور باشد. به ناتالي گفتم پولكهايت را ميخواهم. ناتالي گفت پلكهايت. گفتم نه. پولكهايت. گفته بود ليز ميخوري. گفتم اينجا، توي اين همه آب. كه دريا نيست، كه درياست. او ميپرسد، از خودش، و از من، و از تو ميپرسم، چرا ميان همهي اينها، سراغت را ميگيرم؟ از تو ميپرسم؟ چرا با من؟ اين را ميپرسد، و من سكوت ميكنم، و من ميگويم خب، چرا؟ و توضيح ميدهي، ميگويي غريبهاي. ميگويي بگذاري بروي جاييكه همه غريبه باشند، و هيچكس تو را فهم نكند. من گفتم لازم نيست. چرا اينهمه بچرخيم، مگر كسي اينجا هست؟ صدايش را بشنوي، بفهمي، و همان صدا باشد، كه آشناست، و دور نيست، و غريبه نيست. از شما ميخواهم، از جهت ديگري نگاه كنيد، و به خودتان گوش كنيد. وقتي كنار آن راه مينشينيد، يا وقتي دستهايتان را از لبهي پنجره آويزان ميكنيد، يا وقتي آن همه خيال را ميپروريد. وقتي ميگويد آسمان اينجا هميشه سرخ است، آسمان بالاي آن تپه، تابستان، بهار، زمستان، پاييز، هميشه سرخ است. به يك هالهي سرخ فرو ميشوم، كه رنگ مردمكيست، و سكوت ميكنم، تا برف ببارد، آنوقت برف كه دانه دانه ميشود، ميدانم خواهي آمد، و توي چشمهايم آنها را فرو ميكني.
پاي صحبت مرگ نشستن، آدم را در شرايطي قرار ميدهد، كه پيش از اين، هر چهقدر هم فكر كرده باشد، آني نيست كه يكهو، در برابرش نشستهاي، و آرامي. به الف گفتم، همين است، اگر اين چيز را اينجا نياوريم، كجاي ديگري پنهانش كنيم، پرتش كنيم. روي شانهي من، اين زخم، خنك ميشود. ناتالي. همين را ميگويم. آن خندهها، آوارگيشان را اينجا، از دست دادهاند، به تسليم يك عرشه رسيدن، به سينهاي كه ديگر سينه نيست، بادباناش خفته نيست، كه بيدار، به سمتي ميكشاندت، و هي مدام اين حركت، ميشود تهوع، ميپرسد او ميتواند بر اين راه بنشيند و از آن تكانهاي مدام گريزش باشد و آرام بگيرد و به حال مرگ نيافتد؟ وقتي تا دور نگاه ميكني، و جز آبي چيزي نميبيني، كه در گوشهايش، بر روي تكهاي كه تو را از آن آب جدا كرده، خيال رسيدن، جان دارد. با الف موافقم، با تو، كه ما زيباييمان را در بيقراريمان، نميتوانيم مچاله كنيم. اين ديدن، و اين شناختن، بترساندمان، كه آن را بگذاريم به حسابي، كه هر آينهاي به آدم پس ميدهد.
فكر كردم تجاوز كلمات، ميشود اين سكوتي، كه از آن حرف زديم. گفتم وقتي در تجاوز سكوتات، كلمات پاره ميشوند. و يكباره، به اين صدا خنديدم، كه براي تو هيچ معنا ندارد، شنيدن اين حرف، گذشتن از اين صدا، يا سكوتي كه پياپي ميشود. گفتم جاي تو خاليست، كه با من بخندي. اما اين حرفها را هرگز به يكي مثل هيلا نميگويم. نه به اين دليل كه ميدانم نميفهمد. ميفهمد، تاويلاش ميكند، آن روييش را بر ميدارد، كه برداشتناش، مثل برداشتن سقف يك خانهست، كه ديگر خانه نيست و چيزهاي ديگر. حالا وقت توجيه كردنام نيست. از من ميخواهد تنها يك دليل، از آن هزارتايي را كه تراشيدهام، برايش بگويم. به ناتالي گفتم خودم را نه. چيزي نيست كه بتوانم از آن بگذرم، يا بگريزم. نميداني، من اين كار را بارها كردهام، كه حالا شدهام. فكر ميكني آن همه گذشتن براي چه بوده؟ هميشه نخواستن نبوده، گاهي بوده. قبول دارم، وسواس من هست، به اين بو و آن بو، به اين صورت، آن صورت. كدام صورت؟ گفتم اين را براي خودم گرفتم، كه من را به يادت مياندازد، اندازهات را. آن را براي بودنم. خودم. ميفهمي؟ به او چه بگويم؟ بگويم او آنقدر فكر ميكند كه از حال ميرود؟
الف را به خاطر داري؟ الف ميداند كه بايد گاهي بيايد سراغ من، تو نميداني.
