از دفتر "یک کلمه"
نميدانم مادر آيا او هم با من
مثلِ وقتي دارم ميخوابم
از چقدر دلتنگم ميگويد؟
نميدانم مادر آيا او هم
روزهاي حتا صدايش را نشنيدهام
را ميشمارد؟
نميدانم مادر آيا او هم
مانند تو هر شب
صدا ميكند تو را و از خواب با گريه ميپرد؟
نميدانم مادر آيا او هم
به يواشكي رفتن
جايي كه فقط دوباره ببينماش فكر ميكند؟
نميدانم مادر آيا او هم
مثل دختر همسايه كه در كوچه،
گم شد و ميگويي ديگر نمي آيد
ديگر نميآيد؟
یادداشت روی دیوار –
این شعرها بهانهی یادند و فریاد. من اینها را توی ابری از دودِ اشکآور که توی سرم میپیچید نوشتم. حالا نزدیکِ یک سال میگذرد و نمیتوانم و نمیخواهم توی همین کلمات نپخته و به هم تنیده از خشم و نفرت، تغییری بدهم.
هنوز کودکانی هستند که مادرانشان به آنها لابد میگویند پدرت سفر رفته و روزی نیست که این پسربچهها و دختربچهها را پیش چشم نبینم و از نگاهشان در خیال خود نگریزم. ما برای آنها چه داریم بگوییم؟ در زندان هر آدمیزادی میپوسد. آنهایی که بیرون آمدهاند را اگر دیده باشید، که چشمهای آشناغریبهای دارند با همهچیز و همهکس، پوسیدن را دیدهاید. تا کجا آن آدم بشود همان پدر، بشود همان مادر... ما فراموش کردهایم؟ این آدمی که گرفتارش کردهاند، یک نفر نیست. وقتی زنی ضجه میزند که هیچکس جوابی به ما نمیدهد، ما میشنویم و شاید درد میکشیم ولی از درِ دیگر رهایش میکنیم! البته این سختدلانهست که میگویم اما واقعیت سختی هم هست. گاهی باید یاد و فریاد را به هم آمیخت. دست ما را از کلمه نبستهاند با همه مشقتی که هست، به خودم میگویم.
پ.ن -
وقتی که کین و فتنه تمام است و جنگ نیست
سرباز رفته، نالهای از قلبِ تنگ نیست
حتا صدایِ لغزشِ یک پارهسنگ نیست
وقتیکه قتلگاه چنین خالی است و سرد
هر گوشهای نشانِ زمانیست پر زِ درد.
وقتیکه برف جامهی هر بوته خار هست
اجسادِ کشتگان وسطِ خارزار هست
یک خطِّ ابر در افقِ تنگ و تار هست
وان نیز رفتهرفته شود محو و ناپدید
میزیبد آن زمان سوی این بسته بنگیرد!
از دور در مدارِ نظر شکل مبهمیست
نزدیکتر نشانهی خونینِ ماتمیست
این بسته، ژنده جامهی پیچیده در همیست
این جامه دارد از دلِ یک بینوا خبر
آن بینوا که داد به جنگ و جدال سر.
از چه نگاهِ خلق بر این جامه سرسریست؟
هرلایِ آن ز حاصلِ جنگ و جدل دریست
پیچیده گشته در وسطش قلب مادریست
سربازِ رفته میدهد از ره بدان سلام
مادر از آن میانه فرستد بدو سلام.
"جامهی مقتول" / نیما
10دی 1305
سرباز رفته، نالهای از قلبِ تنگ نیست
حتا صدایِ لغزشِ یک پارهسنگ نیست
وقتیکه قتلگاه چنین خالی است و سرد
هر گوشهای نشانِ زمانیست پر زِ درد.
وقتیکه برف جامهی هر بوته خار هست
اجسادِ کشتگان وسطِ خارزار هست
یک خطِّ ابر در افقِ تنگ و تار هست
وان نیز رفتهرفته شود محو و ناپدید
میزیبد آن زمان سوی این بسته بنگیرد!
از دور در مدارِ نظر شکل مبهمیست
نزدیکتر نشانهی خونینِ ماتمیست
این بسته، ژنده جامهی پیچیده در همیست
این جامه دارد از دلِ یک بینوا خبر
آن بینوا که داد به جنگ و جدال سر.
از چه نگاهِ خلق بر این جامه سرسریست؟
هرلایِ آن ز حاصلِ جنگ و جدل دریست
پیچیده گشته در وسطش قلب مادریست
سربازِ رفته میدهد از ره بدان سلام
مادر از آن میانه فرستد بدو سلام.
"جامهی مقتول" / نیما
10دی 1305
4 comments:
چه خبر؟ مرگ حق حق و هوهو
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد
تا که گنگان ده زبان دورو
نازمستی کنندو جلوه گری.
آنِ مایی، چه خوش
چه آتشبار
:)
چرا من فایل های صوتی رو نمی تونم درست و کامل بگیرم و گوش بدم ؟
من شرمنده ام... چه کار می تونم بکنم؟
Post a Comment