Tuesday, May 29, 2007

درباره ی فهم انسانی

1- " چنين مي‌نمايد كه در كليه‌ي موارد جزيي عمل اجسام، با دقيق‌ترين وارسي نمي‌توانيم چيزي جز توالي وقوع دو امر كشف كنيم، بدون اين‌كه از قوه يا نيرويي كه علت بدان وسيله عمل مي‌كند يا از رابطه‌ي بين علت و معلول مفروض چيزي بفهميم... كليه‌ي رويدادها جدا و منفصل به نظر مي‌رسند. هر واقعه در پي واقعه‌اي ديگر مي‌آيد و هرگز نمي‌توانيم پيوند و علاقه‌اي بين آنها مشاهده كنيم. به نظر مي‌رسد كه وقايع با هم اقتران (conjunction) داشته باشند، نه ارتباط (connection)"

- درباره‌ي فهم انساني، ديويد هيوم -



هيلاي عزيز

آن نامه را، با دقت بيشتر، دوباره خواندم. امروز در ميانه‌ي خواب و بيداري، پسري آمد و كنارم دراز كشيد، اعتراف مي‌كنم آنقدر واژه‌ها را نمي‌شناختم، كه براي آن هم خوابه‌گي دليلي پيدا كنم. ارجاعاتي كه به ناتالي داده بوديد، برايم روشن شد. گفتم آن دختر، نيمه‌ي ديگري‌ست كه من در اين چشم انداختن كشف كرده‌ام. نمي‌تواني دليل بياوري، اين‌طور كه مي‌گويي – من براي آن شناختن دو پاره‌‌ات كرده‌ام – همه‌اش نيست. يعني قسمت‌هايي از من هست، ناشناخته؛ قسمت‌هاي تاريكي هست، كه با نوري كه اين نامگذاري مي‌اندازد، شفاف مي‌شود. وقتي تن و اندام آن پسر را لمس كردم، به شما گفته‌ام – من هرگز از اين ارتباط پيچيده‌ي تناني‌ي بين اين مرد با آن مرد ديگر، سر در نمي‌آورم، اما تن مي‌دهم، اين از همان جاهايي‌ست كه وقتي نور مي‌افتد، پس مي‌زنم. همين است كه گاهي، ناتالي را صدا مي‌كنم، و شما آن‌طور نگاهم مي‌كنيد.
به تكه‌هايي از آن نوشته كه رسيدم، به ناتالي گفتم، بخوان. چهره‌ي برافروخته‌اش، خاطراتي را زنده مي‌كند، كه هميشه مي‌خواستم فراموش كرده باشم؛ سپاسگزارم. يادآوري‌ي آن چيزها، گفتگوها، وارسي‌ها، بي‌قراري‌ها... گفتم بلند بخواند، گفتم چه شد؟، مي‌دانيد ناتالي، شما به خاطر نمي‌آوريد كه از كي اين خط از آن شما شد، همين آزارتان مي‌دهد ! بياييد نزديك‌تر، وقتي مي‌گويم دوباره همين خطوط را بنويسيد، حيرت مي‌كنيد!، شايد نخواسته‌ايد آن قسمتي از من كه شما را به او مي‌رساند، باور كنيد. نوشته بوديد – كنار مي‌زنيد، تا چيزهايي را بيابيد، كه سالهاست... وقتي صدا را جايي در فضا، وقتي ادامه‌اش را جايي رها مي‌كنيد،‌ و ربط را جا مي‌اندازيد، آن ادامه كه با ترس و لرز پي مي‌آيد، طوري مغشوش است، كه فاصله‌ي سايه‌تان با خودتان را پر مي‌كند و اين تنها تلخ نيست. هنوز هم مي‌توانم همان حرفها را تكرار كنم، اين‌كه شما را دوجنسي خواندم، براي آن نبود كه اين يكان نبودن، في‌نفسه مذموم است. براي اين‌كه حضور من، اين دو جنس را به هم مي‌رساند، گفتم من ناتالي را از شما باردار مي‌كنم؛ تا كسي انگشت اتهام به سوي شما نگيرد. ناتالي پذيرفت، شما پذيرفتيد، من پذيرفتم.
اما،‌ همان روز، دست خط ديگري كه از جانب شما رسيد، ناتالي را پريشان كرد. دير رسيده بودم، براي همين فقط سايه‌ي ناتالي مانده بود، و دست‌خط شما، كنار ديوار. گفتم ردي از خون بايد جايي باشد؛ توصيه‌ي شما جدي بود، نفرت بايد باشد تا زندگي – شكل ديگري از زندگي، هر جور كه اسمش را مي‌گذاريد، شما آن قسمتي از خودتان را كه ناتالي‌ست پس مي‌زنيد، تا به من برسانيد، تلخ‌ترين شيوه‌اي‌ست كه كسي مي‌تواند خودش را انكار كند. چطور مي‌توانيد تا زماني‌كه خودتان را نشانخته‌ايد، ديگري‌ي خودتان را بشناسيد كه بعد برسانيد به ديگري‌ي من، حالا تا خود من. خونسردانه همه‌ي جاهايي را كه مي‌توانستيد كمين بگيريد، جستم. به ياد آوردم گفته بوديد، يك وجب جا كافي‌ست تا امان بيابيد. چاقويي برداشتم تا كنار و گوشه‌اي كه پيدايتان مي‌كنم، همان‌جا روبروي‌تان بايستم و كارد را به گلويم بفشارم، تا بدانيد كه رماندن او، ترساندن او، همان آرامش خاطري را برايتان مي‌آورد كه نمي‌خواهيد. باور كنيد اين ضربات، آدم را پير مي‌كند و يك عمر كه در ثانيه‌اي طي مي‌شود، فاصله‌ها را بر مي‌دارد.
با اين حال، ناتالي، واژه‌هايي هستند كه لااقل براي من، حدودشان را از دست داده‌اند. اين‌جايي‌ست كه خطر را، با تمام وجود احساس مي‌كنم. وقتي از مفاهيمي حرف مي‌زني، كه تعين ندارند، وقتي كلماتي را بر مي‌داري، كه مرزشان برداشته شده، الكن مي‌شوم. نمي‌دانم، شايد حق با هيلا باشد، وقتي مي‌گويد تو اين چيزها را نمي‌فهمي، قبول مي‌كنم، آن چيزهايي را كه نمي‌شود اندازه گرفت، براي من مفهوم نيست. اما قبول كن، گذاشتن چيزهاي زيبا كنار هم،‌ زيبايي نمي‌آفريند. مي‌داني كه اين‌ حرف‌ها را با زبان ديگري هم مي‌توانستم بگويم : اشاره و استعاره. اين‌طور نيست؟ و وقتي حدود از دست رفته باشد، مرزهاي جديدي كه در پي مي‌آيد، گاهي آن‌قدر گيج‌ات مي‌كند، كه نمي‌تواني مركزيت را در آن اشاره رديابي كني. اين چيزي‌ست كه آزارم مي‌دهد. همان چيزي كه تو را مي‌آزارد، صداي اعتراضي كه آن‌قدر بلند و رساست، كه حقانيت‌ش را از دست داده. دقيق‌تر بگويم، اين نقطه‌ي اشتراك، كه انفصال تو از اوست، و نزديكي من و تو را مي‌آورد، عصياني كه تو را در برابر او مي‌نشاند و مرا در حد فاصل‌تان، آن‌قدر گنگ است، كه گاهي اين پرسش را پيش مي‌آورد كه آيا اين اشتراك، خود، نقطه‌ي عزيمت من از تو نيست؟
خردتر كه بگويم، حيات من سپردن تكه‌هايي‌ست از من، به ديگري، به هر ديگري، كه تداوم‌ش، خواست‌ش، زندگي‌ست. اين سكوت مشكوك را نمي‌پذيرم. سكوتي كه هر لبه‌اش مشكوك است، به شما بگويم، آن ترك، طرد، نوعي خواست بود، همان‌قدر كه خودتان مي‌گوييد، هر نفي‌اي مايه‌هايي دارد از اعتبار آن چيز، نمي‌پذيرم كه بگوييد چنگ نمي‌زنيد، يا فرقي نمي‌كند. پشت اين چيزها سنگر گرفتن؛ هيلا حرف خوبي داشت – آدم نمي‌تواند صرفن بپذيرد، پذيرفتني كه هر پذيرفتن ديگري را نفي مي‌كند، نمي‌تواند فقط از روي آن چيزي باشد كه اسمش را مي‌گذاريم پيش‌آمد، اين‌كه مي‌گويي، يك‌جور عقب نشستن، كه جز آن چاره‌اي نيست را نمي‌فهمم. وقتي ناتالي را در شما يافتم، دو پاره‌تان نكردم، ارتباط من با ناتالي، آن‌قدر دروني بود، كه شما تا مدتها، ندانستيد. هراستان را مي‌فهمم، من او را جاي شما ننشانده‌ام، خوب مي‌دانيد براي همين گفته بوديد – آن چيز را نخواهم، بهتر كه مي‌گفتيد يعني آن چيز را نخواهم، به روي‌تان نياورم، مي‌دانم؛ اما اين‌طور من به ديگري‌ي شما، به ناتالي‌ي شما خو گرفته‌ام و اين فاصله را تنها با تبديل شدن، مدام با شدنِ ِ‌او،‌ شدن ِ خودتان... تكه‌هايي كه من دارم، هر كدام در هر كجايي، كه رشد خودش را دارد. آن حالت‌ها به خاطر اين تكه‌هاست، كه جهش‌شان، رشدشان، در هزاران ديگري مكتوم است. به روي‌تان نياوردم،‌ اما شما، من را و او را و بيشتر خودتان را در اين چرخش نگاه مي‌كرديد و اين هراس همواره، همراهتان بود تا آن چيزها را براي من، بيشتر براي او بنويسيد. سپاسگزارم.




2- " بنابر اين، وقتي مي‌گوييم امري با امر ديگر ارتباط دارد، مقصود ما اين است كه آن دو در فكر ما كسب رابطه كرده‌اند و باعث اين استنتاج شده‌اند كه از هر يك وجود ديگري را نتيجه بگيريم. "


- درباره‌ي فهم انساني، ديويد هيوم -



  عزيزم

مشكل جايي‌ست كه نه تو و نه من، نمي‌توانيم آينده‌اي را متصور باشيم. ميخ‌ها و بندهايي هستند كه من را به اين زمين، دوخته‌اند. پس تنها، لحظه‌ها را به غنيمت بر مي‌دارم. چه‌طور بتوانم چيزي بخواهم؟




هفت خورداد هشتاد و شش
براي مجلد اعترافات

No comments: