تصدقت گردم
با علی و یکی دو دوست دیگر که آنها را هم نمیشناسی،
بعد از رقص و دست و پایکوبیِ حسابی نشسته بودیم، به اندازه کوکمست؛ او ترانهای
خواند اسمش را گذاشته آکواریوم. ترانهی خوب هم بود. من که حافظهی فرابشری مثل تو
ندارم، یادم نمانده، فقط شان نزولش یادم هست که چون پیچ تلویزیون را چرخانده،
دربار را نشان میدادهاند، حضرتش نشسته و دورقابچینها یکییکی شعری میخواندند.
چطور و چرا و هر بار نشستمان اینها در آن حصن برای ما عادی شده که یا میخندیم یا
اگر نمیخندیم به روی خودمان نمیآوریم، فکر کردم وقتی داشت میگفت و گفت که آنقدر
اعصابش را فرسوده، برداشته آن ترانه را نوشته که ترانهی خوب هم بود. تمام شد، نمیدانم
چه شد یکی گفت یک روز بشود ما هم امتحان جامع زبان فارسی، شبیه تافل امریکایی و
آیلتس انگلیسی و دلف فرانسوی، برای آن همه مهاجر که بخواهند از هر طرف گریزان،
پناهنده شوند به خاک فصیح ایران، برگزار کنیم؛ آن وقت هرکس فکر کرد به مواد آن
امتحان چه باشد. من گفتم نه! "بر دار کردن حسنک وزیر" را نگذاریم و چه
ضرورت دارد یک نفر خارجی بیچاره مجبور باشد دیباچه شاهنامه ابومنصوری، تاریخ
بلعمی، رودکی یا نیما از رو بخواند، مگر چند نفر همین حالا میتواند به خواندن آن؟
گفتند عقدهگشاییست.
راست گفتند. با این همه من گفتم بهتر است بتوانند
به خواندن قاآنی یا سروش اصفهانی، بعد هم حمیدی شیرازی کافیست. باقی خندیدند.
باور کن من ولی مسخره نگفتم. دلم گرفت چرا خندیدند. و این دلناخوشی ماند تا فرداش
با او حرف زدم. او آواز خوب میخواند، صدای بهشت دارد، صدایش تهِ آن فایلی هست که
برایت یک وقتی فرستادم سنتور داشت، گوش ندادی فکر کردی خواسته بودم صدای من را
بشنوی، نه اینطور نبود، چه جای این صوت ضخیم من!؛ میخواستم او را بشنوی آن دو چند
دقیقهی آخر چنان میخواند "مینویسی نامه بهر کیست این؟" لرزه بر جان
آدم اندازد، که گوش ندادی؛ گفت هرچه دنبال شعری میگردد بچسباند به آواز، هی همهاش
عرونالهی از سوزنی تا حزین. خیلی حرفهای دیگر هم گفتیم و همانطور وقت گفتن، آن
حرفش چون سوزنی توی سرم ذوقذوق میکرد فکر کردم چرا و کاش دست از تنکهی این
پتیاره شعر برداریم؛ یعنی اول بدانیم چرا برداشتن، بعد برداشتن.
مزخرف زیاد شد. این چون خوشیی زیاد دارم، بیخیالی
دارم و بیعارم؛ چون خوشیِ زیاد بیتفاوتیست و آدم میداند، گوشه ذهنش انتظار کِی
ترکیدن میکشد (یکبار یادم هست از انحطاط گفته بودم و فروپاشی، البته نشنیدی، همهکس
با خودش حرف میزند و نمیشنود) و همینطور به "شعر سمفونیک"ِ لیگتی (ligeti) گوش دارم. چون خوشی زایا
نیست و ناخوشی هم که نیست، معدل هم که ندارد.
فدا
امیر
پنجم. 28 ژوییه 2013
پینوشت – امروز هیچ اختلال تازه کشف نکردم. همهاش
توی انارستان بودم که دیشب توی خواب بودم، باغبان بودم پوتینهای گلی داشتم هی خم
میشدم گل پوتین را پاک کنم، خم میشدم، پاک میکردم، برمیخاستم، باز نگاه میکردم،
باز گلی بود، باز خم شدم، باز پاک کردم، باز برخاستم، باز نگاه کردم، باز گلی بود،
باز خم شدم، باز پا... و یکباره دیدم آویزان درختم، درخت، یک درخت میان آن همه
درخت، درخت تنومند انار که نداریم، گردو داشتیم، دیگر نداریم، نباید باشد و دیگر
باغبان نبودم. از انجیر بدم میآید. تاب میخوردم، طناب کلفت نایلونی آبی، دستم را
گرفته بودم، دستم کوچک بود، تاول زد از بس سفت گرفتن نیفتادن: از انجیر بدم میآید
باباجون، انجیر دهانم را پاره میکند.
از نامهی دیروز هم هیچ منظوری جز آنچه گفتم
نداشتم، نه کنایه و نه طعنه. همهاش همانچه بود گفتم، خشمگین نیستم...
پینوشت دو – این را هم، توی البلدان ابنالفقیه
دیدم، به جهت فرح و وقت فراغت بخوان: "اما اهل ایران از جهت وسعت مملکت و
کثرت اموال و شدت شوکت بر عموم ملل برتری داشتند و عرب ایشان را احرار میگفتند به
این جهت که دیگران را به اسیری و استخدام میگرفتند ولی کسی دیگر نمیتوانست ایشان
را اسیر کند یا به خدمت خود آورد چون خداوند عزوجل اسلام فرستاد شوکت ایشان درهم
شکست و پراکندگی کلی در کارشان راه یافت و در عهد اسلام از آن جماعت بزرگی نماند
قابل ذکر مگر عبدالله بن المقفع و فضل بن سهل" (من هم همیخندم).
No comments:
Post a Comment