Friday, July 13, 2007

خودگاهان - رسم / شش

ژان لوک دیوانه است. خرابی ها را ببینید. شما بادِ سوزانید. شما باد سمومید. شما توفانید. هیچ چیز در برابر شما مقاومت نمی کند، ذهن ما متزلزل می شود، واژگون می شود، ما همه گی دیوانه ایم. ژان لوک دیوانه است. ببینید، بی چاره از خود بی خود شده. این برای ما دردآور است، برای ما که در انتظار سرنوشتی مشابهیم، این که او را لباس از تن کنده و غلتان روی خاک ببینیم، من، کمی شرمگین، به آن جسم عریانی نگاه می کنم که دست و پا می زند، به همزاد بی نوای خودم...

- افلاک نما، ناتالی ساروت -



خودگاهان – رسم
شش.



آنقدر نیستم، که توی دستم گویی ست، که توی اش را، و ادامه اش را، یادم بیاید، یادت بیاورم، که بگویم، همیشه بوده، و اینجا، و نشانت بدهم، بگویی هرکس معمایی ست، تو که راهش را داری، چراغش را داری، بپیچ، توی کلاف بعدی، و بعدی، فکر کن، یکبار، که فقط، دروغ می گوید، و با این، نه با چیزی، با حرف، حرف، حرف، می رساندت، به خودت، که خودت، توی دستت، گویی ست، که ادامه اش، و آمدنش، هست، گفتم من آن شهر نیستم، وقتی انسانی می شود میدانی، فواره ای، فلکه ای، که می جهی، و بیرون می روی، می آیی تو، که همه چیز را، بخواهد، و برساند، به هم، و برایت ساده باشد، و سادگی ش باشد، که ببردت، چرا نچرخی؟، و آنقدر که حالت بد می شود، می لرزی، چشمهایت می رود، می آیم، بالای سرت، می گویی نترس، نمی ترسم، گیج می خورم، و به هم می خورم، و می افتم، و می ریزم بیرون، و تاب نداری، او که می گوید، آن قدر زیاد بود، و آنقدر زیاد می شود، که دیگر نیست، به چشم نیست، به گوش نیست، صدای افتادن، نیست، صدای چرخیدن، می شود همین صدایی که هر شب، هرشب، از این تو، توی تونلی ست، که گوشهای من، نیست، می رود، می گذرد، که فکر می کنی، یکی ست که یکی را می برد، که تویی، که آن یکی را می برد که اوست، و هیچ کس را نمی برد، و صبح که می آید، نرسیده، اگر رسیده بود، آن شب دیگر چرا از آن راه بود، از آن همیشه، گفت همه اش را دیدم، و خندید، دیده بود هم، ندیده بود، حالا نبود، حالا یک طور دیگریست، انگار نیست، آن چیزها از دور می آیند، به این دور نزدیک می شوند، که یک روزی از همین راه شبانه، شبانه ات، می گذرد، که دستهایت را بلرزانم، و سینه ات را، و چشمهایت را، که توی هر رهایی، نفرتی، تاییدی ست، من این را می گویم، مگر آن همه که گفتند چه بود؟، به زبان دیگری بود، شنیدی، رد شدی، آمدی، گفتی می شنوی، و نمی شنوی، چیزی را بر می داری، به من نیست، برای توست، این طور که نقش می گیرد، که بازی ش می شود تو، گفتم دیدی؟، این هست، تو فرار کردی، نخواستی ببینی، همین که می گویم، این من نیستم، تویی، و توی توست، و صدای توست، دست نداشتم، برنداشتم، می دانم، گناهش را به من بیانداز، پذیرفتم، نخواستم، راهش این بود، اگر هیچ کس نباشد، همین خود من، خواندم و باز کردم، این راه ها که توی این گوی هست، رفتنی نیست، برگشتنی نیست، هست، همین بس بود، که بخندی، و خوابت ببرد، آن همه طاقت نداشتی، که حرف بزنی، بزنی، بزنی، و بیافتی، و بچرخی، بیایی، بگویی نرو، می رود، برای توست، که انتهایش نیستی، ادامه اش نیستی، چرا باشم؟، نفرینی، ساده، پر از همین هیچ؟، فهمیدم، بعد از همه شب، که اگر دست کسی هست، و دست کسی می رود، به هرکس می رود، به خونش، به تشنگی ش، چون می ترسد، حذف نمی کنم، آزادی برداری، بگذاری، ببری، گفتی این نیست، گفتی شهر خیابانش، چراغهاش، شیشه هاش، آدم هاش، پیداست، پیدا می شوند، گم می شوند، رد می شوند، می شنوی، هر شب هر شب، هر فاصله کم می شود، زیاد می شود، گرمای تنت که هست، نفست که هست، نفرینت که هست، می ماند، چرا؟، که برای من باشد، تنهایی ی چیزی، که برای ات سنگ، سنگی، سنگین، وقتی به آن چراغ می زنی، و آن چراغ می ترکد، و آن نور رها می شود، گفتم یا این طور، یا آن طور، که بماند، و نماند، همیشه، و فکرش را کردی، گفت کمک بود، گفت بعدن فهمیدم، گفت نخواستم، گفتی می دانی، و سبک شدی، و باز شدی، آسمان که نباشد، پرنده کجا بخواند، کجا بخوابد؟، این تلخی نیست، فقط، و تنها، و همیشه، همین است، اسم گذاشتی، گفتی بخوان، گفتم کلمه بود، آنجا بود، خودش را می دید، کلمه اش را، گفتم می دانی ترسیدم؟، گفتم تو که این نبودی، نیستی، نمی توانی باشی، اسم من بود، و خود من بود، و از آن حجم، و از آن انحناها، و از آن حروف، و از آن چیدن، و از کنار هم بودن شان، چیزی نمی فهمی، من اگر فهمیدم، ترسیدم، خیلی، و سرد شدم، توی خوابم هم شد، گفتم خیلی می گویم، اینها را بگذاری کنار هم، و بعد، وقتی برگردی، و دوباره بخوانی، شاید خیلی هاش، که تخیل من بوده، و نبوده، و خود اوست، سفیدی ی اوست، نازکی ی اوست، پوست پیاز، همان باشد، پوست باشد، رگ باشد، بشود همان، شاید همان، آن پوست، آن مو، او نباشد، من ساختم، و ساختم ات،
نشستم، شبهایی، می روند، رفتی، می آیند، رفتی، ترسیدم، گفتم این قدر سخت نیست، گفتم نمی توانم، گفتم چرا آنها، همه اش، از آن چیز حرف می زنند، نمی فهمم، کجایش را می شود گرفت، من همیشه بودم، این طور، گفتم دوباره بر می گردد، گفتم نفرت دارم، گفتم دروغ می گویم، گفتم حذف نمی کنم، گفتم توی ذهن من نیست، عادت من نیست، چرا بفهمد؟؟ چه کسی؟، گفتم کجاست؟، گفتم توی آن راه، گفتم ببین، نبودی، که بود؟، می گوید اخرایی، نمی فهمم، می گویم زرد ِ نارنجی، می گویم اگر من بودم، می رفتم، امروز، و دوباره توی آن کوچه ها را، و توی آن هوا را، و طعم آنجا را، می دانی چند بار؟، گفته بودم می برمت، ساده بودیم، بودی، هربار گفتی چرا نبردی م؟، گفتم می رویم، حالا اینطوری ست، دیگر برای که فرق می کند، که بیاید، بردارد، بخواهد، چه را؟، نمی فهمم چرا باید برایت بگویم، تو را که نمی شناسم، و آنها را که فکر می کردم، نمی شناختم، چرا دستشان را باز نگذارم، راهشان را، و فاصله شان را بردارم، این را می گذارم، گفتم دور شو، داد زدم، دور شوند، رفتند، آمدند، همیشه با آه و ناله، از او که می آید، بدون سوال، و بدون سوال، و می چسبد، و بدون درد، و می مکد، و بدون زجر، برو، او می فهمد، چرا پس اش زدی؟، او فهمید، حالا چه دارد؟، صدای هوا را، می رفتم، و صدای آن تپه ها را، آنجا بوده، خیلی، وقتی می رسیدم آن بالا، و می نشستم روی آن تکه، آن وقت ها، وقفه ها، تنها بودم، که دوری بودی، دوری، به من نگو، نگو نلرز، نگو نمی توانی، نگو نیامدی، آمدم، و آن ابر را، به چشم چسباندم، به پیشانی، من اینجا می مانم، تب می کنم، عرق کردی، گفتم نمیر، نه، این از ته بود، از آن ته، بالای آن تپه، قله ای را دیدی، که فکر کردی، آن را که بیاوری، و آن بالا را نشانش بدهی، دیگر خودم نیستم، که روزی، شبی، از آن شب می ترسیدم، همیشه اینجا بودم، گفتم ببین، اگر نباشم، ببین، می ترسم، ببین، بلند می شوی و راهم را، و گلوی راهم را، و زیر ابروهایم را، باد می آمد، گفتم آن بالا، بردم، نشانت بدهم، من نمی توانم خوابت را، و خوابهایت را، بردارم و ببرم، بروم، اینجا توی خواب من بود، این را گفتم، این خواب من بود، این را گفتم، چطور نمی بینی؟، می گوید همه چیز، اگر آن چه نمی شود، و آن چه می خواهی، و آن چه توی سرت می گذرد، همیشه آنجا می گذرد، گفتم خودم را می خواهم، تو می بینی، من این را نمی بینم، یک چیز دیگر بردارم، چرا فکر می کنی دیوانه ام؟، از سادگی ست، او می گوید، می آیم نزدیک، نگاه کنم، ساده نیستم، ساده نیستم؟، تو نمی دانی، چه می گویی؟، فکر می کنند، کاری می کنند، نشسته اند، راه رفته اند، خوابیده اند، فکر می کنند، فکری می کنند، وقتش نیست، همیشه این خواب هست، عرق کردم، گفتم درد نه، این را نمی فهمم، بلند می شود، می آید، پهلوهایم را می گیرد، مشت می کند، و توی مشتش، آواره می شوی، بالاتر، یک سقفی ست، سقف ِ از بالا، از دودکش، چون همیشه باران دارد، و همیشه آفتاب ندارد، و تنم، و مفاصلم، زیر این ابر، ورم نمی کند، زیر این آب، ور نمی آید، چه می فهمی؟، توی سر من اینطوری ست، توی سر او هم بود، همینش را دیدم، گفتم چه خوب بودی، از اولش، من آن گوی را ندارم، که به رگهایت وصل باشد، رگهایت که از آسمان جدا نیست، خودِ آن ابر؛ دستم می لرزید، و لیز می خورد، گفتم کسی صدایم نکند، گفتم مشکل همین است، که تو را صدا نمی شود کرد، گفتم فکر کن او باشم که منم، قاطی نکن، کی گفت من می دانم، من بلدم، نمی توانم، گفتی نمی خواهی، گفتم نمی روم، گفتم همیشه، دروغ نگفتم، این همیشه است، یک جای رویایی ست، همیشه هست، آن بالا، فکر کردم، آنجاست، فکر کردم چقدر می شود، تو سنگ را نشانم می دهی، من سنگ را نشانت می دهم، منظور دارم، حالا تنها نیستی، چه کسی می خواهد باشد؟، همه می خواهند، روی شیروانی اش، آن وقت، توی آن حال، وقتی برهنه بودم، لیز خوردم، وقت افتادن، وقت فریاد زدن، وقتی همه ی آبها را دیده باشی، و همه ی آسمان همانطور باشد، با تمام حرفها، مشتاقی، او می خواهد، هرکس می خواهد، گفتم اینجا را ببین، همه می خواهند، گفتی حرف نزن، اشاره کردی، کسی نیاید، کسی بیاید، از جا بپرد، بال پیدا کند، اینجا را برای خودت نگه می داری؟، پرسیدی، چرا؟، هرکس یک رازی دارد، یک غاری، گفتی این جا که همه می آیند، می دانند، گفتم نه، چرا؟، همه رد می شوند، نمی بینند، آسمان را نشانت ندادم؟، چرا من اینطور می گویم، آخر چه راه دیگری باشد، من اخم کردم، این که دنباله ی هم بیاید، این که یکجا نگهت ندارد، من گفتم او نیستم، او می گوید گریه ندارد، او می گوید خنده ندارد، سراسر بی تفاوتی ست، گفتم نشان می دهد، این نیست، باور نمی کنم، وقتی زیر آن سبز نگاهشان می کنم، یا توی آن دور، یا دور آن دریا، باور نمی کنم، من کسی دیگر شده ام، تو این را نمی بینی، می خواهم همانی را پیدا کنی، که آن وقتها پیدا می کردی، می رنجاندت، می خنداندت، آن یک سال گم شد، توی هوا شد، چرا بیایم؟، می پرسد کی می آیی؟، چرا بیاید، من آن سیاهی را دوست دارم، اما نه همه ی آبها، نه همه ی آسمان، گفتم این ادامه اش نیست، من ادامه اش نیستم، گفت تو که کرده ای، گفتم این هم نیست، گفتی سایه می خواهی، گفتی سایه نیستی، آبی نه، سبز نه، گفتم سرد نیست؟، چرا بستی؟، می خواستی بلرزیم، دیوانه نیستی، نه آن سال کنار آن همه سال، من ظ نیستم، شبیه اش نیستم، او بهتر بود، همه چیز داشت، نداشت، چه می دید؟، یکبار سعی کردم، گفتم همه چیز را، آنطور که او می بیند، او می شنود، وقتی شدم، دیدم نمی بیند، نمی شنود، برگشتم، گفتم من ظ نیستم، هیچ چیز نیست، یک عمر توی این همه عمر، دیده نمی شود که، این را نگفت، اگر می گفت، می گفتم نه نیست، می گفتم عیبی ندارد، می گفتم هنوز همان طوریست، گفتم نترس، حالا هستم، یا به آن فکر می کنی، یا به این، نگاهم کن، آنها چیز دیگری می بینند و می گویند، من همان را نمی بینم، آنها نیستم، برگشتم گفتم ظ نمی بیند، نمی شنود، چرا فکر می کنی، چرا می خواهی، من او باشم؟، حرف که نزد، نگاهم کرد، فهمیدم، او برایش بهتر بود، گفتم فهمیدم، خدا می داند، چه می گفتم؟، باز اینطور نگاهم نکن، او که بالای آن سقفها نبوده، گفتم دوست داری سیاهت کنم؟، دوست داری سیاه باشی؟، و بالای آن سقف، همه ی آن جاهایی را، که او می دیده، و نمی دیده، ببینی؟، وقتی پرید، فکر کردم، او به این که لااقل، یک سقف اینجا باشد، فکر کرده، تا ادامه اش را، به آن چیزها، گم نکند، گفتم آن چیزهایی را که می گوید، و آن چیزهایی را که نشان می دهد، نمی شود گفت فهمیدنی نیست، بستگی دارد، و ندارد، حالا می خندد، که او آمده، گفتم من چه کار کنم؟، من پدر داشتم، چه کار کنم؟، مادر بود، چه کار کنم؟، می دانم دیگر دارم چیزهایی را می گویم، که نباید بگویم، می شنوم، که نباید بشنوم، می بینم، که نباید ببینم، گفتی اگر شک نداشته باشی، می آیی، من نداشتم، به تو، به او بود، نیامد، برای همین ابر، به پیشانی ام، و به مژه هات، و به پلکهام، و به موهات، راه زردِ نارنجی را نشانش دادم، گفتم هر که بامش، نامش،
گفتم اینها هیچ راهی ندارد، هیچ بازگشتی ندارد،
گفتم همین یکبار است، همین یکبار،
یکباره


بیست و دو تیرماه هشتاد و شش
دفتر سفال

No comments: