Tuesday, July 30, 2013

ام نامه / در دخمه‌ی چرخ مردگانند زین جادوی دخمه‌بان مرا بس



فدایت شوم


آنچه امروز مدام یاد تو آوردم این بود: بایستی روی زمین می‌خزیدم، خزیدنی که پیش نرود. اول نمی‌فهمیدم یعنی چطور. ماری که به چیزی چسبیده و هرچه جان می‌کند، نمی‌تواند پیش رفتن. جوری که آن مار بشوم، چسبیده به زمین تنم به رقصِ رفتن درآوردم و نمی‌رفت. این حرکت دهم بود و در این نرسیدن، بازی تمام می‌شود. فردا، از جای دیگر، نوبت حرکتِ دیگر است.
کوفته آمدم خانه. نامه‌ی دیروز را دوباره خواندم. ریتم و زبانش با قبلی‌ها تفاوت می‌کند، البته تصریح هم کرده بودم؛ چاره‌ای نداشتم توی آن حال جز آنطور. این را می‌خواستم بگویم که بدنم می‌لرزد، دستها و زانوها؛ مفاصل بیشتر. اینطور است که قدم‌هایم نامطمئن، دستهایم نامطمئن، فکرهایم نامطمئن است - باز یاد تو افتادم -. مربی‌ام گفت و اینکه خیلی بهتر از بدن سختی‌ست که شل نمی‌کند. هم‌زمان به عروسک‌های چوبی ماریونتی فکر کردیم، او و هم من. قرار شد جوری بروم انگار نخهایی از سقف دست و پایم را گرفته، می‌برد. حالا لابد نهنگی بخوردم و از قضا پدر هم توی نهنگ نشسته و با شمع کتاب می‌خواند! پس ازآن باید منتظر بمانم گوشت و استخوان پیدا کرده، آدم بشوم. ترجیح می‌دهم خودم پدرم هم باشم، نهنگ هم باشم، عروسک‌گردان هم باشم. هه: همه‌ی ما کنترل فریک‌ها.

ماجرای تغییر خط را رها نکرده‌ام. قسمی رساله‌ی "شیخ و وزیر" ملکم را تایپ کردم، لعنت به این لپتاپ. حال خودم هم شبیه به اوست. یکباره داغ می‌کند، خاموش می‌شود و اگر ذخیره نکرده باشم، نکرده بودم و دیگر بازیافت نشد، مثل آن داستان که خورد و آن شعر که خورد و آن نامه که خورد. اشتها و میل عجیب دارم به حذف کردن. کشتن. کشتنِ آیینی، کشتنِ رمانتیکی‌ست؛ اتفاقن قاتلِ زنجیره‌ای، حساس و رنجور است؛ کلکسیونر وسواسی هم هست. خضر اینطور آدم بود، موسا هرگز چنین لذت فهم نمی‌کرد. گمان می‌کنم میخاییل در سنت یهودی و جبرییل در سنت اسلامی همین ویژگی را دارند. علی‌الحساب معادلی در میان امشاسپندان پیدا نکرده‌ام اگرچه شاید "هوروتات" بی‌شباهت نیست، ولی "اشه‌وهیشته" هم هست. این فکرها تمامی ندارد. جای ژانر وحشت در داستان فارسی خالی‌ست، مثل خیلی‌های دیگر. با اینکه در یکی دو کار ساعدی و بهرام صادقی، هراس هست، افاقه ندارد. این را هم گذاشته‌ام به پای فهمشِ فرهنگی ما که در آن، عجیب است، کشتن مناسبت آیینی اگر داشته باشد، هیچ فردی نیست و این لابد در نسبت با باورهای دینی، با ایران کیانی نسبت دارد. چه جای تعجب در جایی که سنت پاگانیستیک وجود ندارد، باورهای فانتزی منسجم هم ندارد، جایی برای دراکولا و جادوگر و همالان اینها نیست. همانقدر دلقک ندارد، فالگیر کارت‌خوان هم ندارد. با این همه مراجعه سردستی به هزار و یک شب، اتفاقن غیر این را نشان می‌دهد. شاید برای همین هزارویکشب همواره هندی و عربی انگاشته شده، فارسی نیست. اگرچه ما برای clown، دلقک گذاشته‌ایم و این همان تلخک است که نه آنی‌ست که در فرهنگ دیگر معنا دارد. شامورتی هم یکسره ارمنی‌ست و با تردستی عجین است. پس می‌ماند جادو و جنبل، جادوگر و افسونگر (سحر و ساحری را از عربی برداشته‌ایم و به آن معنایی که من در نظر دارم نزدیک‌تر است، یعنی به magic  و sorcerer. البته خود این مجیک را از "مغ" گرفته‌اند و نسبت با "مجوس" دارد!). جادو ظاهرن اسم مصدر است از پهلوی ولی من هنوز نفهمیده‌ام در ایران باستان چه چیز را جادو می‌گفته‌اند جز اینکه اصل آن "یاتو"ست و با اهرمن و نیروهای آهرمنی تناسب دارد؛ جالب اینجاست که ظاهران با "خیال" هم بی‌مناسبت نیست در سانسکریت. جنبل هم که پیاله‌ست به گزارش دهخدا و عربی‌ست. این هست که علم "جفر" داشته‌ایم که آمده از سنت یهودی، با حروف و عدد سروکار دارد و سنت قوی داشته در ایران. از طرف دیگر مجوس منجم پیشگو هم بوده که در تاریخ سامی داستان زیاد دارد. حالا چطور شده اینها همه از ادبیات ما غایب‌اند با اینکه اغلب می‌شنوم در روزمره مردم سراغ دعاخوان و جنگیر می‌روند؟ اینها اگر خرافه‌ست، نادیده گرفتن آیا چاره‌ی زدودن می‌شود؟ لابد گلشیری وقتی "جن‌نامه" را می‌نوشت همچنین فکری داشته. اما من آنطور نمی‌گویم. نگاه به غایتِ آن فانتزی که ردپا در انگاره‌های اسطوره‌ای یونان باستان، اسطوره‌های سامی و نهایتن دوران گوتیک دارد، در میان ما بی‌معناست؛ فکر می‌کنم باید برای این جعلی دست و پا کرد، چون ما به زحمت در همان فارسی هزار و یکشب و جسته گریخته در فردوسی و نظامی و مجموعن سبک خراسانی، و شاید داراب‌نامه‌ی طرطوسی و پراکنده اینجا و آنجا، از این شکل روایت‌ها داشته‌ایم، ناچار بشود انسجام جعلی داد، سنتی پیدا کرد؛ ما که همیشه استاد جعل و دستکاری بوده‌ایم.

تصدقت گردم؛ 

از مطلب پرت افتادم. داستان وحشت دیگر ا‌ست، الزامن با سیاه فانتزی‌های ازین دست همدست نیست. آلن پو و ماری شلی و استیونسون، کانونِ توجه‌شان بر سوپرنیچرال نبوده؛ روایت فرانکنشتاین و دکتر جکیل و مستر هاید، بسیار اومانیستی‌ست‌، کانون را بر "روانِ" آدمیزاد متمرکز می‌کند. اتفاقن ""ملکوت"ِ صادقی، تجربه‌ی ناموفقی نیست، علی‌الخصوص که او هم چون ساعدی پزشک بود. اهمیت اینچه می‌گویم اینکه آن شکل روایت با علم نسبت مستقیم دارد (همانقدر که ژانر پلیسی برآمده از همین نسبت است با علم مدرن)، و جنس شناخت پزشک از آدمیزاد، جنس آبژکتیوی‌ست، حسی و تجربی‌تر، با آبژکتیویته‌ی فیلسوف و متفکر تفاوت می‌کند؛ برآیند این تفاوت در کار سلین و رولفو هم قابل ردیابی‌ست. پر واضح است که سنت ادبی آلمان و فرانسه تفاوت‌های جدی دارد، نمی‌خواهم تفکیک آنگلوساکسون و کانتینانتال را پیش بکشم. لابد اینهایی که دهان‌شان را با فریاد "ادبیات عامه‌پسند" پاره کرده‌اند، حواسشان به این چیزها هست. من فقط چون یک وقتی گفته بودم درباره‌ی این موضوع برایت می‌نویسم، به همین اشاره‌ها بسنده می‌کنم.


مراقبت کن
امیر
هفتم. 30 ژوییه 2013


پی‌نوشت – این نامه را دیشب نوشتم، امروز تمام کردم. مطلب دیگر که می‌خواستم بگویم را در کاغذ جداگانه می‌نویسم.
آبسسیو کامپالسیو دیس‌اوردر (OCD) هم در همه هست. جایی که تبدیل به اختلال می‌شود، اگر فرد را فلج نکند، به هزار اگر دیگر وابسته، زایا می‌شود. به این اگرهای دیگر فکر می‌کنم. خاطرات مفصل دارم. جز توی داستان، دلم نمی‌خواهد آنها را بازگو کنم؛ وقتِ خرید میوه، میوه‌ها را یکی یکی بو که می‌کردم، این به خاطرم رسید، که ربط پیدا به همان جنس درک و دریافت حسی و تجربی دارد.

No comments: