Saturday, May 18, 2013

جام، خاکستر و گوشت / فال: ارابه‌ی عروسک

Et maintenant je suis un être sans regard. 
J’entends une voix monstrueuse par laquelle 
je dis ce que je dis sans que j’en sache un seul mot.

Thomas l’Obscur ; Maurice Blanchot



"جام، خاکستر و گوشت"
فال: ارابه‌ی عروسک  


فرداش، نمی‌توانستم توی صورت نگاه کنم. سفیدها کارتها را پیدا کردند، بردند؛ سفید عقوبت را پیش رویم گذاشت... بازوم سوخت.
فرداش نمی‌توانستم صورت سو را پیدا کنم. دور و برم جسد عروسک، پر بود، تکه تکه، پا و دست و لبخند.
سفید گفت بروم درخت.
در را باز کرد. پنجره را باز کرد. خنک بود. گل بود. بو شد. عطر را نگاه کردم و خنده را. زانوم می‌لرزید.
نمی‌توانم.        درخت بازوی عطشان دارد.          نمی‌خواستم.
دویدم بروم اتاق. آمدند، بازو گرفتند، بردند-م، سفیدها. درخت تراشیده بود. چه کسی درخت را تراشیده؟ چه کسی؟
پاهایم را بستند. رو به تنش بستند، صورتم فرو کردند توی تنش، بستند، دستهام را، پاهام را، لبهام توی صمغ. ترش و شور و بی مزه. با من حرف بزن. چرا حرف نمی‌زنی. حرف بزن؛ گفتن توی لزج.
سو را دوست داشتم.
سو آتش است. سو باد است. سو خاک. سو آب.
سفید گفت بکش.
بلد نیستم.
دوباره گفت بکش.
بلد نیستم.
بکش.
بلد نیستم.
چشمم را بست. بکش.
قلم داد دستم، اگر قلم بود. باید؛ گفت. دیوار بود روبروم. دیوار بود کاغذ نبود. دیوار بود نمی‌توانستم پاک کنم. نمی‌توانستم آستین بشکم، هی بکشم آستین پاک شود بلد نبودم که کشیدن، دیوار بود. نوشتم. سو بو... خط... خط.... خط.... چشمم را باز نکرد ببینم آنچه کشیده بودم، نکشیده بودم، درست کرده‌ام، با بازوی تراشیده‌ی درخت را که آورده بود، داده بود بکشم، نداده بود بکشم، درست کرده بودم قفسی توش سو را گذاشته بودم:
پای عروسک،
دست عروسک،
لبخند عروسک،          آویزان


بِل، گذشته. 