اما دوست من،
اجازه بدهيد كه هركس دردهاي خودش را داشته باشد. چرا ميخواهيد به اين غريبه بفهمانيد كه چيزهايي را نميداند، اين نپرسيدن از سر بزرگواري نيست. شما ميپرسيد. او گفته است. همهچيز را مدام نميشود به ياد آورد، يادآوري كرد. ياد چيست؟ از اين سوراخ به آن سوراخ خزيدن نيست. هست، اما فقط نيست. گاهي اين فاصلهي بين خزيدن را فراموش ميكني عزيز من. اين فاصلهاي كه رسوايت ميكند و من در همين فاصلهها كمين گرفتهام، و او در همين فاصلهها ردت را ميگيرد، و سر آخر، وقتي انتظارش را نداري، وقتي سبك شدهاي، يكجايي ظاهر ميشود، و همهچيز را دوباره، دوباره از سر ميگيرد؛ باور كن ! وقتي ميپرسد چه نامي برايش انتخاب ميكني، و وقتي ميگويد فكر كن همين حالا به دنيا بيايد، و تو اين امكان را داري كه نامش را انتخاب كني، و وقتي سنگيني مرا ميبيند، معنياش اين نيست كه من هرگز نتوانستهام اسم مستعاري برايت پيدا كنم، و معنياش اين نيست كه نميتوانم براي او هم نامي انتخاب كنم. ميگويم من همينم. هرچهقدر ميخواهي بگو كه اينجا آدمها توي پيدا كردن اسامي گم ميشوند، اما من همينم و بدون آن نامي كه تو ميخواهي، هيچچيز نيستم.
" ناتالي هرگز معصوم نبوده و ... " اين را جايي خواندم. و به يادت افتادم. تو اگر باشي، ناتال، ميگويي به جاي آن، به جاي خودت، يا به جاي يك ناتاليي ديگر، ميشود هركس باشد، كه هميشه خود تو نيست. توضيحاش اين است – توضيحي كه آنجا جايش نبود، نه وقتش بود، نه امكانش بود – هركس ميتواند خودش را جاي هركدام از آنها بگذارد، شايد بارها يك اسم، توي يك پرونده تكرار شده باشد، اما معنياش آن نيست، كه آنكس، همان كسي باشد، كه آنها اثرش را پيدا كردهاند، انگشتهايش را و موهايش را – و ميداني، وقتي بخواهم بگويم، گاهي اينطور است، بيشتر صدايم را گم ميكنم، و ميشود همين لكنت، كه اينجا هم هست، انكار نميكنم كه هست – چرا؟ چون هيچكس، سراغ من نيامد، و هيچكس گمان نكرد كه آن قتلي را – حالا دارم ميگويم، ميدانم خيلي دير شده، ميدانم پنج سال گذشته ... – كه آن شب، توي آن راهواره، اتفاق افتاد، كار من بود، باور نميكني؟ باور نميكني عذاب وجدان نداشته باشم، و اين همه روز و ساعت را بدون آنكه لحظهاي ترديد كرده باشم، بيآنكه به ياد آورده باشم، آن همه خون را، و دستهاي خونيام را، و پنجههايم را، باور نميكني؟ و هيچكس سراغ من نيامد، و هيچكس چيزي نپرسيد، و هيچكس ندانست، و اگر حالا نگويم، هيچكس نخواهد دانست، و نخواهد فهميد. چرا؟ اين گفتن نشان نميدهد كه وجدانم رهايم نميكند؟ من نميگويم كه رهايم كند. ميگويم كه بداني، و فكر نكني كه من، ناتالي نيستم. همين است كه توصيه ميكنم، بر روي پل هوايي درنگ نكني، چون ممكن است من آنجا باشم، و ناتالي آنجا باشد، و من هرگز معصوم نبوده...
اسم اين را گناه نميگذارم، وظيفهي هركس ميدانم كه در زندگيش، براي يكبار هم كه شده، با خودش مواجه شود، و دستهايش را توي خوني بشويد، دستش را فراموش كند. محبوب من، فقط ميتوانم اين را بگويم، طبيعت زندگي همين است كه طبع من نيست، تو نيست، ناتالي نيست.
