به مانی
تا نگاه کنم و بمیرم
هزار تارِ حنجرهام میلرزد
هزار تارِ حنجرهام
صدای نامِ تو را میخواند
صدای شقیقهی شببو.
از دفتر "رایا"، شعر "از آسمان"
محمدرضا فشاهی
عزیز دلم
وقتی چشمهایم را بر هم میگذارم، هر شب، قلبی در مچ دست راستم میپرد ازجا و دست بیتعلق به من، از جای خودش رفته، دیگریست. زنِ توی عکس از تاریکیی چشم برهم نهادن میآید، با چشمهای گرگش، پنجه بر گلوی دخترک میفشارد؛ به تو گفتم او و آن دختر یکیست و باز دستم با تپشی جدا از من قصد گریز کرد. زن جادوست، دختر اما با چشمهای برهنه، گرسنه و درد، به انتظاری دوخته.
بعد
چه کسی جسد را سلاخی میکند؟
بعد
دارد غروب میشود. طرح دو پیکر روی ماسه نشسته، از چشمهای افق پیداست. دریا مژگان بلندش را به ساحل میرساند. دورتر، در ایوانِ کافهی تاریک، چراغی زنبوری روشن میشود و دور میز چهارگوش، چهار کودک. پیکری برمیخیزد، به سمت آب میرود، کفی برمیدارد، توی مشتش مژههای دریا، توی مشتش زلال، توی مشتش برقِ ماسه.
از روی پل ورسک که میگذرم، همیشه پیکری در آب میافتم.
و درخت، بوی پوسیدهی درخت از تنهی افتاده بر ساحل. چهار کودک. صدای خنده.
دارد غروب میشود و پوستِ پیکر دانهدانه میشود. جعد دارد پوست پیکر. با هر تمنا، غروب که پایینتر میرود، دهانی شورتر، زبانی شورتر. چهار کودک، پرواز مچالهی کاغذها را در بشکهی فلزیای آن سوتر، زیر نور زنبوری.
از روی پل ورسک که میگذرم، چشم که میبندم، پوستم، دانهدانه میشوم.
پیکر، درخت را به آب میاندازد. پیکر بر درختِ روان، روانه میشود. دریا، صداش، در پیکر پوست میگیرد. طرح پیکری دوخته بر درخت از افق پیداست. دریا پلک گشاده، مژِگان بلندش را در فاصله دایره میکند، برکهای شیرین. پیوسته. گشوده. صدای مچالهی کاغذ اما، در دوردست. غروب که تمام شود، کودک چهار گوشهی پیکر را به رسم آورده، هر غروب. و تمام که می شود، کودک برمیخیزد، آرایشاش را تجدید میکند، درخت به آب میاندازد، تا پیکر را باز گرداند و اوست، کودک، چهار تشنهی شور است در برکهی شیرین.
پیکر که نیاید، آسمان نیاید، و دریا در برکهی شیرین خفه شود.
از روی پل ورسک که میگذرم، دل ام؛ چشم که میبندم، همانم، میریزم.
دارد غروب میشود. نقش دو پیکر بر ماسه. درخت و آنسوتر. دریا مژِگانش را به هم.
بعد
رویا نداشتن، زنده زنده سوختن است. چقدر چند روز است، دستم که میپرد، رنگِ خاکسترِ ماهیست. رودخانهای که از مسیرش پرت افتاده، آبش کم آمده، سدی راهش را بسته و یکباره ماهیماهی که بر زمین مانده و بوی ماندگیش اگر بماند، آن که آنجاست، زنی که همیشه آنجاست، درخت نیست، میرود و آن همه ماهیی مرده را آتش میزند، ماهی میسوزد، میسوزد و بوی خاکستر ماهی، و نگاهِ دستهای زن، رویا نداشتن... درخت را میسوازند.
بعد
دختر از عکس بیرون میآید، از شانههای تو بالا میرود و در تو، پنهان میشود و من چشمهای برهنهام را به انتظاری دوخته.
همگرا: جسدی خورد شده کنار دریا/خورده شده. دستی از بازو، روی ماسه گوش ماهی صید کرده. آن را برداری، جایِ تنها زیرِ گوشماهی، هنوز بنفش نیست. از ریشههای گوشت – رگ، پرندهای نوک زده، کنده. آن سوتر، در میان بشکهی خالییِ نفت، خزه و شمع، نیمهی صورت، صورت که با اره مقطع شده باشد، به ظرافت نیمتنهای؛ در میان نور شمع و چشمی باز که از نور مینگرد، تنها یکی، بی رنگ.
24 سپتامبر 2010
امیر
از اینجا، بشنوید.
No comments:
Post a Comment