عکسش را می‌خواستم. رفته بود. دیروز رفته، او. لابد او. دلم ترکید. دراز کشیدم زمین. اول گشتم جا را پیدا کنم. بو را پیدا کنم. برای بو، برای پوست. تنگ شد. در بسته بود، اول، نشستم پشت در بیرون، انتظار. نمی‌روم تو به هم بریزم، بریزم می‌فهمد؛ مثل من که می‌فهمیدم اگر آمده بود توی اتاق که آمده بود یکبار، دیده بود شلوغم، نمی‌فهمم از شلوغی اگر چیزی بردارد، بو کند، دست بکشد درست مثل وقتی خوابم می‌آمد دست می‌کشید صورتم، خم می‌شد بوسید، به یک فاصله‌ای که نمی‌رسید به لب، سینه‌ام، می‌رفت پایین... لیسید؛ فاصله را.
اول، کاغذ سفید برداشتم. نه.
برگشتم کاغذ زرد برداشتم. کاغذ زرد دوست دارم.
بنویسم، بنویسم آمدم توی اتاق دنبالت، عکس‌ت، دست بکشم، صورتت. دنبال بوت. بکشم. دنبال جا گشتم، جایی که جای تو نباشد، جای من باشد برای تماشا که نیستی، سایه‌ات دارد می‌چرخد، بو. تخت را نگاه کردم. خالی. ملافه. لباس خواب، زیر، رو، بیرون، آویزان، هرجا. نارنجی، زرد، صورتی، بنفش. ژولیده، به هم ریخته، شلوغ؛ بو. حتمن نشان می‌گذارد. یادش می‌ماند. من که یادم ماند. برگشتم دیدم جا را تمیزه کرده. برداشته همه‌چیز را همانطور که بوده گذاشته سرجای اولش، اول اما زیرش را تمیز کرده، بعد گذاشته همان‌ جا، جای قبلی. عصبانی شدم. خواستم بروم بگویم چرا آمده، چه کار داشته، دوست داشتم همانطور گند که بود. خاک بود. خاکستر سیگار. شیشه‌های آب. قوطی‌های آبجو. خالی. نشستم. نرفتم. خندیدم. نمی‌فهمد دیگر همان جا نیست، خندیدم. چه کاری‌ست بنشینم پشت در بسته که کسی توی اتاق نیست. اصلن بفهمد. نوشتم. خواستم دراز بکشم، سرم را توی بالش فرو کنم، بو کنم، داغ می‌شدم. نمی‌خواستم داغ شدن. می‌خواستم بو. بو. پشت میز نشستم. لپتاپ خاموش روی میز بود. دست بردم باز کردن، روشن کردن، عکسش را پیدا کردن، تماشا. باز کردم، روشن کردم، آن تو شلوغ‌تر از بیرون. گم شدن. چیزی پیدا نکردم. عکس آدمهای دیگری که نمی‌شناختم. و آن او. آن اوی دیگر.  خاموش کردم بستم خشک زده بودم توی صفحه‌ی سیاه عکس آن او هنوز، با صورت کج کرده چشم گشاد بود، شکلک در آورد، خندید؛ گوشم را گرفتم برود. نرفت. هی خندید که حالا که پیش اوست. دست کشیدم از گوشهام. گفتم برود. نرفت. داد زدم. نرفت. چشمم را فشار دادم. اول یک خنکی زرد، بعد خنکی سبز، بعد خنکی سیاه. سیاهیِ بی او. خندیدم گفتم من فرستادم. رفت. می‌رفت. نفس عمیق کشیدم... بو. بلند شدم تو کمد لای لباسها، لباسهایش هیچی. اما توی کیف کوچک، عکس کوچک. برداشتم عکس را گذاشتم توی جیبم.
آن وقت دراز کشیدم روی زمین، زرد را کشیدم جای پاش، لب جای بوی پاشنه‌، زبان، کاغذ... چشم بستم، بنویسم
و سیر
و خون
و عسل
عرق کرده تنت. نه تنت. خیال و بعد، بعد بالهات. دستهایت بال می‌شوند. دردناک می‌شوند. می‌روی.
جای بال... مکیدنِ جایِ بال...