دوازدهم تيرماه هشتاد و شش
براي مجلد اعترافات، آقاي شكسپير و آقاي اديب سلطاني
كه شورمندانه بايد آرزو شود. مردن، خفتن؛
- هملت، ترجمهي اديب سلطاني -
هيلاي عزيز
به رغم حرفهايي كه نزديد، از شما دلگير نيستم. از راه دوري آمده بودم، و آن كلمات، آنچه شما را آزار ميدهد، همان چيزهايي بايد باشند كه اگر هركسي بود، اين را ميگفت. من هم گفتم، با گوش سپردنم به آن سكوت، و آن واژههاي اختياري، درد دل كردم. نميتوانم همهچيز را بريزم توي اين اجبار تعريف شده، كه از من ميخواهد سكوت نكنم، و با حرف آن پرنده موافقم، كه ميگويد يكهو به لاكت خو ميكني، انگار هميشه آنجا بودهاي. من آنجا نيستم، ولي ميتواند اينطور باشد. به ناتالي گفتم پولكهايت را ميخواهم. ناتالي گفت پلكهايت. گفتم نه. پولكهايت. گفته بود ليز ميخوري. گفتم اينجا، توي اين همه آب. كه دريا نيست، كه درياست. او ميپرسد، از خودش، و از من، و از تو ميپرسم، چرا ميان همهي اينها، سراغت را ميگيرم؟ از تو ميپرسم؟ چرا با من؟ اين را ميپرسد، و من سكوت ميكنم، و من ميگويم خب، چرا؟ و توضيح ميدهي، ميگويي غريبهاي. ميگويي بگذاري بروي جاييكه همه غريبه باشند، و هيچكس تو را فهم نكند. من گفتم لازم نيست. چرا اينهمه بچرخيم، مگر كسي اينجا هست؟ صدايش را بشنوي، بفهمي، و همان صدا باشد، كه آشناست، و دور نيست، و غريبه نيست. از شما ميخواهم، از جهت ديگري نگاه كنيد، و به خودتان گوش كنيد. وقتي كنار آن راه مينشينيد، يا وقتي دستهايتان را از لبهي پنجره آويزان ميكنيد، يا وقتي آن همه خيال را ميپروريد. وقتي ميگويد آسمان اينجا هميشه سرخ است، آسمان بالاي آن تپه، تابستان، بهار، زمستان، پاييز، هميشه سرخ است. به يك هالهي سرخ فرو ميشوم، كه رنگ مردمكيست، و سكوت ميكنم، تا برف ببارد، آنوقت برف كه دانه دانه ميشود، ميدانم خواهي آمد، و توي چشمهايم آنها را فرو ميكني.
پاي صحبت مرگ نشستن، آدم را در شرايطي قرار ميدهد، كه پيش از اين، هر چهقدر هم فكر كرده باشد، آني نيست كه يكهو، در برابرش نشستهاي، و آرامي. به الف گفتم، همين است، اگر اين چيز را اينجا نياوريم، كجاي ديگري پنهانش كنيم، پرتش كنيم. روي شانهي من، اين زخم، خنك ميشود. ناتالي. همين را ميگويم. آن خندهها، آوارگيشان را اينجا، از دست دادهاند، به تسليم يك عرشه رسيدن، به سينهاي كه ديگر سينه نيست، بادباناش خفته نيست، كه بيدار، به سمتي ميكشاندت، و هي مدام اين حركت، ميشود تهوع، ميپرسد او ميتواند بر اين راه بنشيند و از آن تكانهاي مدام گريزش باشد و آرام بگيرد و به حال مرگ نيافتد؟ وقتي تا دور نگاه ميكني، و جز آبي چيزي نميبيني، كه در گوشهايش، بر روي تكهاي كه تو را از آن آب جدا كرده، خيال رسيدن، جان دارد. با الف موافقم، با تو، كه ما زيباييمان را در بيقراريمان، نميتوانيم مچاله كنيم. اين ديدن، و اين شناختن، بترساندمان، كه آن را بگذاريم به حسابي، كه هر آينهاي به آدم پس ميدهد.
فكر كردم تجاوز كلمات، ميشود اين سكوتي، كه از آن حرف زديم. گفتم وقتي در تجاوز سكوتات، كلمات پاره ميشوند. و يكباره، به اين صدا خنديدم، كه براي تو هيچ معنا ندارد، شنيدن اين حرف، گذشتن از اين صدا، يا سكوتي كه پياپي ميشود. گفتم جاي تو خاليست، كه با من بخندي. اما اين حرفها را هرگز به يكي مثل هيلا نميگويم. نه به اين دليل كه ميدانم نميفهمد. ميفهمد، تاويلاش ميكند، آن روييش را بر ميدارد، كه برداشتناش، مثل برداشتن سقف يك خانهست، كه ديگر خانه نيست و چيزهاي ديگر. حالا وقت توجيه كردنام نيست. از من ميخواهد تنها يك دليل، از آن هزارتايي را كه تراشيدهام، برايش بگويم. به ناتالي گفتم خودم را نه. چيزي نيست كه بتوانم از آن بگذرم، يا بگريزم. نميداني، من اين كار را بارها كردهام، كه حالا شدهام. فكر ميكني آن همه گذشتن براي چه بوده؟ هميشه نخواستن نبوده، گاهي بوده. قبول دارم، وسواس من هست، به اين بو و آن بو، به اين صورت، آن صورت. كدام صورت؟ گفتم اين را براي خودم گرفتم، كه من را به يادت مياندازد، اندازهات را. آن را براي بودنم. خودم. ميفهمي؟ به او چه بگويم؟ بگويم او آنقدر فكر ميكند كه از حال ميرود؟
الف را به خاطر داري؟ الف ميداند كه بايد گاهي بيايد سراغ من، تو نميداني.
اما دوست من،
اجازه بدهيد كه هركس دردهاي خودش را داشته باشد. چرا ميخواهيد به اين غريبه بفهمانيد كه چيزهايي را نميداند، اين نپرسيدن از سر بزرگواري نيست. شما ميپرسيد. او گفته است. همهچيز را مدام نميشود به ياد آورد، يادآوري كرد. ياد چيست؟ از اين سوراخ به آن سوراخ خزيدن نيست. هست، اما فقط نيست. گاهي اين فاصلهي بين خزيدن را فراموش ميكني عزيز من. اين فاصلهاي كه رسوايت ميكند و من در همين فاصلهها كمين گرفتهام، و او در همين فاصلهها ردت را ميگيرد، و سر آخر، وقتي انتظارش را نداري، وقتي سبك شدهاي، يكجايي ظاهر ميشود، و همهچيز را دوباره، دوباره از سر ميگيرد؛ باور كن ! وقتي ميپرسد چه نامي برايش انتخاب ميكني، و وقتي ميگويد فكر كن همين حالا به دنيا بيايد، و تو اين امكان را داري كه نامش را انتخاب كني، و وقتي سنگيني مرا ميبيند، معنياش اين نيست كه من هرگز نتوانستهام اسم مستعاري برايت پيدا كنم، و معنياش اين نيست كه نميتوانم براي او هم نامي انتخاب كنم. ميگويم من همينم. هرچهقدر ميخواهي بگو كه اينجا آدمها توي پيدا كردن اسامي گم ميشوند، اما من همينم و بدون آن نامي كه تو ميخواهي، هيچچيز نيستم.
" ناتالي هرگز معصوم نبوده و ... " اين را جايي خواندم. و به يادت افتادم. تو اگر باشي، ناتال، ميگويي به جاي آن، به جاي خودت، يا به جاي يك ناتاليي ديگر، ميشود هركس باشد، كه هميشه خود تو نيست. توضيحاش اين است – توضيحي كه آنجا جايش نبود، نه وقتش بود، نه امكانش بود – هركس ميتواند خودش را جاي هركدام از آنها بگذارد، شايد بارها يك اسم، توي يك پرونده تكرار شده باشد، اما معنياش آن نيست، كه آنكس، همان كسي باشد، كه آنها اثرش را پيدا كردهاند، انگشتهايش را و موهايش را – و ميداني، وقتي بخواهم بگويم، گاهي اينطور است، بيشتر صدايم را گم ميكنم، و ميشود همين لكنت، كه اينجا هم هست، انكار نميكنم كه هست – چرا؟ چون هيچكس، سراغ من نيامد، و هيچكس گمان نكرد كه آن قتلي را – حالا دارم ميگويم، ميدانم خيلي دير شده، ميدانم پنج سال گذشته ... – كه آن شب، توي آن راهواره، اتفاق افتاد، كار من بود، باور نميكني؟ باور نميكني عذاب وجدان نداشته باشم، و اين همه روز و ساعت را بدون آنكه لحظهاي ترديد كرده باشم، بيآنكه به ياد آورده باشم، آن همه خون را، و دستهاي خونيام را، و پنجههايم را، باور نميكني؟ و هيچكس سراغ من نيامد، و هيچكس چيزي نپرسيد، و هيچكس ندانست، و اگر حالا نگويم، هيچكس نخواهد دانست، و نخواهد فهميد. چرا؟ اين گفتن نشان نميدهد كه وجدانم رهايم نميكند؟ من نميگويم كه رهايم كند. ميگويم كه بداني، و فكر نكني كه من، ناتالي نيستم. همين است كه توصيه ميكنم، بر روي پل هوايي درنگ نكني، چون ممكن است من آنجا باشم، و ناتالي آنجا باشد، و من هرگز معصوم نبوده...
اسم اين را گناه نميگذارم، وظيفهي هركس ميدانم كه در زندگيش، براي يكبار هم كه شده، با خودش مواجه شود، و دستهايش را توي خوني بشويد، دستش را فراموش كند. محبوب من، فقط ميتوانم اين را بگويم، طبيعت زندگي همين است كه طبع من نيست، تو نيست، ناتالي نيست.
دوازدهم تيرماه هشتاد و شش
براي مجلد اعترافات، آقاي شكسپير و آقاي اديب سلطاني
No comments:
Post a Comment