Sunday, July 21, 2013

جام، خاکستر و گوشت / فال: جادوگر



زوت :
          راسپی را استاده خواهم.
آتُربان را استاده خواهم. 
          ارتشتار را استاده خواهم.
جوان سخنگو را استاده خواهم.
کدبانو را استاده را خواهم.
خانه‌ ی خدای را استاده خواهم.

          از "کرده‌ی سوم"، اوستا، به گزارش جلیل دوستخواه




"جام، خاکستر و گوشت"

فال: جادوگر


با گردن اسب بازگشتیم. از نیایش، با گردن اسب. با سرخی گردن و یال.. و من بال داشتم... و من بال داشتم.... و من بال داشتم....... و من.... و بال

گفت چطور چشم حرمه سادات را کور کرد، پدرش. ترقه گذاشت روی پلکش، خواب بود، کور کرد، پدرش. دو بار. پرید. هر بار پرید گفت اعوذ بالله من همزات الشیاطین، پلکش سوخت، کور کرد. گفتن گفت.
دیگر یادم نیامد.
گفتم چطور مراقبت کنم و از چه کسی و چطور.
اس جی شبیه گفتن روی چیزی ایستاد.
شبیه گفتن دستهایش را... چشم‌هایم را بستم یادم نیامد. دویدم.
ویرانی. درها و پنجره‌ها را بسته‌اند خانه را. گفت. می‌خواهم بروم درخت. خراب می‌کنند. چرا؟ خراب می‌کنند. صورتم را فرو کردم. می‌رفت توی صورتم. گفتم مگر می‌دانست آنجا قبلن چه بوده. بروم درخت... بروم درخت... مشت کوبیدم
شبیه گفتن پشت پنجره بود اس جی، رو به پنجره بود اس جی، شبیه گفتن بود همیشه؛ گفتن آن طرف را نشانم داد. سفیدها هر طرف  دور خانه، دور خانه حلقه‌ی سفید، دور خانه می‌چرخند سرود خواندن سفیدها حلقه حلقه. سفید شبیه گفتن روی چیزی ایستاده شبیه گفتن دستهای گشوده صدا نیست صدای سفید نیست. نمی‌شنوم. صدای آنها هیچ‌وقت نمی‌شوم. و سیاه شدن پنجره، از بیرون سیاه شدن، سیاه را ریختن روی دیدن، سیاه پاشیدن، دیگر ندیدن، نمی‌بینم... یادم نمی‌آید... دویدم... بروم بیرون... بروم درخت... بروم کجا... التماس التماس بروم درِ بسته.... در بسته بود قفل بود و در دیگر بسته بود قفل بود و در دیگر بسته بود قفل بود و در دیگر بسته بود و هر کدام کوبیدیم. مونیک و من و سو، مصطفا، مشت. شبیه گفتن: نمی‌شود. ولی آنجا، ما، توی خانه. ما را توی خانه را چرا خراب کنند و من زیر در می‌مانم و او و سو و مونیک، یادم نیامد،
دویدم.
دویدم سو خابیده روی تخت، توی شکمش چیزهایی‌ست وول می‌خورند صورتم را فرو کردم توی شکمش چیزهایی وول می‌خورند می‌رود توی دهانم می‌رود توی چشمم توی دماغم خفه می‌شوم؛ چیزهای توی شکم سو توی من، توی من می‌رود...
باید از سو مراقبت.
گفتن می‌گوید او را بپایم.
و پاسبان جانورهای توی شکم سو و لبهای من و دهان من و چشمهای من، ترسیدم نفسم بالا نمی‌آمد دستم را گذاشتم... حلقه کردم  
باید او را خفه کنم. گفتن گفت.
شبیه گفتن روی صندلی روی میز روی چیزی دستهایش شبیه گفتن گشوده و ایستاده و
دویدم... توی اتاق گفتن را دیدم سرش را توی شکم سو... دستهایش را دور گردن سو دارد، می‌فشار... می‌فشار... خفه‌اش... خفه‌اش... و فریاد می‌زند سو و فریاد می‌زند گفتن و سیاه می‌شود سو و جانورهای توی شکم سو از دهان گفتن می‌رود از لبهای گفتن می‌رود از چشمهای گفتن می‌رود توی گفتن و دستهایم را از دور گردن سو دور گردن سو می‌خواهم صورتم را بکشم بیرون هی فشار دادم از جان بیفتد چیزهای توی شکم سو رهایم کند و می‌لرزد خانه، می‌لرزد دیوار و در می‌لرزد پنجره، پنجره دیگر بیرون نمی‌دیدن، می‌لرزد...
مادربزرگ توی شکمش و پدرش توی شکمش و دیگر، از دهانم و
دویدم...
سایه را دیدم توی اتاق خم شده. روی سو روی تخت افتاده خم شده سایه صورت نداشت و دویدم و می‌لرزید، دستهای سایه را چنگ بزنم نگه دارم بردارم از دور گردنش...