: من زهرم.
 اگر اسمت را پیدا کنم، اگر صدایت کنم، پیدا کردم... مال من می‌شوی.
می‌خواهی؟
دراز کشیده‌ام روی زمین، توی اتاق، روی فرش نه. روی سفت.
کجایی؟
قرار شد یارو بیاید یخچال را ببرد. یک ماه است زنگ می‌زند جواب ندادم. دوستش دارم، رفتم برایش گل خریدم بچسبانم درش. گلِ آهن‌ربای زرد و صورتی و آبی. دلم که تنگ شد، همیشه که می‌شود، می‌روم بغلش می‌کنم، رفتم یخچال را بغل کردم با گلها بازی کردن، رقصاندن‌شان، چرخاندن‌شان، به هم چسباندن‌شان، گلِ بزرگ شد؛ ساعت شد... همینطور بازی کردم. نوازش کردن. حوصله‌اش پخت. گفت. نشستم... تکیه دادم. آنوقت دستهایش را باز کرد، درش را، بغلم کرد. اگر می‌دانست، نمی‌داند قبلن یخچال دیگر داشتم، دوستم نداشت، بغل نمی‌کرد. برایش گل خریدم. نکرد. عروسک خریدم. نکرد. خسته‌ام کرد. نخواستم‌ش. نمی‌خواست‌م. داد زدم، چرا مال من نمی‌شد. بعدش دیگر نفهمیدم، چاقو برداشتم. به جانش افتادم، ترسید شاشید وقتی جان داد. همینطور لرزان، داد که می‌زدم، تکه‌تکه‌اش کردم، نمی‌شد یکباره بریدن. نمی‌خواستم بماند بو بگیرد. پیچیدم توی پارچه هر روز می‌رفتم بیرون تکه‌ی تن‌ش توی پارچه می‌بردم، کسی نبیند می‌انداختم سطل، می‌انداختم رودخانه، می‌انداختم جای شلوغ. هیچ‌کس نفهمید، سراغش نیامد  نگرفت. بعد این یکی را گرفتم. پولم ته کشید، مجبور شدم وسایل را فروختن، این را هم. به یارو گفتم وقت بدهد یکی کوچکتر بخرم جاش بیاورم، بدون یخچال توی این گرما، می‌سوزم. نگفتم می‌خواهم وداع، آغوش، بوسه؛ چطور دوباره یکی شبیه این، اینطور بمالد، وقت داغم، اینطور بیایم.
دیگر آمدم نشستم پشت در، دنبال بوت، دنبال پوست. بوت پر بود هرجا کلافه شدم، فکر کردم همه جا راش شستن. نرفت بوت و عکس را در آوردم.... روی تخت تو نیستی، نرفتم دراز نکشیدم، نترس. نباید این‌ها را بنویسم. نباید می‌گفتم. انتظار تویم را می‌خورد. خوابم نمی‌برد. چه کار می‌کنی؟
سرم را بلند کردم، خوابم برده بود همانجا، سرم روی کاغذ زرد روی رد پاشنه. بلند کردم چشمم را مالیدم. خواندم:
سو با تاج سبز سیاه سرش بود... توی کوچه‌های قدیمی. کوچه‌های زرد قدیمی جلوتر از من می‌دوید توی پیرهن سفید تور، لخت و هرچه می‌دویدم، نه می‌‌رسیدم. صدایش می‌کردم نمی‌شنید. رسیدم جایی، شلوغ بود، پر از آدم بود، مردم ایستاده به کسی گوش می‌کردند، گریه می‌کردند، می‌خندیدند. راه نبود. جوی آب بود... سو آن جا، پهلوی مرد، خم شده، مرد سرش را دست می‌کشید، تاج را برمی‌داشت، می‌گذاشت. چاره نبود جز از توی آب رفتن، تا کمر توی آب رفتن بود... وقتی رسیدم... آن جا نبود. دیگر او نبود، سو نبود.
و می‌دویدم، فرار می‌کردم، دست او را می‌کشیدم، نمی‌دانستم چه کسی دنبالم کرده. و سگها. سگهای ولگرد امتداد راه ایستاده کوچه نگاه کردن و زوزه‌ی نرم کشیدن، تشویق کردن انگار. هیجانِ دویدن خوب بود، می‌خندید خوب بود، صورتش را ندیده بودم... خوب بود. آجرهای پخته... آن وقت خرابه‌ای که پنهان شدن. ویران خانه‌ای محدب، طاقهای محدب و تنها از دیوارش، انحنای پنجره‌ای، یا، اشکافی.

چرخ و اقبال. 

چشمم را باز کرد سفید. دیدم توی قفس. دیدم روی دیوار. دیدم عروسک.
کاغذ زرد آورد... پر نوشته بود.
دستخط خودم بود:
بخوان.
نمی‌توانم.
بخوان.
حرفهای حیوان... نمی‌توانم.
آن وقت هق زدم. هق زدم مصطفا را صدا کردم... او می‌دانست خواندن. سو را صدا کردم، او می‌دانست کشیدن، اس‌جی را، او می‌دانست دانستن... و نوشته بودم:
گفتم برایت می‌نویسم وقتی رفتی.. همین و پیدا کردم: بِل.
دوستش داری؟


No comments: