Blast of
trumpets: the man is carried in naked by two Negro Bearers who drop him on the
platform with bestial, sneering brutality… The man wriggles… His flesh turns to
viscid, transparent jelly that drifts away in green mist, unveiling a monster
black centipede. Waves of unknown stench fill the room, searing the lungs,
grabbing the stomach…
Naked Lunch; William Burroughs
"جام، خاکستر و گوشت"
فال: موبد
سرم را بالا آوردم دوباره دیدماش. آنبار که
بسته بودم به درخت دیده بودماش، اول خانهاش. صدایش را شنیدم دیدماش. صداش تکان
خوردن. صدا ندارد. سو گفت. برگشتم. به سو گفتم. گفتم لانهاش آنجاست، روی درخت،
اسمش را نمیدانستم. گفتم بیاید دیدن، اسمش را بگوید اگر میدانست. گفت میداند.
نیامد. قبلن دیده. روی شاخه مینشیند منتظر، تکان نمیخورد. چشمهایش را جمع میکند،
نگاه میکند، تکان نمیخورد. منتظر میماند.
اتاقم را عوض کردند.
دیوار اتاق قدیم را خط خطی کردهام؛ گفتند.
اس جی میخواهد بداند از خطوط چیزی یادم مانده.
چیزی یادم مانده.
حرف نزدم. دیگر نمیخواستم با او. میرفت به
سفید. هرچه میدانست به سفید، میگفت. حرف نزدم.
گفت باید قربانی. قربانی کردن. باید قربانی. تا
به تا نگاهش کردم. نگاهش کردم. قربانی.... قربانی چه. فکر کردم به یاد آوردن خطوط
روی دیوار. گفتم من نکشیدم، نکشیدم. او کشیده. سو کشیده.
بلد نیستم.
کشیدن بلد نیستم.
کردندم قفس.
باید میدانستم.
جایزه بود قفس. سفید گفت، آنقدر خوب کشیده بودم.
تنگ بود. من نکشیدم. من نکشیدم. بلد نیستم.
خوابم برد.
یادم مانده روی دیوار چشمهای قصاب بود دو تا سنگ
جای چشم و نوک تیزش، روی شاخه. تن پاره پاره آویزان از پا، توی بالش، جای بالش،
قاطیی بالش، بالش؛ تن پارهپاره آویزان.
من نمیدانستم، سو میدانست: سنگچشم. گفت. اسمش
سنگچشم است. دور چشمش سیاه است. همیشه سیاه است. خیلی سیاه است. منتظر طعمه نشستن،
اضطراب کشیدن، جم نخوردن. کارش این است.
بعد که گرفت، آویختن از شاخه، رها میکند
آویخته، از پا از شاخه، دو روز و پاییدن جسد، و بعد کندن پایش را، دستش را، در
آوردن چشمش را، جدا کردن سرش را، کوچکتر، کوچکتر به اندازه...
چه اندازه.
به اندازه لبهاش، لبهاش، سو، نوکش، سو. به
اندازهی خوردن.
هرچه یادم آمد نگفتم به اسجی.
سفیدها آمدند برم داشتند و قفس بردندم توی اتاق
بزرگ. نفهمیده بودم چرا توی قفس. چشمم را بسته بودم سرم را لای دستهایم پنهان
گرفته بودم نبینم یادم نمیآمد توی قفس، نمیخواستم بدانم توی قفس، نه نمیخواستم.
چرا. توی خواب لابد بردندم نفهمیدم، بازوم میسوخت. مونیک آمد، سنجاق سرش را،
سنجاق را، اگر سنجاق، وگرنه چی، چه چیز، میکشید، میکشید به دیوار میلهی سفید،
نگاهش، عجیبم میکرد، میخندید، عجیبم کرد، حرف نمیزد. گفتم چرا حرف نمیزد. حرف
نمیزد مونیک. قرار ندارد، فرار میکند. سنجاق سرش را کشید لبهاش و کشید ابروهاش، عجیبم
کرد. اگر فرو میکرد توی چشمش، کاش فرو میکرد توی چشمش، یادم آمد سنگچشم. خوابم
برده بود توی خواب پیرزن، سنگ چشمهاش بنفش.
آیا او هم آن صدا را میشنید؟ پرسیدم. آیا او هم
میشنید؟ پرسیدم او هم میشنید؟
آواز میخواند پرنده. دیوانه میشوم.
نه آواز نیست. میخواند. دیوانه میشوم.
بروم سراغش تماشا کنم میخواند آنطور که بروم.
میدانست اسمش چیست. پرسیدم.
گفت هرکس میداند او را. هرکس میشناسد او را.
دیوانه میشوم.
بعد مرا و قفس میبرند درخت. یک وقتی مرا و قفس
میبرند درخت. یک وقتی هرکس را و قفس میبرند درخت.
خندید. خندید. نخند. خنده با آواز پرنده توی هم.
قصاب پرنده. اسمش قصاب است، مرغ قصاب است. دور چشمش سیاه است. خیلی سیاه است.
همیشه سیاه است. طعمه را نکشته آویزان میکند، از پا آویزان میکند، خونش بریزد،
خالی شود، بمیرد، همانطور کندن جاهای تنش، پاهایش، دستهاش، سرش. سنجاق سرش میلیسد.
خندید. رقصید. شروع کرد رقصید. نمیتوانستم توی
قفس... ایستادن. نمیتوانستم توی قفس... نشستن. نمیتوانستم توی قفس... دراز کشیدن؛
جز اینکه مچاله بودن، پاهام توی سینهام مچاله بودن، رقصیدن. انگشت کوچک پام میخارد.
گفتم انگشت چپم کوچک چپم، پام، میخارد. میرقصید. آواز پرنده. نه آواز نیست. نمیشنید.
رقصید. حرف نمیزند مونیک. سو حرف میزند. دستم را گذاشتم روی گوشم، اگر میرسید
به گوشم، نمیتوانستم تکان خوردن توی جای تنگ نمیرسید به گوشم سرم گیج، سرم گیج
رفت.
چرا و قفس میبرند درخت. چرا و قفس میبرند. چرا
و قفس
بیدار شدم تاریک بود. پیرزن روی دیوار بود.
دیوار اتاق را که آورده بودندم بیرون. پیرزن سو-ست با چشمهای بنفش. چشمهای گل
بشقاب چینی بنفش. چشمهای گل بشقاب چینی کوکب بنفش، چشمهاش، پیریی سو.
نمیتوانم کشیدن
نمیتوانم کشیدن
نمیتوانم کشیدن
و تنها صدای قصاب منتظر... پرنده، سنگ-چشم.
چشمهای پیریی سو بود بنفش
مونیک رفته بود توی سنجاق سر را توی انگشت کوچک
پای چپم که میخارید، دیگر نمیخارید. یکی هم کرده بود توی دیگری، نمیدیدم کدام
انگشت، نمیدیدم کدام، نمیفهمیدم کدام. یکی هم توی پیشانیم. یا، نمیدیدم، چشمام،
صورتم، یا، نمیدیدم. رفته بود. دردِ خوب داشتم شاید دیگر آواز را نمیشنیدم. نمیشنیدم
اولش که فکر خوب بود، دردِ خوب داشتم. بعد صدای پا. پاورچین صدای پا. پاورچین کسی
نزدیک شدن با گامهای... ریز و پاورچین با گامهای ریزریز... پاورچین کسی آمدن دیدن
من؛ لابد سوست. سو خیلی وقت بود ندیده بودم. خیلی وقت. چقدر بود خوابم برده بود.
چقدر. آرام صدایش کردم. صدایم را نمیشنیدم. صدایم را نمیشنیدم دستم روی گوشم نمیرسید
نشنوم، نمیشنید جز آوازِ، وقتی نشنیدم آواز شنیدم. آواز نه. انتظار چشمسنگ. هرچه
میشنیدم آن پرنده، آواز گرسنهی پرنده. کسی نبود. هیچکس. سنگچشم بود میآمد. فکر کردم
اوست میآید صدایی که میآمد او بود.
دلم گوشت میخواهد، دوست میخواهد.
آن وقت درد دندان.
آنجا کوه بود، دیه بود، با موتور رفتم، سوار
موتور بودم رفتم، بلد نبودم راندن موتور رفتم رسیدم پیریی سو صورتش بشقاب چینی،
گل کوکبِ بنفش چینیِ بشقاب و چشمش دو تا بنفش دیگر، نقاب. گفتم نه سو. نقاب نبود،
همین بود، صورت بود. پریدم، دلم میخواست دوباره بروم خواب، نشد. مداد داشتم. هرچه
التماس کرده بودم سفید، سفید کاغذ نداد، مداد داشتم.
گلِ بشقاب گفته بود باید میرفتم آن ده، توی آن
ده، آدم آن ده، آنها را در میآوردم، میدیدم میآوردم بیرون. بیرون از کجا.. کجا
سو... آدم خاکستر بودند توی آنجا، خاکستر دست میزدی میریخت بودند، غبار بودند. من
چه کار کنم؟ اگر من خاکستر بودم، آنها نبودند. اگر نبودم، اگر آنها هم نبودند، میتوانستم؛
کوکبِ بنفش صورت گفت نیستم. چطور میداند نیستم. بشقاب خندید. وقتی خندید یادم
آمد. یادم آمد همان دندان بود که میآمد خانهمان کار کردن، شستن، پختن. مصطفا
سینههایش را میچلاند. مصطفا سینهاش را دست میکشید، میچلاند. سینهاش افتاده
بود. پیرزن نبود آن وقت، دندان بود، جوان نبود. میخندید دندان، میگذاشت مصطفا میچلاند،
به من هم میگفت مصطفا، میگفت من هم بروم بزنم. دست بزنم چندشم شد. از کجا معلوم؟
من هم خاکسترم. نیستم. گلِ بشقاب گفت نیستم. پریدم مداد داشتم. التماس کرده بودم.
کاغذ نداشتم. سفید از یک جایی. سفید از جایی همیشه میبیند. اس جی میبیند یا
مونیک همه جاست. مونیک جاست.
از بس دهانم را به هم فشار میدادم خواب بودم
درد داشتم فهمیدم برای چه درد داشتم به سفید گفتم دندانم چقدر درد داشت گفت نداشتم
هرچه هست توی سرم. درد فریاد شد خوب نشد آمد بازوم سوخت، چشم گشودم توی دیگر توی
قفس.
قربانی.
سو پیرهن آبی بلند پوشیده. سو تاج برگ زرد درخت
بر سر نهاده. سو عروسکی چوبیی کوچک به گردن آویخته. و زیر لب زمزمه، زمزمه و آواز
سنگچشم... توی هم، چه بود نمیفهمیدم. میخواستم بفهمم آواز را، زمزمه را، هرچه
بیشتر میخواستم نمیفهمیدم
مونیک میرقصد
اس جی میرقصد
مصطفا میرقصد
سو سرش را تکان میدهد تکان میدهد که همیشه
تکان دادن
مونیک پارچهای سرخ روی شانهی سو میاندازد
من و قفس بر سفید پیش میرفتیم... بر شانهی
سفید... آواز نزدیکتر... نزدیکتر... میرفتیم... تا پیش پرنده
سو، سو نبود. بوی سو نبود. بوی سو را میدانستم.
بوی سفید بود. سو، سفید بود. سفیدِ موبد. یا همیشه سفید بود. اگر همیشه سفید بود.
همیشه سو نبود. دیگر نه او بود نه مصطفا. نه او بود نه مونیک. نه او نبود. سفید
بود. و ترسیدم. پیشانیم، چشمم، از سنجاق درد خوب رفت. سفید سو را گل بشقاب کرده.
سفید مونیک را خاکستر کرده. سفید اس جی را خاکستر. مصطفا را...
داشتم گریه میکردم.
داشتم میخندیدم.
یادم نمیآید. یادم نمیآید.
به اس جی گفتم. گفتم یادم نمیآید چیزی کشیده
بودم.
سو
را میبستهاند درخت. شبهای جمعه پدرش میبست
درخت. اس جی میدانست. آنجا درخت نبود. آنجا که آنها خانه داشتند نبود. تنهای
خریده بودند توی زمین کرده بودند میگفتند درخت؛ هر شب جمعه پدرش سو را برمیداشت میبرد
میبست، مادرش تماشا میکرد، چیزی میخواند، زیر لب میخواند، زمزمه داشت، آب میریخت.
صبح میرفت بازش میکرد میآورد. تا جانور... جانور... نیاید. جانو میآمد خانه را
هر شب جمعه ویران میکرد. جانور که میآمد همه چیز را میخورد. تا قبل از دنیا آمدن
سو. سو که آمد جانور که آمد او را بو کرد دیگر نخورد ویران نکرد، رفت. از بوی سو
را، چشمهاش، چشمهای جانور نقره شد و آن طرفتر، دورتر از بو، هرچه بود خورد، ویران
کرد. مادرش نگاه پدرش کرد. اس جی از کجا میدانست. اس جی را نمیدیدم. میشنیدم.
نمیدیدم. میشنیدم رفت شهر تنهای خرید آورد گفت درخت، پدرش، فرو کرد جایی جانور
همیشه از آنجا میآمد هر شب جمعه میآمد بستند سو را به. میآمد جانور دیگر به
خانهی آنها نمیآمد، کار نداشت.
سو
از جانور میترسید اول. از پدرش، دیگر از مادرش.
با جانور آرام میشد.
اس جی میدانست.
مگر یادم نیست. اس جی گفت.
چطور یادم نیست. گفت.
و چه چیز یادم نیست؟ چه چیز... میشنیدم. ندیده
بودم. اگر چشم میبستم میدیدم.
او را. جانور را.
مصطفا میخواست سو را بخورد.
او قرمز و آبیست با تاج زرد برگش.
No comments:
Post a Comment