بِلِ گذشته.
آمدم رفته بودی. رفته بودی نوشته بودی رفته‌ای، غذا هست توی ظرف، برنج می‌خواهد. غذا درست کرده‌ای برایم گذاشته‌ای رفته‌ای، برنج می‌خواهد. نشستم. ببینم کجا رفته‌ای و دیدم ملول بودی، رفته‌ای. ملول بودم. و آب که برنج بشویم. و خیره شدم توی آب برنج را می‌شست و از کاسه سررفت.  دانه دانه و ریخت. پر شد همه جا شد. گرسنه نیستم. برنج نمی‌خواهم. گرسنه نیستم. و هرچه نگاه کردم آب وُ رفتم آب حمام باز کردم و دستشویی و آب، هر جای خانه باز کردم و نشستم توی آب برگردی و درزهای خانه را گرفتم برگردی، کاسه شد خانه. تا زانوم رسید و از زانوم بالاتر و تا گردنم رسید و از گردنم بالاتر و از پلکهایم بالاتر... تو می‌آیی همیشه دنبال آب که می‌آید، بیا بیا... و تا سقف و توی آب تا پشت پنجره رفتم... رفتم و تماشا کردم کی می‌آیی هی شمردم بیا... بیا. برنج نمی‌خواستم. گرسنه نیستم. و تلویزیون توی آب و کتاب توی آب و بشقاب و کاسه و لپتاپ و تلفن و صندلی و کاناپه و تخت و عروسک‌ها، دیگر آن تو فرق نمی‌کرد، دست آنها را گرفتن و شمردن و صداشان را شنیدن. و دست میز را گرفتم و دست گلدان را گرفتم، بازوی کفش را و کاغذ را و با هم شدیم. و در اوقات هم زمزمه کردیم، پشت پنجره شمردنِ بیا بیا. سرود شد خواندن؛ و دیگر یادم نیست.
و دیگر تو می‌خندیدی.

شبیه خندیدن روی چیزی ایستادم، دستهایم را گشودم شبیه گفتن، گفتم آنها بیایند دور بایستند روی چیزی شبیه گفتن و دستها گشاده تا بپریم و گفتن، پریدن بشود، بشود بالِ خانه، پریدنِ خانه. و دستهایم را بال زدم و سو دستهایش را و سایه دستهایش را و گفتن دستهایش را و مصطفا دستهایش و مونیک دستهایش، از آن بالا، سفیدها را نگاه کردم، دیدم افتاده‌اند روی خاک به نیایش خانه که می‌رفت... دویدم گفتم یک اتاقی هست، یک اتاق مخفی‌ای هست، اتاق سبزی هست، توی اتاق سبز اگر برویم، قایم شویم، توی اتاق سبز سایه‌های سرگردان هست و آینه و استخوان. توی اتاق سبز و کتاب. گفتن گفت. همه را گرد کرد برویم آنجا. نور نداشت و تاریک و حرمه سادات یک چشم از توی آینه می‌آمد دنبال پدر می‌دوید که چشمش را ترقه گذاشته بود ترکانده بود. سو نبود. سو جا مانده. خانه می‌ریزد روش. و من جا ماندم، دستهام دور گردنش، صورتم نداشتم می‌دویدم... توی شکمش. اگر تاریک نبود نور داشت شکلهای روی دیوار بود می‌خواندیم همان جا اتاق من بود قبلن و من کشیده بودم روی دیوار چشمهایم را بسته بود.

بِلِ گذشته
نمی‌توانم همه نباشم. نمی‌توانم. نمی‌توانم. تو دیگر نیستم وقتی همه باشم. آن وقت دیدم نوشته‌ای فاصله... حیوان. 
فاصله....
            حیوان.  
نوشتم التماس.... التماس
و رفتم.
وقتی برگشتم نوشته بودی رفته‌ای و غذا هست و برنج نیست. یادم آمدم وقتی رفته بودم دلم خواسته بود برگشتم رفته باشی. گرسنه بودم. خندیدم. نامه را گذاشتم پهلوی همه‌ی نامه‌های رفتن‌ات و فکر کردم اگر کلمه‌ات را بسوزانم، هروقت کلمه‌ات را بسوزانم، می‌آیی و یادت نمی‌آید رفته‌ای؛ از بوی سوختن کلمه می‌آیی. و خندیدم. برنج را شستم، کاه و سنگش را جدا کردم. دوباره شستم. غبارش را جدا کردم. دوباره شستم و دانه دانه برداشتم توی ظرف گذاشتم. دوباره شستم. برنج را شستم و برنجش را جدا کردم. آب از پاهایم بالا می‌آمد و نفهمیدم. آب از پاهای کابینت بالا می‌آمد و نفهمیدم. فکر می‌کردم کی بسوزانم بیایی، کی دلم تنگ می‌شود بخواهم‌ات. آبِ داغ، توی ظرف بالا می‌آمد و می‌جوشید، نمی‌فهمیدم. و برنج می‌رسید و رِی می‌کردم، دستهایم و ابروهایم، رِی می‌کردم، می‌پختم و شُل می‌شدم اگر برنمی‌داشتم‌ام، برنمی‌داشتم‌ام گلوله می‌شد. حواسم پیِ کی بود، نه آبکش. و زعفران و لبهای... لبهای... رِی می‌کردم توی آب، می‌جوشید.
بمیری.
بمیری.
آن وقت با گردن سو، با دستم دور گردن سو، با صورتم توی سو، توی چیزهای توی شکم سو، چیزهای توی شکم سو توی صورتم و توی گوشم و توی چشمهایم... دویدم تا پیدا کردن اتاق سبز
آن وقت توی اتاق سبز شبیه گفتن روی چیزی ایستادن رو به آینه
روی چیزی ایستادن شبیه گفتن توی آینه
توی چیزی رفتن و دویدن و حرمه سادات را اگر پیدا کردن، چشم دیگرش را ترکاندن
و دویدن و دویدن توی شکم سو پیدا کردن پدرش و کور کردن پدرش تا آرام بگیرد حرمه سادات
او که آرام بگیرد، آرام بگیرد خانه... گفتن گفت.
پس شبیه گفتن دستها را گشادن و بال
و خانه را پر دادن. و دیدم سفید با چشمهای گشاده پرواز خانه را تماشا کرد
توی شکم سو فریاد زدم
                             بمیری.

و از آن بالا برای درخت دست تکان دادن.

         

No comments: